131
گفتم نه؛ چرا اصرار میکنی؟
ارتباط من طی سالها با ریچارد، عمیقتر شده بود. هنگامی که او در طول چند سال آخر دولت کلینتون سفیر آمریکا در سازمان ملل بود، درباره ایدز و مسائل بهداشت جهانی با یکدیگر کار میکردیم. من همچنین با همسرش، کتی مارتون که یک روزنامهنگار و نویسنده بود، دوست صمیمی شدم. ریچارد و کتی همیشه مهمانیهای شام شگفتانگیزی را برگزار میکردند. هرگز نمیدانستم که چه کسی را در آنجا ملاقات خواهم کرد: برنده جایزه نوبل، ستاره سینما و حتی شاید یک شاهزاده. یک شب ریچارد، سورپرایز غیرمعمولی را برایم تدارک دید. یکبار او از من شنیده بود که با علاقه درباره ارتش رهاییبخش صحبت کردهام. (این ارتش در واقع یک تشکیلات متعلق به مسیحیان است که هدفش تبلیغ دینی و کمک به فقرا است). در میانه شام او اشارهای کرد، درها باز شدند و اعضای رژه ارتش رهاییبخش در حالی که آواز میخواندند و ترومپت میزدند، وارد شدند. ریچارد گل از گلش شکفت.
هنگامی که وزیر امور خارجه شدم، میدانستم که او مشتاق است به کارش برگردد، بنابراین از او خواستم مسئولیت امور افغانستان - پاکستان را به عهده گیرد که به نظر میرسید نیازمند استعداد و شخصیت بزرگ او بود. ریچارد برای اولینبار در سال ۱۹۷۱ به افغانستان سفر کرده بود. این سرآغاز یک عمر شیفتگی او به آنجا بود. پس از سفرهای سال ۲۰۰۶ و ۲۰۰۸ به عنوان یک شهروند عادی، او چندین مقاله نوشت و در آنها از دولت بوش خواست که راهبرد جدیدی با تمرکز بیشتر بر پاکستان، برای جنگ افغانستان تهیه کند. من با تحلیل او موافق بودم و به او ماموریت دادم که یک تیم مخصوص، از بهترین مغزهایی که او میتوانست در داخل و خارج از دولت برای عملی کردن ایدههایش گردهم آورد، تشکیل دهد. او به سرعت لیستی از دانشگاهیان، کارشناسانی از سازمانهای غیردولتی و حتی نمایندگانی از دولتهای متحد ما را تهیه کرد. این لیست گلچینی از افراد بسیار ویژه، با ذهن روشن و از طیفهای مختلف بودند - اکثر آنان کاملاً جوان بودند - که به خصوص پس از درگذشت ریچارد با آنان صمیمی شدم.
ریچارد مانند بولدوزر کارش را انجام شروع کرد. هنگامی که او ایدهای در سر داشت، بدون خستگی وارد میدان میشد، بارها و بارها تلفن میکرد، بیرون دفتر من منتظر میماند، بدون دعوت به جلسات وارد میشد و حتی یکبار به دنبال من تا توالت زنانه آمد تا نظرش درباره پاکستان را بدون کم و کاست به اطلاعم برساند. اگر پیشنهادش را رد میکردم، چند روز صبر میکرد و چنین وانمود میکرد که اتفاقی نیفتاده و سپس دوباره سعی میکرد. سپس اعلام میکردم: «ریچارد، گفتم نه. چرا اصرار میکنی؟» او معصومانه به من نگاه میکرد و پاسخ میداد: «من گمان میکنم بعضی نکات هست که تصدیق میکنی تو اشتباه کردهای و حق با من بود.» منصفانه باید بگویم که بعضی اوقات اینگونه بود. دقیقاً این سرسختی وی بود که او را به بهترین گزینه برای این ماموریت فوری تبدیل میکرد.
