شنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۳
کد مطلب : 99357
روایت بانوی جانباز از فتح خرمشهر تا شیمیایی سردشت در گفت‌و‌گو با سیاست روز:

چرا بسیجی‌ها پای برهنه روی مین می‌رفتند؟!

دوباره هم مسیر جهاد را بر می‌گزینم
سردشت بمباران شیمیایی شد، از این خبر سی سال می‌گذرد اما هنوز افراد زیادی درگیر اقدام ناجوانمردانه صدام هستند و هر روز نفسشان به شماره می‌افتد، برای آنهایی که برایمان صلح آوردند اما هنوز دفاع‌مقدس ادامه دارد. در همین راستا با خانم سیده برنجی یکی از جانبازان شیمیایی سردشت که داوطلبانه با وجود داشتن فرزند خردسال بعد از بمباران ناجوانمردانه رژیم بعث برای کمک به مردم به منطقه اعزام شده و اکنون شدت عوارض شیمیایی او به حدی رسانده که گاهی از هوش می‌رود، هم‌کلام شدیم. بهانه همکلامی‌مان با این بانوی جانباز به مناسبت آزادسازی خرمشهر که در اواسط هفته، سوم خرداد در تقویم‌ها ثبت شده است باز می‌گردد. در هفته‌ای قرار گرفته‌ایم که سال‌های دور شاهد خبر خوشی در آن بودیم، سال‌ها پیش، زمانی که رژیم بعث به انقلاب نوپای مردم ایران چشم طمع دوخت و به کشور حمله کرد روزهای سختی برای مردم می‌گذشت و هر روز اخبار تلخ جنگ و شهادت فرزندان ایران کام ملت را که به تازگی از پیروزی انقلاب شاد شده بودند تلخ می‌کرد، اما در همین روزها بود که اخبار خوشی از پیشروی فرزندان ایران که در نهایت به فتح خرمشهر منجر شد مخابره شد که تاریخ جنگ را برای خیلی‌ها تغییر داد، دنیا ایران را بعد از سوم خرداد ۶۱ شناخت، آنجا که دست خالی همه خاک کشور را پس گرفت و جنگ را ادامه داد تا متجاوز تسلیم و گناه خود را بپذیرد. در همان سال‌های تلخ و شیرین یکی از اقدامات ناجوانمردانه دشمن حملات شیمیایی بود، حملاتی که باعث شده همین امروز هم جنگ برای خیلی‌ها تمام نشده باشد.
چرا بسیجی‌ها پای برهنه روی مین می‌رفتند؟!

آشنایی
هنوز به شصت سالگی نرسیده اما حال ناخوشش باعث شده که کارهای شخصی را هم نتواند انجام دهد، امدادگری است که در سال‌های متمادی جنگ افراد زیادی را نجات داده اما عوارض شیمیایی که از سردشت با خود به همراه آورده است هر لحظه او را تا مرز شهادت می‌برد و بر می‌گرداند.
شیرزنی متولد ارومیه است و هنوز هم برای دلخوشی فرزندانش با شرایط سخت نفس می‌کشد، نفسهایی که گهگاه آنقدر دیر و سخت و با درد همراه می‌شود که او را بی‌هوش می‌کند. دلمان می‌خواست از نزدیک لمسش کنیم اما به دلیل شرایط خاصش مجبور بودیم حرف‌های مادر را از زبان پسرش بشنویم. پسری را که او در خردسالی برای اعزام به سردشت در نزد مادربزرگ گذاشت، حالا شده پرستار عوارض شیمیایی مادر و دور از خانه و در بیمارستان به او امید نفس کشیدن می‌دهد. پنج فرزند دارد، سه فرزند حاصل ازدواج با همسری که او هم در جنگ همپای همسرش در جبهه‌ها حضور داشته و دو فرزندخوانده از خانواده شهدای سردشت که تا قبل از ازدواج کنار مادر بودند.

