ناگهان همه چیز سیاه شد؛ از آن تاریکیها که دلت هرّی میریزد؛ انگار قرار است شومی غلیظی روی سرت آوار شود؛ ...و زلزله به جان کرمانشاه افتاد.
به کرمانشاه خوش آمدید؛ عروس زاگرس اینگونه ساده آغاز میشود و خانهها با آواری که روی دوششان فرو ریخته به استقبال میآیند، چونان دختری «گیسو فروهشته به دامن».
ویران با بوی خاک و صدای شیونی که روی خرابههایش چرک-مرد شده است.
«میزند فریاد و امید کمک دارد».
و مردمانی که ویرانهها را هم ترک نکردهاند؛ توی چادرها، به خانهشان چشم دوختهاند که دیگر نیست و بچههایی که زلزله به جای تصویرهای موهوم، هر شب خوابهاشان را خیس میکند.
اینجا کرمانشاه است؛ شهری روی گسل.
برداشت اول؛ منطقه پاونار؛ سرپل ذهاب
غم، بارزترین ویژگی چهره مردی بود، ایستاده در کنار آوار؛ دست حلقه زده بر شالی که «جافی»اش را استوار کرده، با سبیل پرپشت که روی صورت لاغر و مغمومش خوب چفت نشده است؛ نشانهها کرمانشاهی بودنش را فریاد میزنند.
سلام آغاز گفتوگوی ما میشود و مرد را به اکنون باز میگرداند؛ با اشک ماسیده بر گوشه چشم، لبخند میزند و ما را به «هیچ» دعوت میکند. دست زمخت کارگریاش را به سمت آوار میگیرد و تعارفمان میکند. خانهای که دیگر نیست.
هر سو که بنگری، مردان و زنانی ایستاده، نظارهکنان آوارند.
«سوگواران در میان سوگواران»
ادامه پاونار
با یک لبخند فراخوانده میشوم؛ جوانی ایستاده بر ورودی چادر، بیهیچ کلامی مرا میهمان روایت شب هولناک زلزله میکند.
هجوم حکایتهای تلخ را طوری با لبخند در میآمیزد که به یقین میرسم: «نهایت تراژدی، کمدی ست»
دستش را به سمت داخل چادر میگیرد: با برادرم؛ -جوانی پا تا کمر در گچ توی چادر ولو شده است و با لبخند غنی شدهاش کاملا غیرمترقبه به جمع دو نفره ما اضافه میشود-.
...: همین چند ماه پیش، به هزار بدبختی پدر را راضی کردیم نصف گوسفندها را بفروشد و ما را شهرنشین کند. پدر به التماس راضی شد.
بعد به حجم مچاله شده ساختمان روبهرو اشاره میکند و میگوید: کلی هم قرض کردیم و یک واحد از این آپارتمان را خریدیم، اما باز پولمان نمیرسید، مجبور شدیم برای یک سال واحدمان را رهن بدهیم.
حالا قرضها مانده، خانهای که ویرانه شده، گوسفندهایی که پوچ شدند و ۲۰ میلیون هم مانده که باید به مستاجر بدهیم.
و دو برادر به قهقهه میافتند.
«یکی داستان است پر آب چشم»
برادر به جبر در چادر مانده ادامه روایت را میگیرد: زلزله توی کرمانشاه جاگیر شده؛ لعنتی دست از سر ما بر نمیدارد. ما اینجا هر شب روی ویبره هستیم.
کارشناسان میگویند پسلرزه است؛ اما ماجرا برای این مردم، حکایت مارگزیده است و ریسمان.
برداشت دوم؛ زغفران؛ سرپل ذهاب
آب را رها میکند روی حجمی از کف که سر و صورت بچه ۴-۵ سالهای را پوشانده است. تن بچه از هجوم ناگهانی سرما، توی خودش مچاله میشود.
«بچهها را توی مستراح میشورم، یک مستراح داریم و ۴۰ نفر؛ بعضیها هم میآیند و با بدبختی ما عکس میگیرند».
آن قدر غلیظ صحبت میکند که فقط حدس میزنم این جملات را گفته باشد.
