از ویژگیهایی شروع کنیم که باعث شد پدرتان در مسیر درست تا شهادت گام بردارند، درباره این ویژگیها صحبت میکنید؟
قبل از هر صحبتی ابتدا تشکر میکنم. کار شما مقدس است از این جهت که در تلاشید فرهنگ شهادت را از زبان افرادی که به نوعی با این مهم درگیر هستند بیان کنید. واقعیت این است که حضرت آقا گفتند من وقت میگذارم برای این مراسمها چون میبینم دهانهای گرگها باز شده و میخواهند مسیر را منحرف کنند، ایشان فرمودند کسانی که در راه زنده نگهداشتن فرهنگ ایثار و شهادت قدم زده و وقت میگذارند مورد رضایت پروردگار هستند؛ از این جهت کار شما جای تشکر دارد.
ممنونم، خوشحال میشویم پاسختان را به سوالمان درباره ویژگیهای خاص پدر بشنویم؟
شهید همدانی در یک خانوادهای به دنیا آمد که از ابتدا مشکلاتی را تجربه کردند، ایشان در سه سالگی پدرشان را از دست دادند و بعد از آن شرایط مالی مناسبی نداشتند. از همان موقعی که دست چپ و راستشان را میشناسد (خودشان در کتاب نقل کردند) میگویند که من هم کار کردم و هم درس خواندم. بر این اساس یکی از اولین ویژگیهای ایشان چگونگی رشد کردن بود. میتوان گفت ایشان خودساخته شده یعنی زمانی که ۱۶ و یا ۱۷ ساله بودند تجربیاتشان خیلی بیشتر از هم سن و سالهایشان بود. مادرشان بسیار مذهبی بودند و همین امر در تعالی پدرم نقش انکارناپذیری دارد.
پدرم از ۱۶ یا ۱۷ سالگی با مسیر امامخمینی(ره) آشنا شده و از آن زمان تاکنون تغییری در ماهیت رفتارشان به وجود نمیآید. حضرت آقا هم وقتی منزل ما آمدند، به این موضوع صحه گذاشته و فرمودند آن چیزی که در شهید همدانی بارز است اخلاص ایشان است. این اخلاص از همان موقع در وجود ایشان بوده و افرادی که از همان موقع بودند میگفتند پختهتر شده اما همان خطوط و رفتار را دارد و مسئولیتهای مختلف ماهیتهای وجودی او را تغییر نداده است.
به نظر من اخلاص به فرموده حضرت آقا مهمترین ویژگی شخصیتی ایشان بود از طرفی به گفته دوستانشان قدرت رهبری بالایی داشت و میتوانست افراد را بدون هیچ تحکمی با منطق و استدلال هدایت کند. یکی دیگر از ویژگیهایش هم این بود که به شدت سختکوش بودند. از ویژگیهای شخصی در زندگی هم میتوان گفت که علیرغم فرصتهای کمی که داشتند آن وقتی که باید برای خانواده قائل باشد را همیشه داشت.
یعنی خستگی را به خانه نمیآوردند؟
بله؛ گاهی بعد از ماموریتها صبح خیلی زود میرسیدند ولی به جای استراحت به مادر در کارهای منزل کمک میکردند. یعنی مادر من میگویند که در همه سی و چند سال زندگی با پدرم، ایشان یکبار هم مطالبه نداشتند و حتی نگفتند برای من چای و آب بیاور. البته مادر این کار را میکرد اما پدر هیچوقت درخواستی نداشتند. به محض رسیدن به خانه میرفت در آشپزخانه به مادر کمک میکرد. با هم سفره میانداختند، هر وقت مادر میگفت از راه رسیدی استراحت کن، پدر میگفتند وقت برای استراحت کردن زیاد است، الان باید تلاش کرد. در خانه با بچهها نزدیک بود، ایشان هم پدر ما بود و هم دوستمان و هم مشاور. خیلی از مسایلمان را راحت با ایشان مطرح میکردیم و او نیز خیلی باز برخورد میکردند و مشاوره میدادند. رفتار ایشان طوری بود که واقعا ما هم در اوج نوجوانی که دوران سرکشی است هم قبولشان داشتیم.