حس شیرین فتح خرمشهر
علت اصلی هم‌کلامی با این بانوی جانباز فتح خرمشهر بود، او این اتفاق را بشارت خدا می‌داند و معتقد است همین فتح بود که امید ادامه جنگ را در دل جوانان زنده کرد.
اما از همین خبر خوش و حس و حال خانم برنجی در آن زمان می‌پرسیم: «خبر آزادی خرمشهر بشارتی بود از جانب خدا که امام امت ابلاغ کردند. چراکه خداوند حامی مظلومان است و هرکس به آن توکل کند پیروز است.»
اما با فتح خرمشهر برایش جنگ تمام نشده و پا به پای مردان در میدان مبارزه به زخمی‌ها و مجروحان امدادرسانی می‌کرده و اتفاقا بعد از فتح خرمشهر جانباز شده است.

چرایی حضور در جبهه
برایمان سخت است که بدانیم مادری فرزند خردسالش (حدود یکساله) را می‌گذارد و برای امدادرسانی به جبهه می‌رود، از او می‌پرسیم چه شد كه وارد عرصه دفاع‌مقدس شديد؟ و جواب قابل انتظارمان را می‌شنویم هر چند به دلیل آرامشی که امروز داریم شاید این پاسخ را درک نکنیم: «به دلیل احساس تکلیف و بیعتی که با امام(ره) داشتم و به عنوان یک مسلمان که می‌بایست از وطن دفاع کند وارد دفاع‌مقدس شدم. این حضور برایم بسیار با ارزش بود.»
جالب است که هنوز با وجود عوارض شیمیایی و دردها و رنجهایی که کشیده از حضور در جبهه پشیمان نشده و آن را با ارزش می‌داند. اما این برداشت خودمان از پاسخ اوست در ادامه دقیق‌تر از زبان خودش می‌شنویم.

فاجعه سردشت و اعزام داوطلبانه
شاید تصورمان از جانبازان شیمیایی خانم، که در منطقه سردشت شیمیایی شده‌اند این باشد که آنها به دلیل حضور در شهر محل زندگیشان و در حمله غافلگیرانه و ناجوانمردانه صدام به عوارض شیمیایی دچار شده‌اند، اما خانم برنجی کسی است که داستان دیگری دارد.
او می‌دانسته در چه مسیری قدم می‌گذارد، وقتی داوطلب اعزام به سردشت شده که بمباران شیمیایی بسیاری از خانواده‌ها را داغدار عزیزشان کرده بود، اما او از شیمیایی هم مثل جنگ نمی‌ترسیده و برای کمک داوطلب می‌شود، خودش درباره انتخابی که داشته می‌گوید: «سردشت را برای این انتخاب کردم چون جزء مناطق محروم کشور بود و این منطقه‌ای بود که مردم آن درد و رنج بسیاری در جنگ تحمل کرده بودند. برای همین بعد از شنیدن حمله شیمیایی صدام به این منطقه داوطلب کمک به مردم شدم.»
از فجایع سردشت می‌گوید هر چند که معتقد است که نمی‌توان آنچه را که در صحنه لمس کرده است برای کسی تعریف کند تنها به این جمله بسنده می‌کند: «می توانم بگویم یکی از بزرگترین فجایع تاریخ در این منطقه توسط رژیم صدام و متحدانش رقم زده شد.» هنوز می‌توان عمق ناراحتی را که از دیدن به خاک و خون کشیده شدن زنان و کودکان دچار شده بود، حس کرد.