132
فردا شب دوباره یکدیگر را ببینیم
در اویل سال ۲۰۰۹، ریچارد و دیوید پترائوس را به یک مهمانی در خانهام در واشنگتن دعوت کردم تا یکدیگر را بشناسند. آنان مردانی با انرژی و ایدههاي بیپایان بودند، و من فکر میکردم آنان با هم روابط کاری دوستانهای برقرار خواهند کرد. آنان مستقیم به سراغ سختترین مشکلات سیاست رفتند و یکدیگر را تشویق ميکردند. در پایان آن شب، هر دو گفتند: «فردا شب دوباره یکدیگر را ببینیم.»
ریچارد، علاقه «دیو» درباره یک رهیافت تهاجمی ضدشورشی را داشت که بر تقویت اعتبار دولت کابل در کنار تضعیف خواستههاي طالبان متمرکز بود. اما او مطمئن نبود که دهها هزار سرباز بیشتری برای انجام این کار نیاز باشد. او نگران بود که سربازان و جنگ بیشتر، غیرنظامیان افغانی را (از آمریکا) بیگانه کند و هر نیت خیری که به سبب توسعه اقتصادی بیشتر و بهبود حاکمیت به وجود آمده را تضعیف نماید.
ریچارد با بهرهگیری از تجارب بالکان، معتقد بود دیپلماسی و سیاست، کلیدهای پایانبخشی به جنگ هستند. او ميخواست یک تهاجم دیپلماتیک برای تغییر در پویایی منطقه را رهبری کند که بنزین به آتش درگیریها به خصوص روابط مسموم بین پاکستان و افغانستان و پاکستان و هند ميریخت. او همچنین با اصرار از ما ميخواست که آشتی دادن بین مبارزین مختلف افغانی را به عنوان اولویت در نظر بگیریم.
ریچارد در جستوجوی هرگونه گشایش دیپلماتیک، شروع به سفر به پایتختهاي منطقه کرد. مهم نبود که چقدر این گشایش کوچک باشد، زیرا ممکن بود به یک راهحل دیپلماتیک ختم گردد، این در حالی بود که او از همسایگان افغانستان ميخواست تا تجارت و ارتباط را در مرزهایشان با افغانستان، افزایش دهند. او بسیاری از متحدین و شرکای ما را به معین نمودن نماینده ویژه خود در امور افغانستان تشویق کرد، بنابراین او همتای مستقیمی داشت که در اینباره با او صحبت کند.
در فوریه ۲۰۰۹، تنها چند هفته پس از آغاز کارمان، او یک گروه تماس بینالمللی درباره افغانستان تشکیل داد که حدود ۵۰ کشور را در کنار نمایندگانی از سازمان ملل، ناتو، اتحادیه اروپا و سازمان همکاریهاي اسلامی را گردهم آورد. او از هر کشور و گروهی که در افغانستان سرباز داشت، پول داده بود و یا تاثیرگذار بود ميخواست تا با حضور در جلسات دورهای برای هماهنگی، مسئولیتی را پذیرا باشند. یک ماه بعد، هالبروک و تیمش به سازمان ملل برای برگزاری یک کنفرانس بینالمللی مهم، در لاهه هلند کمک کردند. من همچنین به دعوت از ایران برای آزمایش احتمال همکاری در مورد منافع مشترک در افغانستان نظیر افزایش امنیت مرزها و کنترل قاچاق موادمخدر رضایت دادم. هنگام ناهار، هالبروک با دیپلمات ارشد ایرانی در کنفرانس به اختصار تبادل نظر کرد، این یکی از بالاترین سطوح تماس بین کشورهایمان پس از حادثه یازده سپتامبر بود. هالبروک در مورد اوضاع داخلی افغانستان هم معتقد به افزایش فعالیتهاي غیرنظامی در آن کشور بود.
