هنوز چشمهایم کامل باز نشده و آفتاب جمعه توی چشمم نرفته است که همسرم میگوید «... عزتالله انتظامی فوت کرد»
ناخودآگاه اولین واکنشم دو کلمه است «خدا بیامرزدش» اما بعد یکدفعه «مش حسن» گاوِ مهرجویی جلوی چشمم میآید. همان که خودش «گاو» شده بود و فریاد میزد «من مش حسن نیستم. من گاو مش حسنم»
بعد «رسول رحمانی» روسری آبیِ بنیاعتماد که دلش گره خورده بود به دل «نوبر کردانی». همان که روی پلههای خانهاش ایستاده بود و رو به بچههایش میگفت «رسول رحمانی امروز مرد. این که اینجا ایستاده، میخواد با نوبر کردانی، دختر غربتی پاپتی بیکس و کار، بمونه تا بمیره، خوشبختی اون چیزی نیست که هر کسی از بیرون ببینه. خوشبختی تو دل آدمه، دل که خوش باشه، خوشبختی»
بعد از آن همینطور ذهنم نقشهای دیگر را مرور میکند. نقشهایی که انتظامی به تنِ آنها جان داده بود. فیلمهایی که خوشبهحالشان بود که «آقای بازیگر» مثل نگین در دلشان میدرخشید. مثل کمالالملک، اجارهنشینها، کشتی آنجلیکا، گراند سینما، هامون، بانو، ناصرالدین شاه آکتور سینما، روز فرشته، جنگ نفتکشها، روز واقعه، دیوانهای از قفس پرید و...
مثل «هزاردستان» که هرچقدر هم تماشایش میکنم، از تر و تازگیاش نمیافتد به لطف قلم و نگاه «علی حاتمی» و نقشهای خیالانگیزی که ستارههای واقعی سینمای ایران در آن بازی کردهاند و یکیش همین عزتخان بود که هنوز هست.
...توی صفحات مجازی تا چشم کار میکند، عکسهای مختلفی از عزتخان است.
هرکسی به یک شکلی تسلیتی گفته و خاطرهای مرور کرده است و برای «مرحوم انتظامی» آرزوی سفری به سلامت کرده است. مرحوم؟ چقدر به اسم او نمیآید. حتی اگر مدتها باشد که جلوی هیچ دوربینی نایستاده باشد. حتی اگر آخرین نقشآفرینیاش را به یاد نیاوریم. اما اینقدر نقش به دیوار دل ما زده که به این زودیها نه پاک میشود و نه غباری روی آن مینشیند. اینقدر از او خاطره داریم که تا تهِ عمرمان برای مرورشان فرصت کم میآوریم و هربار یک چیز جدید کشف میکنیم.
حالا وسط همهی این عکسها و تسلیتها، سیدمحمود رضوی هم پیام میگذارد که «دومین خبر تلخ برای سینمای ایران در جمعه ۲۶ مرداد. آقای سیدضیاءالدین دری کارگردان متعهد سینمای ایران نیز
درگذشت»
سیلی دوم هم روی صورتم مینشیند. قبل از اینکه «کیف انگلیسی»، «کلاه پهلوی»، «سینما سینماست» و... را توی ذهنم مرور کنم، یادم میآید که آقا ضیاء قرار بود یک سریال جدید را کلید بزند. اسمش چه بود؟...«سنجرخان»
نمیدانم چرا دلنگران این سریال میشوم. میدانم. چون یادم هست که بعد از رفتن فرجالله سلحشور هم سریال «حضرت موسی» عاقبت به خیر نشد.
سیدضیاء قرار بود از روی تخت بلند شود و کار دلیرمرد کردستانی را دوباره دست بگیرد، اما این هم نشد.
میدانم خبر رفتن او در میان سر و صدای ناشی از شوک اول ممکن است به گوش نرسد. اما این را هم میدانم که خیلیها با «منصور ادیبان» و «مستانه» و «زهره» و خان و خانزاده اینقدر خاطره دارند که کمکم یادشان میآید این مرد ریزنقشی که با «آقای بازیگر» در یک روز دست در دست هم دادهاند و چمدانهایشان را برداشتهاند و رفتهاند، همانی است که دو تا از خاطرهانگیزترین سریالهای تلویزیونی بعد از انقلاب را به جعبه تلویزیون هدیه داده است که هر چند سال یکبار میتواند آنها را پخش کند و خیالش راحت باشد که هنوز و همچنان مردم دوست دارند ببینند و لذت ببرند.
نویسنده: مهدی رجبی