در ابتدا از آموزگار بزرگوار و دانشمند خویش تشکر مینمایم که موضوع انشایی تا این حد، تازه و دور از کلیشههای رایج برای انشای ما انتخاب کرده است و امیدوارم خداوند خودش و خانوادهاش به خصوص دایی و عمهاش را حفظ کند.
من تعطیلات خود را در ترافیک گذراندم. یعنی بابایم از این خودروهای وطنی ارزانقیمت خریده بود که به مسافرت برویم اما هجده بار در جاده خراب شد و ما مجبور شدیم در نیمههای راه برگردیم و سبزه عید را در جوب کنار خانه خودمان بیندازیم. بابایم میگوید دار و درخت همینجا هم هست چرا باید به شمال برویم و آن وقت عکس یک آدم را به ما نشان میدهد و میگوید این هم درخت! مامان لب ور میچیند و به بابا میگوید جلوی بچه حرفهای سیاسی نزن اما من دیگر بچه نیستم. چهار سال دیگر میتوانم با حضور خود پای صندوقهای رای، حماسه بیافرینم اما از الان گفته باشم که به یکی از کاندیداها رای میدهم و بیخودی به درخت رای نمیدهم.
من در تعطیلات به برنامههای تلویزیونی به دقت نگاه کردم و خیلی حرفهای قشنگ قشنگ یاد گرفتم اما مادرم حاضر نیست قبول کند این حرفها خوب است. دیروز به یک نفر گفتم "مرتیکه پلشت" و مامانم دهانم را پر از فلفل کرد. مامان فکر میکند من به کوچه میروم و این حرفها را آنجا یاد میگیرم اما من اینها را از برنامه "دور هم باشیم و جوج بزنیم با نوشابه" یاد گرفتم. همان آقای سوپراستار این را گفت و مردم خندیدند و هیچکس هم توی دهانش فلفل نریخت.
ما در تعطیلات نوروزی توی موبایلها بودیم. یعنی خودم "جیتیآی" بازی میکردم. بابایم کانال اخبار سیاسی میخواند. مامانم با اسکایپ حرف میزد. آبجی میترا با تلگرامش چت میکرد. عمه جان سرش توی واتس آپ بود و داداشی هم روزی هجده تا پست توی فیسبوکش میگذاشت. راستی عمه جانم ...
(ادامه این انشا به دلایل امنیتی قابل چاپ نیست. خودتان ادامهاش را حدس بزنید.)