133
نصب فرستندههاي رادیویي بر روی الاغ
هالبروک در مورد اوضاع داخلی افغانستان هم معتقد به افزایش فعالیتهاي غیرنظامی در آن کشور بود که پیشنهادات «ریدل»، مبنی بر افزایش چشمگیر کمکها برای بهبود زندگی مردم افغانستان و تقویت دولت کابل را عملیاتی مينمود. او اصرار داشت که عملیاتهاي مبارزه با موادمخدر در افغانستان را از کشاورزانی که با مشقت به وسیله کشت تریاک روزگار ميگذراندند، به سمت قاچاقچیان موادمخدر که ثروتمند شده و از ثروت خود برای کمک مالی به شورشیان استفاده ميکردند، هدایت کنیم.
او سعی کرد تا برنامه توسعه آژانس ایالات متحده در امور توسعه (یو اس اید) را هم در افغانستان و هم پاکستان برای امضای (قرارداد) پروژههایی که اثر مثبتی بر زندگی مردم دارند، از جمله سدهای برقآبی در پاکستانِ تشنه انرژی به رسمیت بشناسد. او از جنگ تبلیغاتی که در آن ادّعا ميشد علیرغم منابع و تکنولوژی فراوان ما، طالبان در حال برنده شدن است، خشمگین شده بود. شورشیان از فرستندههاي رادیوی نصب شده بر روی الاغها، موتورسیکلتها و وانتبارها برای گسترش ترس، تهدید ساکنان محلی و فرار از شناسایی شدن به وسیله نیروهای ائتلاف استفاده ميکردند. این موضوع برای ریچارد، یک مشکل عصبیکننده بود.
گردباد این فعالیتها، با برخی خسارات ناخواسته همراه بود. در کاخ سفید، بعضی تلاشهاي او برای هماهنگی بین نهادهای مختلف را تجاوز به محدوده کاری خود تعبیر ميکردند. مشاوران جوانتر کاخ سفید، هنگامی که او به خاطرات جنگ ویتنام رجوع ميکرد، بسیار متعجب ميشدند. مسئولینی که در مبارزات نظامی مشغول بودند، تمرکز او بر پروژههاي کشاورزی و برجهاي تلفن همراه (در افغانستان) را یا درک نميکردند و یا قدردان نبودند.
شیوه دیپلماسی قدیمی هالبروک - ترکیبی از ابتکار، تملق و کارهای تبلیغاتی که از (سیاستهای) میلوسویچ سبقت گرفته بود، وصله نچسبی بر تصمیم کاخ سفید بود که روند سیاست منظمی را در پیش گرفته و تا حد ممکن از چنین نمایشهایی بر حذر بود. مشاهده اینکه یک دیپلمات فاضل به حاشیه رانده شده و کمارزش شمرده شود، دردناک بود. هر زمان که ميتوانستم از او دفاع ميکردم از جمله در چندین جا که ميخواستند او را مجبور کنند از کارش کنارهگیری کند.
در یک مورد، مشاوران کاخ سفید خیلی رک به من گفتند که ميخواهند از شرّ ریچارد خلاص شوند. من پاسخ دادم: «اگر رئیسجمهور بخواهد که ریچارد هالبروک را اخراج کند، لازم است به خودش بگوید.» سپس مانند اغلب موارد حادّ، مستقیماً با خود رئیسجمهور صحبت کردم. من توضیح دادم که چرا ریچارد یک سرمایه است. رئیسجمهور توصیه من را پذیرفت و ریچارد به کار مهمش ادامه داد.