«دو برادرم را زلزله با خودش برد، توی یک چشم به هم زدن همه چیز ما را برد.»
...اینجا طاقتش تمام میشود. چادری را که دور کمرش پیچیده بود، باز میکند و میگیرد جلوی صورتش. ناله موزون کردی از زیر چادر بیرون میریزد.
شکستهتر از ۴۰ سالی است که میگوید؛ زنی در حاشیه سرپل؛ لب که باز میکند، شکایت سرریز میشود. به ساختمانی در چند متریاش اشاره میکند که نیست: جنازه سه دختر بچه را از همین جا بیرون کشیدند؛ همسایه ما بودند، شبها هر سه تایی با شیطنت توی خوابم میرقصند. هر شب.
برداشت سوم؛ شهرک زراعی؛ سرپل ذهاب
در میان این حجم آوار، خانهها، همقد و قواره شده اند. شهر و روستا، بالا با پایین همه یکی شده است. تنها یک «تکان»، این گونه برساختهای ارزشگذاری ما را به سخره گرفته است.
ادامه آوار به «شهرک زراعی» میرسد؛ روستایی دیگر در حاشیه سرپلذهاب.
در چند متری یک کانکس سفید، چمباتمه زده و بیل فرتوتی را سخت در آغوش گرفته است. شرّه عرق روی صورتش میچرخد و میرقصد و هنّ و هنّ نفس یک لحظه رهایش نمیکند. با پوشش کاملا کردی و با لبخندی که زیر سبیلهای اغراق شدهاش پنهان است، خوش آمد میگوید.
نشسته-ننشسته، همسرش با لباس رنگارنگ کردی، چای رنگ و رورفتهای را میآورد؛ تنها موجودیِ میزبان برای پذیرایی.
بعد چنان زل همسرش میشود و گوش میدهد که انگار اولینبار است صحبتهای هزار بار به تکرار رسیدهاش را میشنود: «نزدیک ساعت ۱۰ شب بود. آمده بودم خانه پسرعمویم و کم کم میخواستم برگردم. داشتم بلند میشدم که با یک صدای وحشتناک ناگهانی، برقها رفت و تاریکی پخش شد توی خانه. تا به خودمان بیاییم، دنیا شروع کرد دور سر ما چرخیدن.»
بعد دو پرده هیجانِ بیشتری به لحنش میدهد: اصلا نمیشد فرار کرد. بلند که میشدیم زلزله دوباره پرتمان میکرد. باورم نمیشد که نمیتوانم یک لحظه سرپا بند شوم.
زنش شروع میکند به گریه کردن و آوای حزنانگیز نامفهومی ریز ریز روی لبش تکرار میشود.
مرد زل میزند به مویههای آشنای زن: حرکت ترکهای دیوار را به چشم خودم میدیدم و میدویدم. با تمام توان خودم را بیرون رسانده بودم. چنان ناله و فریادی توی هوا پخش بود که انگار قیامت شده است؛ همه فریاد میزدند و کمک کمک میکردند. سرگیجه گرفته بودم. باید چه کار میکردم؟؟ یک هو یادم افتاد زن و سه پسرم کنارم نیستند. دیوانه شده بودم، مثل شیر زخم خورده دویدم سمت خانهمان».
ادامه شهرک زراعی
کمی آن سوتر، مرگ، گفتوگوی عادی یک گروه چند نفره است؛ مرد میان سال، دست به هر سو که میچرخاند، مرگ-جای چند نفر را نشان میدهد: اینجا خانهای بود که دختر ۹ ساله را با کتاب هایش از آوار بیرون کشیدند. ساختمان کناری قاتل دختر ۲۲ ساله شد که تازه شوهر کرده بود. این ور عمویم زیر آوار ماند. آنور...
و همین طور ۳۲ نفر را توی صحبتهایش از زیر آوار بیرون کشید و کفن پوشید.
خانواده ۵ نفرهاش را توی یک کانکس چند متری جا داده و بدجور دمغ است. به نیسان آبیِ رنگ و رو رفتهای که انباشت میوههای پشتش بوی کاسبی میدهد، اشاره میکند و میگوید: دقیقا ۵۱ روز بود که از اجارهنشینی خلاص شده بودم. ۵۱ روز توی این خانه خوابیدم؛ ...و تمام.
