یکی بود که فحش میداد و فردا تکذیبش میکرد و یکی هم نبود که فحش میخورد و باز فردا تکذیبش میکرد. رسانهها از این یکی بود و یکی نبود خیلی خوششان آمد. داستان این دونفر را نوشتند و فردا یکی نبود گفت: چه دوغی! یکی نبود گفت: چه کشکی؟ یکی بود گفت: چه کرکی؟ یکی نبود گفت: چه پشمی؟ و فردا رسانههای دروغگو را تکذیب کردند و دست در دست هم به راه افتادند تا در افق محو شدند.
یکی بود که دزدی میکرد و هیچکس نمیفهمید.بالاخره فهمیدند و انداختنش زندان و یک دستش را هم قطع کردند. یکی هم نبود که دزدی میکرد و همه میفهمیدند اما به روی خودشان نمیآوردند. آن یکی که بود و دزدی میکرد و همه میفهمیدند حالا در زندان است و آب خنک میخورد و دیگری که نبود حالا با سختی و مرارت بسیار در کانادا به سر میبرد و دوری از خانواده را تحمل میکند و نوشیدنیهای دیگر میخورد که هیچ یک به گوارایی و سلامت آب خنک نیست.
یکی بود که صبحها مصاحبه میکرد.نرخ ارز بالا میرفت. ظهرها مصاحبه میکرد. نرخ تورم بالا میرفت.غروبها مصاحبه میکرد. نرخ بیکاری بالا میرفت. یکی هم بود که اصلا مصاحبه نمیکرد. فقط به صورت خیره نگاه میکرد.نرخ تورم و نرخ ارز و نرخ بیکاری با هم پایین میآمدند. آن یکی که بود را گذاشتند "سخنگو" و آن یکی که نبود را فرار مغزها دادند و الان در یک مملکت دیگر آب نخود و نوشابه خانواده میفروشد.
یکی بود که مینشست توی روزنامه و مطالب بودار مینوشت و هی تذکر میگرفت و هی از حقوقش کم میکردند و هی به سزای اعمالش میرسید و هی عبرت نمیگرفت. یکی هم نبود که فقط میرفت توی آشپزخانه و قرمه سبزی میپخت. دیگران هم از دستپختش راضی بودند. تذکر هم نمیگرفت و از حقوقش کم نمیشد. فقط یک اشکال داشت و آن هم این بود که به هر حال سر و تنش بوی قرمه سبزی میداد.