من متقاعد شده بودم که در مورد نیاز به مبارزه دیپلماتیک و افزایش فعالیتهاي غیرنظامی حق با ریچارد است اما هنگامی که استدلال ميکرد برای عملی کردن اینکار، نیازی به نیروهای بیشتر نیست، موافقت نميکردم. من از او سوال کردم: «چگونه ممکن است در حالی که طالبان تمام برتری را در اختیار دارد، آنان را بر سر میز مذاکره بیاوریم؟ چگونه ميتوانیم در قندهار افزایش فعالیتهاي غیرنظامی را داشته باشیم، در حالی که طالبان آنجا را در کنترل خود دارد؟»
134
به یک شریک قابل اعتماد نیاز داشتیم
در طول جلسات منظمی که در اتاق وضعیت داشتیم، به نظر ميرسید رئیسجمهور نسبت به اعزام دهها هزار سرباز بیشتر که ارتش درخواست کرده بود و (استخدام) دیپلماتها و کارشناسان توسعه که ریچارد و من توصیه کرده بودیم، تغییر عقیده داده و موافقت کرده باشد. اما او سوالات بسیاری داشت. مهمترین آنها، این بود که چگونه ميتوانیم از تعهد دائمی درباره جنگی بيپایان جلوگیری کنیم؟ و سرانجام این بازی چه ميشود؟
ما امیدوار بودیم که دولت افغانستان و ارتش در نهایت آنچنان قوی شوند که مسئولیت تامین امنیت برای کشورشان را به عهده گرفته و مانع از آسیب زدن شورشیان گردند، به حدی که دیگر نیازی به کمک آمریکا نباشد و سربازان ما بتوانند بازگشت به کشور را آغاز کنند. ما و همپیمانانمان سربازان افغانی را آموزش ميدادیم، وزارتخانههاي افغانستان را مدرن ميکردیم، در تعقیب شورشیان بودیم و همه این امور را برای هموار کردن راه برای انتقال (مسئولیتها) به افغانیها انجام ميدادیم. اما برای اینکه این سناریو عملی شود، به یک شریک قابل اعتماد در کابل نیاز داشتیم که برای پذیرفتن این مسئولیتها آماده باشد. در پاییز سال ۲۰۰۹، هیچکس در جلسات مطمئن نبود که چنین کسی را داشته باشیم.
صحبت کردن با حامد کرزای، رئیسجمهور افغانستان اغلب اوقات کاری ملالت آور و خسته کننده بود. او فردی جذاب، با سواد و نسبت به عقایدش پر حرارت بود. او همچنین مغرور، کلهشق بود و نسبت به هر مختصر چیزی که ميفهمید عکسالعمل نشان ميداد. با این حال هیچ راهی برای اجتناب کردن از او و یا حذر کردن از پذیرفتن مواردی از او که با آن موافق بودیم، وجود نداشت. خواهی نخواهی، کرزای، محور ماموریت ما در افغانستان گردیده بود.
کرزای فرزند یک خانواده مهم پشتون بود که قدمتی طولانی در سیاست افغانستان داشتند. در سال ۲۰۰۱ پس از سقوط طالبان، توسط سازمان ملل به عنوان رهبر سنتی منصوب گردید و بعداً توسط ریش سفیدان قبایل شورای بزرگ موسوم به لویی جرگه به عنوان رئیسجمهور موقت تعیین شد. او سپس برنده یک دوره پنج ساله در اولین انتخابات ریاست جمهوری این کشور در سال ۲۰۰۴ گردید.
او به عنوان مسئول کشوری که به وسیله رقابتهاي قومی چند تکه شده بود، در اثر چند دهه جنگ ویران گردیده بود و به وسیله شورشهاي آن زمان، ناامن شده بود، تلاش کرد تا امنیت و نیازهای اولیه را برای مناطق فراتر از پایتخت فراهم کند. او با اظهارات تند و به طور منظم شرکای آمریکایی خود را در ملاقاتهاي شخصی و (در مصاحبه با) مطبوعات، ميآزرد. با این حال، او تنها سیاستمدار واقعی بود که با موفقیت نزاع رقبای افغان با یکدیگر را پایان داده و توانسته بود که ارتباط شخصی مستحکمی با رئیسجمهور جورج دبلیو بوش ایجاد کند. علیرغم اینکه شهرت او به شکل متغییر کم و زیاد ميشد، اما در مورد اولویتهاي مربوط به حفظ حاکمیت و اتحاد افغانستان و نیز قدرت خود، بسیار ثابت قدم بود.