شیمیایی شدن
از شیمیایی شدنش راحت حرف می‌زند انگار نه انگار که سی سال است که نفسش به دلیل همین عارضه بند آمده و مشکلات و سختی‌های زیادی را متحمل شده، انگار از اتفاقی که داوطلبانه انتخابش کرده است هیچ وقت پشیمان نشده، درباره شیمیایی شدنش هم می‌گوید: «من در سردشت شیمیایی شدم. زمانی که در سردشت شیمیایی زدند، جز اولین نفرانی بودم که به عنوان امدادرسان داوطلبانه راهی منطقه شدم. آنجا بود که در تماس مستقیم با بیماران و محیط خودم هم شیمیایی شدم.»
سال ۶۶ شیمیایی شده اما تا پایان جنگ به خدمتش ادامه داده و البته مادر هم شده، یک فرزند خردسال را قبل از شیمیایی شدن و دو فرزند دیگر را بعد از شیمیایی شدن به این دنیا آورده و دو فرزندخوانده هم از سردشت همراهش بوده‌‌اند.

جانبازی و زمزمه با خدا
از او می‌خواهیم درباره زمانی که خبر شیمیایی شدنش را شنیده برایمان بگوید. تأمل می‌کند البته تاملی از سر تصمیم اینکه بگوید و عهدی را که با خدا بسته برایمان فاش کند یا نه! خیلی از آن دوران می‌گذرد و خبرنگاران و رسانه‌های زیادی به سراغش آمده‌اند که هیچ یک را نپذیرفته. تاکنون با هیچ رسانه‌ای هم‌کلام نشده برای اینکه معتقد است راهی را که خودش رفته می‌خواهد خودش به پایان برساند و این کار جار زدن ندارد. اما به اصرار ما پذیرفته با سیاست روز همکلام شود و حالا انگار می‌خواهد بخشی از پیمانش با خدا را برایمان فاش کند.
او در پاسخ به ما می‌گوید: «هنگامی که جانباز شدم این بیت را زمزمه کردم: هر که در این بزم مقربتراست/جام بلا بیشترش می‌دهند»
از بیان شعر که فارغ می‌شود انگار دوباره به دنیای ما باز می‌گردد و با صدای آرام با همان صبوری همیشگی می‌گوید: «راضیم به رضای خدا»

عشق به خانواده و زندگی
هم وظیفه مادری را تمام و کمال انجام داده و هم همسری نمونه بوده و هم امدادرسانی خدایی. حالا هم روی تخت بیمارستان هنوز دارد می‌جنگد با همان شیمیایی‌هایی که در زمان جنگ به بدنش حمله کرده‌اند و هیچ قطعنامه‌ای نتوانست آنها را از گوشت و خون و استخوان و ریه‌اش دور کند. می‌جنگد تا همچنان کنار خانواده‌اش باشد به آنها امید زندگی دهد.
هر چند که فروتنانه می‌گوید خانواده بود که به او امید زنده بودن و جنگیدن برای زندگی را داده است: «در طول این سال‌ها همسر و فرزندانم با عشق و علاقه در کنارم بوده‌اند با وجود آنها تحمل دردها و رنج‌هایم برایم بسیار آسان بوده است. آنها همه زندگی من هستند»

ثبات قدم
عزمی جزم دارد از همان عزم‌ها که حتی مقربین به درگاه خدا حسرتش را می‌خورند، سی سال است عوارض شیمیایی نفسش را به شماره انداخته، عوارض تا جایی پیش رفته که حتی قدرت تکان دادن انگشتانش را ندارد اما وقتی از او می‌پرسیم زمانی بوده که از مسیری که انتخاب کرده پشیمان شود، با نگاهی نافذ که نشان از اراده قوی دارد می‌گوید: «شرط بیعت ثابت قدم بودن است نه گذر زمان، من هم با عهدی که با امام(ره) و انقلاب و شهدا بستم پایبندم.»
لحظه به لحظه شنیدن سخنانش برایمان درس است درسی از ثبات قدم در مسیری که با عقل و دل و دین بر می‌گزینیم. برای اینکه جدیت نگاهش در کلام هم قابل لمس شود، دوباره از او می‌پرسیم که اگر به عقب بازگردد با همه سختی‌هایی که تاکنون متحمل شده، حاضر است دوباره پا در مسیری بگذارد که سی سال نفسش را به شماره بیندازد و به تختی در بیمارستان تبعیدش کند، اما او عهد و پیمان قوی‌ای با خدا بسته و در پاسخمان می‌گوید: «با ایمان راسخ دوباره خواهم رفت، صد درصد و این بار انشاالله شهادت قسمتم خواهد شد.»
سال‌ها عوارضی بیشتر از آنچه شهدا در لحظه شهادت چشیده‌اند را با خود به همراه داشته اما هنوز شهادت را بزرگترین آرزویش می‌داند. 