بعد با یک لبخند کشدار، روایتش را به دستشویی انتهای حیاط میبرد: فقط این مستراح سالم ماند. باز خدا را شکر که کار همسایهها را راه میاندازد.
به سیاق «مولانا»، روایتها را نیمهتمام رها میکند و داستان دیگری از سر میگیرد؛ این بار داستانش را به حضور ناگاه زلزله گره میزند: بعد از زلزله، مردم کرمانشاه ۱۰ سال پیر شدند؛ همه جا فریاد و زاری بود؛ نمیدانستیم باید فاتحه بخوانیم، جنازهها را بیرون بکشیم، به درد و دلها گوش دهیم؟ شما بودید چه میکردید؛ لابه لای این همه شیون و جنازه؟
و در میان این همه مصیبت، قدرشناسی را از یاد نمیبرد: سه روز اول، توی نیستان خوابیدیم، ترس بود و آوار. اگر کمکهای این مردم نبود، از بین میرفتیم؛ ما مدیون مردم ایران هستیم؛ غیرتشان را که دیدیم، سرپا ایستادیم.
برداشت چهارم؛ محله فولادی، مسکن مهر
ویرانی، ویرانی و ویرانی؛ زلزله اینجا از بن جان مایه گذاشت؛ گورستان آباد کرد.
محله فولادی، چه باژگونه نامی!
و مسکنهای بلندمرتبه مهر، چه نامهربان.
خانهها آغوش به آغوش، آوار شده اند؛ «چون دل یاران که در هجران یاران»
داغی که زلزله اینجا برجای گذاشت، از ذهن این مردم «بیرون نمیتوان کرد، حتی به روزگاران»؛ از پدرها کمرها شکست و از مادرها، نفسها گرفت.
در این شوم کده که هنوز خنده از ته دل رهای کودکان آن، توی کوچهها جاری ست، رهگذری نیست، مرگ پرسه میزند و صدای پارس سگها در دوردست.
اندوه روی دلت آوار میشود؛ اندوه بر اندوه؛ آوار بر آوار.
ادامه محله فولادی، مسکن مهر
«نعره»ای که ناگهان از آسمان بیرون ریخت، او را با خودش برد به دوران کودکی؛ زمانی که فریادِ «انفجار» به خندههای گاه و بیگاهش هم رنگ اضطراب میزد: «صدا شبیه صدای بمب بود؛ از آن انفجارهایی که زمان جنگ بارها شنیده بودم».
با آن لباسهای رنگ رنگ کردی، کنار چند بانوی دیگر دور شلنگ آب نشسته و یک بشقاب چینی را وسواسگونه کف مال میکند: آسمان طوری غرید و چنان نعرهای زد که بیاختیار هجوم بردم به سمت در.
با هر کلمهای که تکرار میکند، وحشت، توی صورتش راه میرود، با استرس کلمهها را کنار هم میگذارد: دنیا همین طور دور سرم میچرخید؛ ۴طبقه را جیغ زنان پایین میرفتم و دائم توی راه پله از این ور به آن ور پرت میشدم.
بعد انگار از به یادآوردن موضوعی خجالت کشیده باشد، سر پایین میاندازد، به زمزمه میگوید: «نفهمیدم چطور چهارطبقه را پایین آمدم، اما وقتی آسمان را بالای سرم دیدم، یادم افتاد بچهها و شوهرم توی ساختمان ماندهاند. باورم نمیشد؛ فراموششان کرده بودم.»
-در آن روز آن چنان وحشت سرتاپای انسان را فرا میگیرد که مادران شیرده، کودکان شیرخوارشان را فراموش میکنند و هر بارداری جنین خود بر زمین مینهد، مردم را مست میبینی، در حالی که مست نیستند. «سوره حج»
این بار برعکس همه، تمام پلهها را بالا میدود
«برعکس میگردم طواف خانهات را
دیوانهها عاقل به عاقل فرق دارند».
ادامه محله فولادی؛ مسکن مهر
انگشتهایش را سمت من میگیرد؛ پر خراش مانند ویرانههای سرپل. با ناخنهایی که نصفشان نیستند.