135
من ميدانم که باختن و بردن چه حسی دارد
از او درخواست کردم: «درباره تبعات تاریخی (این کار) هم برای خودت به عنوان اولین رهبری که به شکل دموکراتیک انتخاب شده است و هم برای کشورت فکر کن. تو این موقعیت را داری که با دولتی قدرتمندتر تحت رهبری خودت ظاهر شوی اما این امر منوط به انتخابهايي است که در آینده پیشرو خواهی گرفت.» سعی کردم با این سخنان، میانجی مصالحهاي شوم که ثبات را برای افغانستان و مشروعیت را برای رژیم کابل حفظ ميکرد.
کرزای پایش را در یک کفش کرده بود. او در مقابل اتهامات گسترده تقلب در انتخابات، موضع تدافعی داشت. او ميپرسید: «چگونه ميتوانیم به مردم بگویم، رای آنها تقلبی بوده؟» مردم در مقابل تهدیدات طالبان شجاعت به خرج داده و در انتخابات شرکت کردهاند. «انگشتان و بینی مردم بریده شده، با گلوله کشته شدهاند، زنان جوان قربانی شدهاند، سربازان شما فدا شدهاند - غلط دانستن تمام این موارد، سناریویی وحشتناک است.» کرزای درباره قربانیان زیاد افغانی درست ميگفت اما درباره عزت گذاشتن به آنان اشتباه ميکرد.
در طول چند روز پس از آن، بارها بحث کردیم. من به کرزای توضیح دادم اگر بپذیرد انتخابات بار دیگر برگزار شود، احتمال زیاد برنده آن خواهد بود، جایگاه رفیعی از جهت اخلاقی به دست ميآورد و اعتبارش هم در نزد جامعه بینالمللی و هم در نزد شهروندان خودش تقویت ميگردید. خوشحال بودم که سناتور جان کری، رئیس کمیته روابط خارجی سنا، برای سفر به کابل برنامهریزی کرده بود. او متحد ارزشمندی بود که برای متقاعد نمودن کرزای به حرکت رو به جلو به وسیله (برگزاری) دور دوم انتخابات، کمک کرده بود. کری در اتاقش و من پشت خط تلفن، از تجاربمان به شکل متحد برای حل این مشکل استفاده ميکردیم. به کرزای یادآوری ميکردم: «من ميدانم که باختن و بردن چه حسی دارد. همانطور که سناتور کری ميداند. ما ميدانیم که چقدر این تصمیمات ميتواند سخت باشد.»
حس ميکردم که در حال پیشرفت هستیم. بنابراین زمانی که زمان بازگشت کری به واشنگتن برای (رسیدگی) به امور سناتوری فرار رسید، از او خواستم کمی بیشتر در کابل بماند. او از من خواست که به هری رید، رهبر اکثریت سنا زنگ بزنم تا از او بخواهم تا زمانی که برنگشتم، رایگیری نکند. هنگامی که با رید تماس گرفتم، او با مهلت یک روزه موافقت کرد اما گفت لازم است که کری زود برگردد.
سرانجام، پس از چهار روز تحت فشار قرار دادن کرزای، او نرم شد. او یافتههاي ناظران بینالمللی را پذیرفت و اجازه داد دور دوم انتخابات در اوایل ماه نوامبر برگزار شود. در نهایت، عبدالله از انتخابات کنارهگیری کرد و کرزای به عنوان برنده، انتخاب شد. این موضوع کار خوبی نبود اما حداقل ما از وارد آمدن ضربه مهلک به مشروعیت کلی کرزای، فروپاشی دولت او و شبهات جدی بسیاری از افغانها درباره دموکراسی، جلوگیری کردیم.