کم‌کاری مسئولان در آشنایی جوانان با دفاع‌مقدس
درباره حال جوانان امروز می‌پرسیم و می‌خواهیم نقطه‌ای پیدا کنیم تا شاید بتوانیم تفاوت دو نسل را بهتر درک کنیم. او اما یکراست سر چهار راه اصلی رفته و تفاوت ظاهری که ممکن است در عمل وجود نداشته باشد به مسئولان مربوط می‌داند، آنهایی که در شناخت رزمندگان دفاع‌مقدس برای جوانان امروز کم گذاشته‌اند.
خانم برنجی ادامه می‌دهد: «در همه جای دنیا به کسانی که از کشورشان دفاع کرده‌اند افتخار می‌کنند و تلاش می‌کنند فداکاری‌های آنان را به نسل‌های بعدی انتقال دهند، اما متاسفانه در کشور ما مسئولان در این زمینه چندان موفق عمل نکرده‌اند و نتوانسته‌اند نسل جدید را با آن دوران و شرایط دفاع‌مقدس آشنا سازند.»
بلافاصله بعد از بیان جمله فوق جمله‌ای را می‌گوید که نشان می‌دهد گله‌اش ربطی به اوضاع شخصی ندارد و هنوز هم با همین حال منافع ملی اولویت اوست، بر همین اساس می‌گوید: «مسئولان باید بدانند که جانباز محتاج صدقه و ترحم نیست و نباید به چشم نیازمند به آنها نگاه کنند.»

تکلیف رسانه‌ها
از رسانه‌ها هم گله دارد، گله‌ای به حق که باید آن را پذیرفت. خانم برنجی می‌گوید: «رسانه‌ها باید در کنار پرداختن به مسائل کشور به مسئله دفاع‌مقدس و زنده نگهداشتن یاد آن دوران هم توجه کنند. دفاع‌مقدس، شهدا و جانبازان هویت این سرزمین هستند که در راه وطن از همه هستی خود گذشته‌اند.»
جملات فوق را که می‌شنویم مدام یادمان می‌آید که چقدر تلاش کردیم تا این خانم جانباز اجازه گفت‌و‌گو دهد یاد این می‌افتیم که شاید همین کم‌کاری‌ها بوده که باعث شده از رسانه دلخور باشد و آنها را نپذیرد.

دلخوری از خیانت در امانت برخی مسئولان
این روزها دلخور هم می‌شود اما نه دلخور نفس به شماره افتاده و یا ندیدن فرزند به علت بستری بودن‌های مداوم در بیمارستان، بیشتر دلخور اخبار ناخوشایند رفتار مسئولان می‌شود. می‌گوید: «از شنیدن خبرهایی مانند اختلاس‌ها ناراحت و البته متعجب می‌شوم. مگر مسئولان فراموش کرده‌اند زمانی که بسیجی‌ها روی مین می‌خواستند بروند پا برهنه می‌رفتند چون اعتقاد داشتند کفششان بیت‌المال است.»
بلافاصله هم سوالی را مطرح می‌کند که به جز مسئولان کسی نمی‌تواند به آن پاسخ دهد: «آیا به راستی مسئولان آن دوران را فراموش کرده‌اند که این قدر راحت با اختلاس‌ها و دست‌درازی‌ها به بیت‌المال کنار می‌آیند.»
روی کلامش با همه ماست البته هرکس مسئولیت بیشتری دارد باید دین بیشتری را هم به گردنش حس کند، جمله خانم برنجی را چند بار باید خواند که می‌گوید: «من از همه این‌ها می‌رنجم اما از حضورم در دفاع‌مقدس و جانباز شدنم هرگز پشیمان نیستم. تا آخرین قطره خونم و فرزندانم از انقلاب و بیعتی که با امام و شهدا کردم دفاع خواهم کرد» این جمله را باید قاب گرفت و برای آنهایی فرستاد که با بالا و پایین رفتن حقوقشان اعتقادشان هم تغییر می‌کند.