برای حضور ایشان در سوریه خانواده چقدر همراه بود و آیا گلایهای نداشتید؟
علت اینکه ما گلایهای از نبودنهای پدر نداشته باشیم نقش پررنگ و رفتار مادرم بود. مادرم همانموقع در سال ۵۶ که پذیرفته بودند با پدر که مبارز بود ازدواج کنند تا پایان مسیر همراه ایشان بودند. همان سال قبل از ازدواج، پدرم به مادرم میگوید کار من مبارزاتی است و هر لحظه ممکن است برای من اتفاقی بیفتد، آنموقع مادرم با مادر خودشان مشورت میکنند و مادربزرگم میگویند که همان نماز و ایمانی که این فرد دارد ارزش بسیار بالایی برای زندگی مشترک داراست. شاید یکی از علتهایی که پدرم خیلی به مادر احترام میگذاشت همین بود، خودشان به همه میگفتند که همسر من از من بسیجیتر است. چیزی که از پدرم در ذهن دارم کسی بود با موهای بلند و ریشهای بلند که همیشه او را مجروح با آمبولانس میآوردند در خانه تا بهبود یابد و دوباره اعزام شود. بر همین اساس خیلی از کارهای خانه بر دوش مادر بود.
در جنگ سوریه هم به همین صورت بود، پدرم سه چهار سال آنجا بودند. شرایط طوری بود که خود مادر با ایشان همگام بودند ولی برای ما در زمان جنگ سوریه به این علت که نسبت به جنگ تحمیلی بزرگتر بودیم خیلی سخت میگذشت. ولی به هر حال پدر انسانی بود که وقتی تصمیم میگرفت انجام میداد و با مخالفان برخوردی نداشت اما کارش را انجام میداد. مثلا خواهرهای من در این قضیه بیشتر نگران بودند ولی پدر شبی یک ساعت با آنها صحبت میکرد و مجابشان میکرد.
اولینباری که ایشان سوریه رفتند چطوری این موضوع را به خانواده اطلاع دادند؟
اولین باری که ایشان رفت در بحرانیترین شرایط سوریه بود. سردار جعفری در این زمینه میگوید اگر سردار همدانی نبود دمشق سقوط کرده بود؛ موقعی که اینها رفتند کار تمام شده بود. البته اولین بار پدر به ما هم نگفتند کجا میروند و گفتند ماموریت است؛ بعد از رفتن و برگشتن گفتند سوریه بودند.
پدر شما مثل برخی افراد همراه امامخمینی(ره) حرکتی شروع کردند؛ وقتی با اتفاقات امروزی جامعه مان مواجه میشدند مثل راحتطلبی برخی مسئولین و یا شنیدن خبرهای اختلاس و اشرافیگری آیا دلسردیای در ایشان از ادامه مسیرشان حس میکردید؟
نه اصلا دلسردی ندیدم، اما ناراحتی و دلخوری دیدم. ایشان مطالبهای در مورد خودش نداشت که بگوید من این همه رفتم و کار کردم چرا برخی اینطور هستند، اما نگاهشان از سمت مردم بود. اگر صحبتی هم میکرد. ایشان زمانی که خیلی عصبانی میشد و سردردهای بدی میگرفت جایی بود که بی عدالتی میدید و یااینکه میدید حقی از فردی در حال ضایع شدن است.
