خداحافظ اي نوگل دست بسته وطن، خداحافظ اي غرق شده در اقيانوس عشق و خداحافظ اي كساني كه خاك بر ريه تان رفت تا امروز خوب نفس بكشيم....
دانهدانه دستهايتان را بستند و در گودال انداختند. چقدر دردناك است تصور آن لحظهاي كه با بيل مكانيكي خاك ميريختند... چقدر وحشتناك است تصور آن لحظهاي كه انتظار رفتن را ميكشيدي... براي من دنيايي براي مني كه چند نسل با فداكاريهاي شما فاصله دارم غيرقابل تحمل است. نميدانم اگر آن روزگاران بودم و اگر در دوراهي دنيا و آخرت گير ميكردم چه راهي را بر ميگزيدم، حتي نميدانم اگر در آن لحظهاي كه شما اسير شديد بودم چه ميكردم، سخت ميترسم از اينكه آن لحظه جاي شما بودم و دوام نميآوردم... سخت ميترسم از اينكه اگر بودم ممكن بود نتوانم مقاومت كنم و بروم در سپاه دشمن براي حفظ جانم... .
حتي نميتوانم تضمين كنم آن لحظه كه خاك بر روي شما ميريختن اگر جاي شما بودم به خدا گلايه نميكردم و از كرده خودم پشيمان نميشدم... اما شما تا ته راه عشق تا ته رسيدن به معشوق پيش رفتيد و خم به ابرو نياورديد... نميتوانم بنويسم همين قلمي كه خدا به آن قسم خورده است همين قلم مقدس در مقابل فداكاري شما ناي چرخيدن بر روي كاغذ را ندارد... اين قلم هم نميداند بايد چه چيز را منعقد كند... بيشك نوشتن فداكاري و جانفشاني شما كار من و۳ امثال من نيست من فقط ميتوانم چند ثانيهاي با بستن چشمانم خودم را جاي شما تصور كنم و بعد هراسان چشم بگشايم اما نميدانم از خيالي بودن تصاوير سخت بسته بودن دست و خاك ريختن بر سرم بايد خوشحال باشم يا ناراحت... لحظهاي ميگويم خدا را شكر كه من اينگونه آزمايش نشدم چراكه به پاكي اين ۱۷۵ شهيد نبودم و ممكن بود فرو بريزم و لحظهاي ديگر اندوه جان مرا در بر ميگيرد كه چرا نميتوانم جاني را كه از معشوق حقيقي گرفتهام به او بازستانم و به نحوه جان سپردن در راه عشق فكر نكنم... خيلي از اين ۱۷۵ كمسن و سالتر از الان من بودند چه ميشود كه آنها ميتوانند و من...هر چه بيشتر ميانديشم بيشتر شرمسار ميشوم كاري ندارم كه فلان مسئول كه ميداند در كار ها كوتاهي كرده است حق دارد از برملا شدن اين راز كه صندلياش روي خون ۷۰ شهيد بنا شده است دق كند يا نه.. حتي كاري ندارم به اينكه آن مسئولي كه غرق در دنيا بوده و كارهاي عجيب و غريب مالي كرده چطور ميتواند سر بر بالين بگذارد و از شرم آب نشود... من به خودم كار دارم به مني كه نميدانم چطور مسير زندگي را طي كردم كه امروز نميتوانم مانند آن شهدا آگاهانه چشم ببندم و پا در مسير عشق بگذارم... بايد دوباره مرور كنم... همزمان با خداحافظي از شهداي غواص بايد با اتفاقهاي غلط زندگي كه چون داغي بر دلم نشسته هم خداحافظي كنم. خداحافظي ميكنم از خودخواهيهايي كه مانع از ديدن حق و حقيقت در زندگيام شدند... خداحافظي ميكنم از تعصبات جناحي كه گاهي اوقات باعث ميشود دوست و دشمنها را با نزديكي يا دوري از خط فكريام بسنجم... خداحافظي ميكنم با آنچه مرا از مسير عشق الهي دور كرده است؟ آنچه مرا اسير دنياي فاني كرده است... بد نيست شما هم با چيزهايي خداحافظي كنيد... .
مائده شيرپور