ولایتمداری
خط به خط سخنانش را باید قاب گرفت، قابی که جلوی چشممان باشد برای استفاده امروز. او هم از تصمیمات کلان دلخور می‌شده و هم برایش سخت بوده کنار آمدن با برخی تصمیمات اما... از زبان خودش بخوانیم: «روزی که اعلام شد قطعنامه پذیرفته شده و پایان جنگ تحمیلی است سخت گذشت. تحمل و درک این ماجرا با همه ضررها و خون‌های ریخته شده برایم خیلی سخت بود ولی من تابع ولی امرم امام امت بودم و پذیرفتم.»
دلمان نمی‌آید میان کلام‌های گهربارش خودمان تفسیری اضافه کنیم اما باور کنید نمی‌شود از این جملات ساده عبور کرد.
ولایتمداری با وجود فدا کردن جان، پذیرفتن نظری مخالف نظر در اوج هیجان جوانی و... هیچ کدام اتفاقی گذرا نیست و باید برای همه ما مدام مرور شود تا درس ولایتمداری بیاموزیم.

خاطره‌ای از مقاومت بدون تجهیزات
خاطره‌اش هم پر از نکته جذاب و درس است. از ادامه دادن با دست خالی تا... اصلا خودتان بخوانید: «آن زمان‌ها که به عنوان امدادگر فعال بودم و در سردشت به مصدومان امدادرسانی می‌کردم، به همراه چند خانم از دوستانمان مجبور شدیم یک رزمنده زخمی که اوضاع خیلی وخیمی داشت به دلیل نبود امکانات با نخ و سوزن معمولی بخیه و با این روش از خونریزی بیشتر زخم عمیق جلوگیری کنیم، به لطف خدا آن رزمنده زنده ماند و خوشحال شدیم که با دست خالی جان او را با خواست خدا نجات دادیم.»
دستانشان خالی اما اراده‌شان قوی و دلشان قرص و محکم بود برای همین تنها به داشته‌هایشان متوصل شده و تا آخرین لحظه جنگیدند و پیروز شدند، اینها را که می‌شنویم با عمق وجود لمس می‌کنیم که چطور سایه جنگ را مردم با اراده قوی‌شان از سر کشور رفع کرده‌اند.

کلامی با جوانان
می خواهیم کمی نصیحتمان کند شاید کمی بیشتر یادمان بماند که امثال خانم برنجی‌ها چه دینی به گردنمان دارند هر چند که نمی‌پذیرد دینی به گردن کسی داشته باشد. به اهمیت نماز و خدمت به مردم بسیار تاکید دارند و می‌گویند: «جوانان بدانند که خدمت به جانباز افتخار است چراکه یادگاران دفاع‌مقدس این ملت در برابر رژیم صدام و ده‌ها کشور حامی آن است.»
شاید این نخستین گفت‌و‌گویی باشد که برایش چند روز متوالی وقت گذاشتیم چراکه مادر هر از گاهی از حال می‌رود و سوالات می‌ماند برای بعد اما قطعا یکی از با ارزش‌ترین مصاحبه‌های‌مان است.

گفت‌وگو: قاسم غفوری - مائده شیرپور

https://siasatrooz.ir/vdccm1qo.2bqop8laa2.html
نام شما
آدرس ايميل شما
کد امنيتی