همیشه به مادر میگفت من از کار خسته نمیشوم، بیعدالتیها خستهکننده است. البته ایشان خیلی اهل صحبت و بروز احساسات درونی نبود؛ همیشه میگفت مردم ما ارزششان خیلی بالاتر است. همیشه حسی نسبت به خانواده شهدا و خانواده جانبازان داشت. آنهایی که برای انقلاب هزینه داده بودند؛ این احساس بدهکاری در وجودش بود یعنی به معنای واقعی بود نه اینکه لقلقه زبان باشد. شاید همین بود که باعث میشد هیچوقت خودش را نبیند چون فکر میکرد هرکاری هم بکند در قبال آنهایی که شهید و جانباز شدند کاری نکرده است، برایشان مهم بود که برخی وقتها برخی از آقایانی که مناصب دستشان است از مسیر انقلاب خارج نشوند. انقلابیگری برایشان مهم بود و ملاک نشست و برخاست با انسانها هم برایشان همین بود. یک وقت میدیدید یک رزمندهای که ۴ روز در جبهه بوده و سطح پایینی دارد را طوری تحویل میگرفت که اگر کسی نمیشناخت فکر میکرد مسئول عالیرتبه است، در وصیتنامهشان به مادر توصیه میکند که همیشه بدهکار انقلاب باشید نه طلبکار.
در مدتی که در سوریه بودند از کدام زوایای جنگ بیشتر میگفتند، از اتفاقات وحشتناک سوریه و یا از اتحاد مسلمانان و شیعه و سنی؟
ایشان زیاد تعریفی در قضایا نداشت، چون انسان چندبعدی بود. در بعد نظامی - فرهنگی طور دیگری بودند و در خانه پدر و همسر بود. البته برخی وقتها ما کنکاش میکردیم و چیزهای کلی میگفت و بیشتر روی ماهیت قضیه صحبت میکرد و از این همگرایی که شما فرمودید به وجود آمده میگفت و نظرشان این بود که جنگ باعث شد حزب الله دوم در سوریه به وجود آمده و ماندگار شود.
میگفتند ما انقلاب اسلامی را نشناختیم و کاری که امام خمینی(ره) کرد را نمیدانیم. مثل ماهیای که در آب است رفتار کرده و نمیدانیم کجا هستیم. اگر میخواهید ببینید انقلاب چه کرده از مرز بیرون بروید و کارهای امام را ببینید، بسیج مستضعفین را ببینید، میگفتند هر نیازی که داریم اقتصادی، فرهنگی، نظامی و .. با مدلهای دفاعمقدس قابل انجام است، میگفت در سوریه هم تجربیات دفاعمقدس است که به کمکمان آمده اما ما از این گنجینه استفاده نمیکنیم، در صورتی که اگر استفاده صحیح داشته باشیم بسیاری از مسائلمان حل میشود.
یک سری اتفاقات در جامعه وجود دارد که نمیشود ندید، برخیها از سر عناد یا ناآگاهی و یا تلقین دشمن پالسهایی میفرستند بر این مبنا که افراد به جای اعزام به سوریه و دفاع از حرم بمانند و کشور را آباد کنند. حتما بخشی از این صحبتها به گوش پدر و یا شما هم رسیده آیا از این صحبتها ناراحت نمیشدید؟
حقیقتش من ناراحت نمیشوم. در زمان حیات پدرم این مسایل بیشتر بود؛ خود ایشان وقتی به سوریه رفت خیلی از مسئولان عالیرتبه ما این سخن را میگفتند. حضرت امام(ره) گفتند یکی از ویژگیهای شهدا بصیرت آنهاست این خودش همان بصیرت است.
این افراد به کشوری غریب میروند که مثل زمان جنگ تحمیلی نیست و ممکن است خیلی از بچههای آرمانی را نبینند و بپذیرید همانها باشند این رفتنها به نظرم خیلی از خود گذشتگی میخواهد. پدرم یک قسمت از وقتش را برای خود مسئولین میگذاشت تا آنها را مجاب کند.
به قول حضرت آقا دشمن دشمن است و باید دشمنی کند و اگر غیر از این باشد جای تعجب دارد، من هم این صحبتها را شنیدم اما از این جهت میگویم ناراحت نمیشوم چون باید واقعیت را ببینیم. اینکه میبینیم دشمنان در جبهه نرم غالب میشوند برمیگردد به ناتوانی ما که نتوانستیم ماجرا را در این جبهه برای مردم خوب نشان بدهیم.
