کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

قصه «دهقان فداکار» و آن شب پاییزی به سر رسید

13 آذر 1396 ساعت 1:52


ریزعلی خواجوی که به دلیل عارضه شدید ریوی در بیمارستان امام رضا(ع) بستری بود، شنبه شب دار فانی را وداع گفت.
وی در ۲۳ آبان ۹۶ در سن ۸۶ سالگی بر اثر عارضه کلیوی و ریوی در بیمارستان خاتم‌الانبیای میانه بستری شده بود که حال وی وخیم اعلام شده بود.
دهقان فداکار برای ادامه درمان به بیمارستان امام رضا(ع) در تبریز منتقل شد که پزشکان اعلام کردند وی به بیماری ذات‌الریه مبتلا شده است در نهایت این مرد فداکار در روز ۱۱ آذرماه ۹۶ در بیمارستان امام رضای تبریز دار فانی را وداع گفت.
غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه‌های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرو رفته بود. کار روزانه‌ی دهقانان پایان یافته بود. ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می‌گشت.
در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می‌کرد. دهی که ریزعلی در آن زندگی می‌کرد نزدیک راه‌آهن بود. ریزعلی هر شب از کنار راه‌آهن می‌گذشت تا به خانه‌اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست.
سنگ‌های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه‌آهن را مسدود کرد. ریزعلی می‌دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آنجا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده‌های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد.
از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی‌دانست در آن بیابان دورافتاده چگونه راننده‌ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.
ریزعلی روزهایی را که به تماشای قطار می‌رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می‌دادند. از اندیشه‌ی حادثه‌ی خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد.
در جست‌و‌جوی چاره‌ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره‌ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباس‌های خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست.
نفت فانوس را بر لباس‌ها ریخت و آن را آتش زد. ریزعلی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید.
قطار پس از تکان‌های شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریزعلی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.
به گزارش مشرق، "ریزعلی خواجوی" نام‌آشنای همه ایرانیان است. داستان فداکاری وی در کتاب‌های سال سوم دبستان سال‌هاست که ‌منتشر می‌شود. فداکاری که در یک شب سرد سال ۱۳۴۱ جان صدها نفر را نجات داد و به رغم کتک خوردن آن شب، از این ماجرا به عنوان بهترین خاطره زندگیش یاد می‌کرد.
ریزعلی که در سال ۱۳۰۹ در روستای "قالاچق" از توابع شهرستان "میانه" به دنیا آمده بود به شرح ماجرای شبی پرداخته بود که جان مسافران قطار تبریز به تهران را نجات داد؛ آن هم بر روی ریل‌های آهنی و بر فراز درّه‌ای ۴۰ متری که اگر ریزعلی نبود و قطار از راه می‌رسید، شاید قطعه‌های کوچک و بزرگ آن غول آهنی و مسافرانش را باید در میان امواج خروشان رودخانه سرد پایین ریل پیدا می‌کردند.
ریزعلی می‌گفت: «این واقعه به حدود ۵۰ سال پیش و زمانی که حدود ۳۱ الی ۳۲ ساله بودم و یک فرزند داشتم بازمی‌گردد؛ یادم می‌آید اواخر پاییز بود که یک شب باجناقم میهمان من شده بود؛ ساعت ۸ شب یکباره از زیر کرسی بلند شد و گفت که "الان یادم افتاد که فردا دوستانم برای فروش گوسفندان خود به تهران می‌روند و من هم باید بروم" و از من خواست که او را به ایستگاه قطار در حدود ۷ کیلومتری منزلمان برسانم. هرچه به او اصرار کردم که "هوا سرد و بارانی است، امشب را بمان"، قبول نکرد که در نهایت با یک فانوس و تفنگ شکاری به راه افتادیم و او را به ایستگاه رساندم. در راه برگشت به خانه دیدم که فاصله میان دو تونل بر روی خط آهن به خاطر ریزش کوه مسدود شده است و یادم آمد که قطار تا چند دقیقه دیگر از ایستگاه به سمت پایین راه می‌افتد، آن هم قطاری که پُر از مسافر است.
با خودم گفتم "هر چه بادا باد"؛ راه افتادم به سمت ایستگاه، اما حدود دو کیلومتر که مانده بود متوجه شدم که قطار از ایستگاه حرکت کرده و چون وزش باد فانوسم را خاموش کرده بود، چاره‌ای ندیدم جز اینکه کُتم را درآوردم و بر سر چوب بستم و نفت فانوس را بر روی آن ریختم و با کبریتی که همراه داشتم، آن را آتش زدم و دوان دوان بر روی ریل قطار به راننده علامت دادم.
وقتی دیدم که راننده متوجه نمی‌شود، با تفنگ شکاری یکی دو گلوله شلیک کردم که راننده متوجه شد و وقتی قطار کم‌کم توقف کرد، همه مأموران و مسافران از آن بیرون ریختند و اول فکر می‌کردند که من قصد سوار شدن به قطار را داشته‌ام! به همین خاطر، آنقدر کتکم زدند که له و لورده شدم! ریزعلی حال و هوای مسافران را هم از یاد نمی‌برد و می‌گوید: وقتی به آنها گفتم که چه اتفاقی افتاده و صحنه را نشانشان دادم، آن وقت بود که متوجه شدند، جان حدود ۱۰۰۰ نفر نجات پیدا کرده است و آنقدر به شعف آمده بودند که بازرس قطار همان شب، تمام جیب‌هایش را گشت و ۵۰ تومان به من انعام داد.
چون لباس‌هایم درآورده و لُخت شده بودم و عرق‌ریزان بر روی ریل دویده بودم، آن شب سرما خوردم و تمام بدنم عفونت کرد و ۱۵ روز در یکی از درمانگاه‌های میانه تحت درمان بودم و بعد از آن بود که برای ادامه درمان به تبریز رفتم، اما هزینه درمانم آنقدر بالا بود که حتی گوسفندانم را فروختم و خلاصه در آن دو سه ماه درمان، تمام دارایی‌ام را خرج کردم. یک سال پس از حادثه، داستان آن شب وارد کتاب‌های درسی بچه‌ها شد، اما تا سال ۶۹ یا ۷۰ هیچکس جز اهالی روستایمان نمی‌دانست که دهقان فداکار منم؛ تا اینکه وقتی به خاطر بیماری در یکی از بیمارستان‌های تبریز بستری شده بودم، به طور اتفاقی و البته بعد از تحقیقات، من را شناختند.»
حالا پیرمرد از نفس افتاده است و از او خاطره‌ای برای ما باقی مانده است که قطعا هیچ‌وقت فراموشش نمی‌کنیم.
مراسم تشییع «دهقان فداکار» امروز از ساعت ۱۰ صبح از میدان آزادی میانه برگزار و در پارک لاله میانه تدفین می‌شود. از همین حالا می‌توان شکوه این بدرقه را در ذهن تصویرسازی کرد.


کد مطلب: 102107

آدرس مطلب :
https://www.siasatrooz.ir/fa/news/102107/قصه-دهقان-فداکار-شب-پاییزی-سر-رسید

سیاست روز
  https://www.siasatrooz.ir