روزی روزگاری مردانی بودند که از زندگیشان میگذشتند تا در جبههها با دشمن بعثی بجنگند، روزی روزگاری، مردانگی در نیست شدن، در شهید شدن، در دفاع از آرمان معنا میشد، روزی روزگاری در این سرزمین مادرانی بودند که با هر صدا از جا میپریدند و فکر میکردند جگرگوشهشان آمده، روزی روزگاری مادرانی در سرزمینم میزیستند که انتظار را در عمق وجودشان معنا میکردند و دعا میکردند که حداقل از وجود معصومی که سالها انتظارش را کشیدند چند استخوان برسد!! اینها قصههای هر شب بچههای دهه شصت و هفتادی است که این روزها دوباره جان گرفته است، این روزها حماسههایی که در زمان کودکیمان میشنیدهایم زنده شده و در مقابلمان تکرار میشوند، چه کسی باور میکند در دنیای امروز باز هم مادری باشد که انتظار بکشد، مادری باشد که با استخوانهای فرزندش حرف بزند و برای آمدن نشانی از پسری رعنا که به او «داداش» میگفت سجده شکر به جا آورد.
اینها داستانهایی است که امروز در همین هیاهوی پیشرفت تکنولوژی زنده شده است تا نشان دهد مردان سرزمینم مردانگی را در هر دوره و در هر شرایطی خوب میفهمند و بلدند سیمرغ شوند و آتش بگیرند تا هموطنانشان در صلح و آرامش زندگی کنند. مردان سرزمینم هنوز بلدند نیست شوند و انتظاری نداشته باشند تا آرامش کودکان سرزمینم به هم نخورد و مادران بتوانند باز هم رشادتها و مردانگی مردهای سرزمینم را در گوش کودکان زمزمه کنند.
این داستانها را نوشتم تا برسم به پنجشنبه پنجم اردیبهشت ۹۸، جایی که حماسهای از دهه شصت دوباره جان گرفت، جایی که مادری به استخوانهای فرزندش رسید، جایی که مجید قصه به جای کلکل با بیبی با آن لهجه اصفهانی زیبا، از سوریه برگشت و به یادمان آورد که در روزگار اختلاسها و نامردیها که برخی دنبال سهمشان در سفره انقلاب هستند، مردانی وجود دارند که سفرهخانهشان را میبندند، متحول میشوند و برای دفاع از حریم مظلومان راهی میشوند، مردانی وجود دارند که در سرزمین دیگری انسانیت را معنا میکنند تا خدایی نکرده تیغ تیز دشمن به سمت کودکان سرزمینم نچرخد، تا کودکی هر چند حتی زبانمان را نمیفهمد از دلهره نامردمیها و نگاه ناپاک نهراسد.
مجید یا به قول مادرش «داداش» بعد از سه سال نیست شدن، برگشت تا به یادمان آورد با همه ناملایماتی که از دنیای مادی میکشیم، هستند کسانی که بیتفاوت به نرخ ارز، گرانی سکه و طلا مسیرشان را مییابد و عاشقانه به سوی معبود میروند تا در عشق همیشگی باشند، مجید قصه ما بعد از سه سال پیدا شد تا اینبار در عصر جدید بتوان فیلم انتظارهای مادری را که پسر رعنایش را در کیسه سفید تحویل میگیرد مخابره کرد، مجید برگشت تا حداقل به آنهایی که باور نداشتند دهه شصت چه بر سر مادران مظلوم ایرانی آمده ثابت کند نسل مردانگیها و مادرانهها تمام نشده است، آمد تا اینبار بتوانیم با چشممان ببینیم و باور کنیم لازم نیست مدام حرص قیمت پیاز، پراید و... را بخوریم و گاهی هم باید ببینیم و فکر کنیم. مجید آمد درست در لحظههایی که دلمان از مسئولیتناپذیری برخی مسئولان شکسته بود، مجید آمد تا ثابت کند هرکس مسئولیت خودش را دارد.
او نه فرشته بود و نه پری، نه در آسمانها سیر میکرد و نه نظامیزاده بود. او نه کارت پاسداری داشت و نه شغلش ایجاب میکرد برود. مجید قصه ما مانند هزاران مرد سرزمینم یک فرد معمولی بود که در سفرهخانهاش گذران زندگی میکرد، مجید داستان ما یک فرد معمولی بود که ممکن است خطا کرده باشد، ممکن است نمازش قضا شده باشد، شوخیهای امروزی داشته باشد و مانند ما تیپ زده باشد و شیطونی کرده باشد اما مجید داستان ما توانست با همه خصوصیات یک فرد معمولی، در لحظهای که باید انتخاب درستی داشته و مسیری را برگزیند که او را تا رسیدن به ملکوت بالا ببرد، مجید معمولی داستان ما روزی که پای پیاده هممسیر اربعینیها شد، توانست تصمیم بگیرد اربعینی باشد و حسینوار زندگی کند.
مجید داستان ما مظلومیت امام حسین(ع) و یارانش را دید، عازم دیار کربلا شد و بعد از برگشتن نتوانست آنچه چشم دلش دیده بود را فراموش کرده و به زندگی عادی قبل از سفر بازگردد. مجید داستان ما یک روز داوطلبانه ساکش را بست تا شاید با شمر زمانه بجنگند، راهی شد تا رقیه امروزی، علیاصغرهای امروز گلویشان بریده و موهای نازشان کنده نشود. راهی شد تا دخترانی که شاید حتی نمیشناختنش اسیر نامردان نشوند. مجید راهش را انتخاب کرد، رفت و سه سال نیست شد. نیست شد تا نشان دهد هیجانی در کار نبوده و با تکتک سلولهای بدنش کربلایی شدن را برگزیده است.
مجید داستان ما همین روزها آمد تا حماسههای دهه شصت را دوباره زنده کند و نشان دهد در هر زمان و هر لحظه میتوان کربلایی شد، میتوان حسینوار زندگی کرد، میتوان فداکاری کرد. مجید آمد تا مادرش هم در تاریخ سرزمینم ثبت شود، مادری نمونه که خودش فرزندش را راهی کرده بود. مادری که شاید در دوران جنگ صبوری مادران انقلاب را دیده و تمرین کرده بود تا امروز بتواند از جگرگوشهاش دل بکند، راهیاش کند و سه سال از سمت سوریه رایحه خوش فرزندش را استشمام کند تا استخوانهایش برسد و با اقتداری عظیم سجده شکر شهادت فرزند را به جا آورد.
نویسنده: مهدی رجبی