اشک بدون اجازه راه میافتد روی صورتش؛ میگوید: عذاب وجدان ولم نمیکند.
و صدای هق هق میپیچد لابه لای آوار.
به دستهایش نگاه میکند که بیل شده بودند، کلنگ شده بودند، تیشه شده بودند: همه با چنگ و ناخن آوار بر میداشتیم. مثل دیوانهها خاک و سنگ را کنار میزدیم، اما آوار تمام نمیشد. صدای «فش» «فش» گاز توی کوچهها با زجه زنان و گریه کودکان قاطی شده بود و یک لحظه بند نمیآمد. دیوانه شده بودم؛ وحشتناک ترین شب زندگی ام بود.
«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها»
کنار حجم خمیده ساختمانی میایستد. از ۱۵نفری نمیگوید که زیرِ تا شدن آهن هایش، مرده بودند، از بیرون کشیدن جنازهها نمیگوید،... سکوت میکند. از شیونی میگوید که هنوز توی دالانهای گوشش گیر کرده است و بیرون نمیرود: تا صبح صدای زجه زنانه بود، گوشهایم را گرفته بودم اما قطع نمیشد. توی سرم وول میخورد. هنوز هم توی سرم شیون میزنند.
ادامه محله فولادی، مسکن مهر
تا چشم کار میکند، ویرانههای تا دوردست، و یک همسایگی مسالمت آمیز میان چادرها، کانکسها و آوار. و هنوز روزها و شب ها، پس لرزه سراغشان را میگیرد؛ هراس رهایشان نمیکند.
عرق، توی هرم گرمای چادر، شره میکند. صورت بچهها گل انداخته اما بازی کودکانه با این چیزها رها نمیشود. با چند سنگ برّاق و دو عروسکی بازی میکنند که یکی سر ندارد و دیگری پا؛ از لابه لای آوار بیرون شان کشیده اند.
میان تفاوت حیرت آور دمای بیرون و درون چادر، چسبیده به شوهرش مینشیند : توی بازار کرمانشاه یک سرویس چینی دیده بودم که از ذهنم بیرون نمیرفت. چند ماه روز و شب به شوهرم میگفتم چینیها را بخرد. از من اصرار و از او انکار.
بعد لبخندش میچسبد به ادامه یادآوری ها: ما زنها بلدیم چطور پیروز شویم؛ و بلند بلند میخندد.
مرد اما حتی لبخند نمیزند.
هنوز هم دارند قسط چینیها را میدهند؛ ماهی صد هزار تومان: داشتیم تلویزیون میدیدم که ویترین چینیها تکان تکان خورد و ناگهان روی ما افتاد.
و جابهجایی سریع لبخند و بغض در چهره زن شوکهام میکند؛
سکووووووت: همان چینیها عزرائیل ما شد؛ پای شوهرم و دست دخترم را شکست؛ به شوهرم گفتم دیگر هیچ چیز نمیخواهم.
برداشت پنجم؛ قره بلاغ اعظم
زلزله روستاها را هم تکانده است؛ لباسهای رنگ رنگ مردان و زنان، اینجا یکسره به سیاهی میزند؛ روستایی در چهارکیلومتری سرپل.
کانکس، با هم آغوشی دو فرش ناهمگون که پارههای بزرگ تر را از زیر آوار بیرون کشیده اند، میزبانی میکند؛ یک آشپزخانه کوچک، یک حجم برآمده رخت خواب و سه نفر که روی زمین نشستهاند.
پدر دو پا در گچ، پسر دست تا کتف در آتل و دختر با پلاتین در پا؛ و یک قاب سیاه با دختری که شادی هنوز توی صورتش قهقهه میزند.
مردان با خوشآمدگویی اغراق شده به استقبال میآیند، و دختر با ناله، با اشک و نوازش روی قاب عکس: جلوی تلویزیون خوابش برده بود. چادر را که روی سرش کشیدم، خانه آوار شد روی سرمان.
و طوری اشک راه میافتد روی صورتش که تا آخر مجبور به سکوت میشود.