در اوایل ماه نوامبر، در مراسم آغاز به کار دولت کرزای در کابل شرکت کردیم. شهر به مناسبت ورود رهبران جهان، تحت تدابیر استثتنایی و شدید امنیتی قرار گرفته بود.
136
ایالات متحده تعهد بیپایانی نداده است
هنگام صرف شام در کاخ ریاست جمهوری در شب مراسم، من کرزای را در مورد چند موضوع تحت فشار قرار دادم. اول، تاکید کردم که اکنون، زمان آغاز گفتوگوی جدّی درباره چگونگی انتقال مسئولیت از ائتلاف بینالمللی به رهبری آمریکا با ارتش ملی افغانستان است. هیچکس انتظار نداشت این موضوع یک شبه اتفاق بیفتد، اما رئیسجمهور اوباما ميخواست مطمئن شود که ایالات متحده تعهد بیپایانی نداده است.
من همچنین با کرزای در مورد امکان حل و فصل سیاسی که ممکن بود روزی جنگ را به پایان برساند، گفتوگو کردم. آیا مذاکرات یا ترغیبها ميتوانست به اندازه کافی، اعضای طالبان را متقاعد کند که سلاح خود را کنار بگذارند و افغانستان جدید را بپذیرند؟ آیا ما با افراطگرایان سنگدل و بیمنطقی طرف بودیم که هیچگاه مصالحه یا آشتی نميکردند؟ به نظر ميرسید موانع این نوع روند صلح تقریباً غیرقابل رفع باشد. اما من به کرزای یادآوری کردم، اگر در باز نباشد، هیچکس عبور نخواهد کرد. کرزای همیشه مایل بود با ادبیات خودش، مذاکره با طالبان را پیگیری کند. یکی از مشکلات ما با کرزای این بود که او طالبان را به عنوان مخالف اصلی در جنگ، تلقی نميکرد. او اعتقاد داشت، پاکستان مخالف اصلی است. او حتی نسبت به بازدید از نیروهایش که در میدان جنگ در حال نبرد با طالبان بودند، بیمیل بود. او فکر ميکرد در حالی که با هم قبیلههاي پشتون خود در طالبان مشغول گفتوگوست، هم افغانستان و هم نیروهای ائتلاف باید بیشترین تلاش خود را علیه طالبان معطوف کنند. متاسفانه از نظر او، طالبان خواستار معامله نبود. نیروهای آمریکایی و دیپلماتها باید زمینه را فراهم و بعد، گروهها را گردهم ميآوردند. در این اثناء، کرزای هم با هرکس که خود را نماینده طالبان معرفی ميکرد، گفتوگوی صمیمانه و راحت داشت.
سرانجام این موضوع را روشن کردم که پس از مناقشه انتخابات، ضروری است که اراده بیشتری برای سرکوب فساد نشان داده شود. کشیدن شیره جان منابع طبیعی، دامن زدن به فرهنگ بیقانونی و بیگانه کردن مردم افغانستان از خود، در افغانستان به اپیدمی تبدیل شده بود. کرزای نیاز داشت که یک طرح عمومی برای (مبارزه) با «فساد روزمره» ارتشاء تهیه کند که قسمتی از زندگی افغانستان گردیده بود و (نیز طرحی برای مقابله با) فساد کشنده مقامات ارشد ارائه نماید که به طور منظم منابع (امکانات و پول) گسترده کمکهاي بینالمللی و طرحهاي توسعه را به جیبهاي خود سرازیر ميکردند. بدترین مثال، چپاول بانک کابل بود. ما نیاز نداشتیم که افغانستان به «شهری درخشان بر فراز تپه» (کنایه از کشور آرمانی و الگو) تبدیل شود، اما کاهش حجم زیاد سرقت و اخاذی در مسیر تلاشهاي جنگی ما، حیاتی بود.
روز بعد کرزای، با غرور از فرش قرمزی که در اطراف آن گارد تشریفات یونیفرم پوش ایستاده بودند، عبور کرد.