مردم شاید در زمان شهادت، شهید همدانی را نمینشناختند اما چون عملکرد ایشان عملکرد خوبی بود در تهران دیدیم خیلی از افرادی که ما آنها را قضاوتهای ناصحیح میکنیم با قلبهای پاک برای تشییع آمدند.
ما در سوریه کارهای بزرگی کردیم و مسئولان باید آنها را مدون کنند و به جوانها منتقل کنند. مدافع حرم چه کسانی بودند؟ همین جوانهای امروزی که شاید خیلیها روی آنها حساب نمیکردند. ما شهیدی داریم که ده روز از ازدواجش میگذشته، جوان متولد سال ۶۸ که نه امام را دیده و نه جنگ تحمیلی را درک کرده، این تاثیر کار درست و انقلاب اسلامی بوده است.
بر همین اساس وقتی میبینم کسی میگوید به سوریه نروید حتی در دلم هم از او ناراحت نمیشوم، بیشتر از خودمان ناراحت میشوم که چرا نتوانستیم این امر را شفاف توضیح بدهیم؛ چون واقعیت آنقدر شفاف است. مثل جواهری میماند که دست هر کسی بدهید پسش نمیزند و میگوید زیباست. ما جواهر را داریم و مشکل خودمان است که نمیتوانیم این را به همگان نشان بدهیم.
خواهرم در سفر آخر به پدرم گفته بود نمیشود نروید؟ پدر جواب دادند: من برای شرافت و انسانیت میروم و اگر روزی حتی در امریکا صدای انسان مظلومی را بشنوم اگر بتوانم کمک کنم میروم. هیچ عقل سلیمی اگر درست این موضوعات را بیان کنند این رفتار را محکوم نمیکند و نمیگوید دارید اشتباه میکنید.
بله همینطور است، از فرزندان ایشان کسی هم مسیر پدر هست؟ خودشان مخالفتی برای اینکه مدافع حرم بشوید نداشتند؟
نه؛ اصلا مخالفت نداشتند. مدتی مادر و خواهرهایم با ایشان سوریه رفتند و زندگی کردند، حتی مادر و خواهرهایم در محاصره افتادند. شاید یکی از دلایلی که پدرم ما را برد این بود که نشان دهند میشود در شهر زندگی کرد و البته ایشان هیچوقت کاری را تحمیل نکردند. اگر میدیدند اشتباه میکنیم خط و خطوط را مشخص میکردند اما تحمیل نمیکردند.
خبر شهادت پدر را چطور شنیدید؟ از طرفی عاطفه دارید و حتما ناراحت شدید که ظاهر مادی را نمیبینید از طرف دیگر شاید خوشحال بودید که آرزوی پدر برآورده شده، میشود از آن روز بگویید؟
همانطور که گفتید هر دوی این احساسها را توامان داشتم. هم ناراحت و هم خوشحال بودم، ناراحتیام از این بود که دیگر حضورشان را حس نمیکنیم و خوشحالیام برای خودشان، چون واقعا آنطوری که در این زمان زندگی کردند کار سختی بود اگر به غیر از شهادت میرفتند؛ انگار نتیجه زحماتشان را نمیدیدند. این دو حس توامان بود از آن طرفی دلم میسوخت که در چنین موقعیتی قرار گرفتهام که ایشان را ندارم چرا که خیلی سخت است وقتی میبینید کسی که در کنارت بوده اوج میگیرد و میرود به جایی که در دسترس نیست.