پدر لابهلای روایت دخترانه او، به ویرانههای بیرون خیره میشود، چشمهای ورم کرده از اشک را میدزدد و به زمزمه ماجرا را به نقطه میرساند: همسایهها ما را از زیر آوار بیرون کشیدند. آن شب توی روستا همه دنبال جنازه بودند؛ راضیام به رضای خدا.
و اشک پدرانه مرد کرد جاری میشود.
برداشت ششم؛ روستای سرآب
ما همراه با بدبختی به دنیا آمدیم.
رنگ سیاه پاشیده روی تمام قامت مرد، بوی مصیبت میدهد؛ توی روایتش، کودک ۵سالهاش را از زیر آوار بیرون میکشد و توی قبر میگذارد.
سیگار پشت سیگار و چند شیار بر روی پیشانی که روزهای آینده عمیقتر خواهد شد.
سر آب؛ اسم زیبای روستایی در کرمانشاه که آوار روی همه نیکروییاش فرش شده است.
برادر میانسالش را نشان میدهد؛ عقب مانده است. میگوید: مرا یاد خودمان میاندازد. یاد حال و روز کرمانشاه.
صدایش میان عصبانیت به لرزه میافتد: با آن همه آواری که رویش افتاد، تعجب میکنم که نمرد؛ سبحانالله، خدا نخواست که بمیرد.
برداشت هفتم؛ روستای کوئیک
اسم روستای دامنهنشین کردتبار کوئیک، با لرزهای زمین، روی زبانها افتاد؛ زلزله دست در دست مرگ، روی روستا ماله کشید و حیات دوسوم مردمانش با یک لرزه به پایان رسید.
زلزله داغش را اینجا به همه «هبه» کرد؛ چونان خوان یغمای اندوه.
مصیبتِ بزرگ جز آدمیان و ستوران، آن گونه بر کوه زد که سنگ پارههای آن هر سو یله شد و کوه سترگ، پیش چشم زلزله کمر خم کرد.
اینجا کسی درباره آن پیشامد هولناک حرف نمیزند، زل میزند...
«بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران»
توی ایوانی که خانه آن دیگر نیست، سیاهپوش نشسته و چای را داغ داغ، هورت میکشد.
قاب عکس را که نشانم میدهد؛ هفت نفر توی آن، درست جایی ایستاده بودند که حالا من ایستادهام.
لبش به تصویر میچسبد؛ یک کلمه میگوید: فقط من زندهام.
ادامه روستای کوئیک
«با من رازی بود
که به کوه گفتم
با من رازی بود
که به چاه گفتم»
و سکوت نشانه هزاران فریادی است که نمیتوان زد...
مردان کوئیک سکوت کردهاند.
و لابهلای این سکوت، زنی را در دوردست نشانم میدهد؛ غرق در سیاهی. به نجوا میگوید: دخترم است.
و تراژدیاش را اینگونه آغاز میکند: دیوانهوار آوار کنار میکشیدم و نوه دو سالهام را به التماس فریاد میزدم؛ سه ساعت تمام، فقط فریاد میزدم و انگشت لای خاک و شیشه فرو میبردم؛ بهت، صدا را توی گلوی دخترم خشک
کرده بود.
و کمد زهوار در رفته را که بلند میکند: تلاقی چشمهای ما آغاز شد. بدن دو سالهاش سرد شده بود و من از تلاقی چشمهایم با دخترم میترسیدم. مردد بودم. نمیدانستم توی آن شرایط نوه ام را از آغوش آوار بیرون بیاورم یا نه. به دخترم که نگاه کردم، دلم میخواست همه چیز همان لحظه تمام میشد... دلم معجزه میخواست.
برداشت.... ناتمام
هر یک چندی یکی برآید که: منام
با نعمت و با سیم و زر آید که: منام
چون کارک او نظام گیرد چندی
ناگه اجل از کمین درآید که: منام!/ «خیام»
روایت مرگ برای این مردم کهنه نمیشود؛ لب که باز میکنند، مرگ راه میافتد توی صحبتها، نالهها و اشکها.
زلزله به یک سالگی نزدیک شده است؛
ما چه کردهایم؛ کارنامه عملکردمان را دست راست میگیریم؟
سیامک صدیقی - مهر