مهدي رجبي: چه انتظار عجیبی! تو بین منتظران هم عزیز من چه غریبی! عجیب تر که چه آسان نبودنت شده عادت چه بی خیال نشستیم نه کوششی نه وفایی فقط نشسته و گفتیم : خداکند که بیایی....... پايين شهر بچه تر كه بوديم، شب هاي نيمه شعبان عشقمان اين بود كه پدر از راه برسد و با ماشين راه بيفتيم و برويم، سمت ميدان خراسان و شهدا و... . دلمان پر مي كشيد براي چراغاني هاي رنگارنگي كه چشمك زن بودند و انگار با آن چشمك هايشان به ما آرامش را هديه ميكردند. خيابان ها پر بود از طاق نصرت و حوض آب و ايستگاههاي صلواتي كه شربت و شيريني بين مردم تقسيم مي كردند. آن وقت ها در ترافيك چراغانيها ماندن كلي لذت بخش بود و هيچ وقت هم خسته نميشديم. برايمان مهم نبود كه چند ساعت معطل مي شويم تا از كنار ريسه ها و آذين هاي شهر عبور كنيم. مهم ديدن آن همه زيبايي بود. الآن هم همينطور است. هنوز هم كه هنوز است مردمان خيابان ها و محله هايي كه طبق عادت مسخره به آنها پايين شهري مي گوييم، براي نيمه شعبان سنگ تمام مي گذارند. اصلا خيابان هاي همان پايين شهر معروف! يك حسي را به تو منتقل مي كند كه در خيالت فكر مي كني، آقا امام زمان هم هست و دارد با ما چراغاني ها را تماشا مي كند. حس قشنگي است. حس پاكي و زلالي مردمي كه همه چيزشان را فداي يك تار موي امام غايب حاضرشان مي كنند. بالاي شهر شب نيمه شعبان امسال تصميم گرفتيم سنت شكني كنيم و برويم خيابان هاي بالاشهر را هم سياحت كنيم. گفتيم مي رويم امام زاده صالح و دستي به سينه ميگذاريم و عرض ادب و تبريكمان را تقديم پسر موسي بن جعفر (ع) مي كنيم و برميگرديم. اما كاش پايمان يك طوري مي شد. كاش ماشين استارت نمي خورد و در خانه مي مانديم. مي پرسي چرا؟ دليلش را چندخط پايين تر مي نويسم. خيابان هاي بالاشهر هم شلوغ بود و پر بود از ماشينهايي كه پشت ترافيك مانده بودند. اما فضا، حالت را به هم مي زد. داخل ماشين هاي آخرين مدل كه در برق تميزي شان مي توانستي چهره ات را ببيني، جوان هايي نشسته بودند كه صداي موزيك هاي گوش كر كنشان اجازه نمي داد صداي مولودي راديو پخش ماشينت را بشنوي. جوان هايي كه دنبال جنس مخالف! مي گشتند و گويي اين خيابان ها را هم با همين نيت سير مي كردند. آدم هايي كه يادشان رفته بود، در چه شب عزيزي دارند نفس مي كشند و امام زمانشان حاضر و ناظر است. دلم گرفت. بغض گلويم را مي فشرد. دلم به حال مظلوميت امام زمان سوخت. جايي خوانده بودم: بیش از 1137 سال (شمسی) و 6 ماه و اندي است کسی منتظر 313 مرد است و زمان همچنان در گذر است، آه... مرد شدن چقدر زمان میخواهد.... پشت دستم را داغ كردم كه ديگر در چنين شب هايي هوس گشتن در چنين خيابان هايي به سرم نزند. اينطوري اعصابم آرام تر است.