انتظار شهادت ایشان را به این زودی داشتید؟
من انتظار نداشتم ولی روز آخر که میخواستند بروند به مادر و خواهرها گفته بودند. روز آخر برای تمیز کردن خانه به مادر کمک کردند اتاق خودشان را تغییر داده بودند و انگشترها را گذاشته بودند خانه؛ در عین حال سجاده اتاقشان را بسته بودند و به مادر گفتند برنمیگردم. آن موقع خواهرهایم ناراحت شده و اشک ریختند، مادر برای دلداری خواهرها گفتند که اتفاقی نمیافتد اما پدرم تاکید میکند که دیگر بر نمیگردند، حتی به مادر میگویند که برای مراسم به همدان ببریمشان. حتی ساکشان را هم خالی کرده و بعد از رفتن در حیاط سه بار برگشتند و دوباره رفتند و زمان سوار شدن به هواپیما به مادر پیامک زدند«خداحافظ»
با همه اینها اما من اینطور فکر نمیکردم. خبر شهادت پدرم را مادرم داد. نماز صبح به من زنگ زد. شب قبل عروسی فرزند دوست پدر بود و به خانواده تاکید کرده بودند برای مراسم به ساری بروند، زمانی که خانواده دنبال عروس میرفتند متوجه میشوند پدرم شهید شده است. نماز صبح که با تماس مادر شنیدم پدرم مجروح یا شهید شده، مستاصل بودم و نمیخواستم به کسی زنگ بزنم که خبر را تائید کند، بعد از بیست دقیقه به برادر کوچکترم تلفن زدم او شب قبل فهمیده بود و تا صبح نخوابیده بود...
در این مدت یک سال و اندی که از شهادت پدرتان میگذرد چه چیزی بیشتر از همه دلتان را سوزانده است؟
شخصا از این ماجرا اذیت میشوم که درست نشناختمشان و آنطور که باید ازشان بهره نبردم. شاید خیلی وقتها سوال میکردم که پدر با مراتب بالایی که دارد چرا به فکر خودش نیست و اینطور زندگی میکند، واقعیتش پالسهای ایشان را نمیتوانستم بگیرم و و الان (کمی مکث میکند و سعی میکند اشکهای چشمانش را از ما مخفی کند و دوباره ادامه میدهد..) شاید اگر این نگاه امروز را داشتم میپرسیدم شما از من چه میخواهید و دوست دارید چطور باشم، به جای اینکه مستقل باشم میپرسیدم دوست دارید چطور زندگی کنم؟ برایم الان که پدرم نیستند خیلی سخت است.
کاش یکبار میگفتم شما از ما چه توقعی دارید، اینها آزارم میدهد و بیشتر اینکه در این ارتباط فرصتهایی را از دست دادم که میتوانست خیلی بهتر باشد، هر چند ایشان از بچهها و من اظهار رضایت میکردند.
چه چیز یا اتفاقی در جامعه میبینید که ناراحتتان میکند؟
الان که خانواده شهید شدم این را درک میکنم؛ خانواده شهدا روی آرمانهای شهیدشان خیلی تاکید و اعتقاد دارند. اگر این خانواده ببیند آرمانها به سخره گرفته میشود و با آن بازی میشود و یا بدتر از همه ظاهرش حفظ شده و باطنش حذف، آزار دهنده است. خانواده شهدا دوست دارند این تکریم و تجلیل از مقام شهید در رفتار مردم و جامعه وجود داشته باشد. سخت است ببینی به این آرمانها دهن کجی بشود و بدتر اینکه با اسم شهدا و افرادی پیش بروند و کاری کنند که به کام افرادی تمام شود که یا اعتقادی ندارند و یا از کشتی انقلاب پیاده شدند.
مطالبهتان از جامعه و مردم و مسئولین چیست؟
من مطالبهای ندارم چون پدرم در وصیتنامه گفته بدهکار به انقلاب باشید و در مقام مطالبه نباشید، اما آرزویم همان چیزی است که پدرم میخواست، ما به ظرفیتهای انقلاب پی ببریم و از آن استفاده کنیم. به هر حال مملکت و انقلاب برای ماست برای مردم است. در بیانات رهبری و امام خمینی(ره) هم میبینید مطالبه نداشته و ندارند.
سوال آخر اینکه، اگر فرزندتان بخواهد راه پدربزرگ را ادامه دهد به این صورت که به مورد ظلم واقع شده در امریکا هم یاری برساند مانعش میشوید؟
نه اصلا؛ هر چند سختی دارد اما مسیر زیبایی است و مانعش نمیشوم.
گفتوگو: قاسم غفوری - مائده شیرپور