اگر شما آن سربازان را با دستکشهاي سفید طرحدار و پوتینهاي براق ميدیدید، متوجه نميشدید که ارتش آماده افغانستان، از آمادگی برای رهبری جنگ علیه طالبان فاصله دارد. حداقل آن روز، آنان مطمئن و آماده به نظر ميرسیدند.
137
سربازان آمریکایی در حال مرگ بودند
کرزای هم به همین وضعیت بود. او با شنل متمای و کلاه غرورآمیزش، مانند همیشه چهرهاي مهیج به هم زده بود. من یکی از معدود زنهاي حاضر در مراسم بودم که کرزای من را به دیدار سران پشتون برد که به گفته او ساکن هر دو سوی مرزهای به رسمیت شناخته نشده افغانستان و پاکستان بودند. پشتونها جزو جذاب ترین مردمان جهان هستند. چهرهاي خوش تراش و جذاب دارند. غالباً چشم آبی هستند و عمامه بزرگی بر سر ميگذارند. این افراد از طایفه کرزای بودند و او هرگز این مطلب را فراموش نکرده بود.
کرزای نطق افتتاحیه خود را در کاخ در حالی ارائه کرد که در اطراف، پرچمهاي افغانستان قرار داشت و محوطه سخنرانی با تخت بزرگی پر از گلهاي قرمز و سفید، احاطه شده بود. او تقریباً همه حرفهایی که باید ميگفت را زد. در سخنانش وعده محکمی برای مبارزه علیه فساد داد. او راهکار جدیدی مبنی بر لزوم ثبت داراییهاي مقامات دولتی که درباره آن پیشتر بحث کرده بودیم را اعلام کرد که به وسیله آن پول و نفوذ آنان به راحتتر پیگیری ميشد. او همچنین اقداماتی را برای بهبود ارائه خدمات اولیه، تقویت سیستم قضایی و گسترش فرصتهاي آموزشی و اقتصادی تشریح کرد. در مورد شورشیان او این پیشنهاد را ارائه کرد: «ما از همه هممیهنان ناامید که ميخواهند به کشورشان برگردند، در صلح و آرامش زندگی کنند و قانون اساسی را بپذیرند، استقبال ميکنیم» بدین ترتیب به القاعده و جنگجویانی که مستقیماً با تروریسم بینالمللی مرتبط هستند، اخطار داد و آنان را مستثنی کرد. برای اینکه نشان دهد جدی است، وعده کرد لویه جرگه دیگری را برای بحث درباره روند صلح و آشتی، برگزار کند.
از همه مهمتر، کرزای متعهد به تسریع تلاشها برای برپایی نیروی امنیت ملی توانمند و تاثیرگذار افغانستان بود که بتواند به مرور جایگزین نیروهای آمریکایی و بینالمللی گردد. او گفت: «ما مطمئنیم که طی پنج سال آینده نیروهای افغانی قادر به در اختیار گرفتن زمام امور برای تامین امنیت و ثبات در سراسر کشور هستند.» این چیزی بود که رئیسجمهور اوباما منتظر شنیدن آن بود.
در ۲۳ نوامبر، ابتدا رئیسجمهور اوباما را در جلسه ظهرگاهی کابینه، سپس در جلسه اواخر بعدظهر در دفتر بیضیشکل کاخ سفید به همراه جو بایدن معاون اول رئیسجمهور و در نهایت در جلسه شورای امنیت ملی در اتاق وضعیت کاخ سفید، ملاقات کردم. (این جلسات) اوج ماهها بحث و گفتوگو بود.
گزارشات مربوط به سفرم به کابل از جمله مذاکراتم با کرزای را به اطلاع رئیسجمهور رساندم. سپس افکارم را با این پیش فرض که ما نمیتوانیم افغانستان را کنار بگذاریم، شرح دادم. ایالات متحده در سال ۱۹۸۹ پس از عقبنشینی اتحاد جماهیر شوروی یکبار سعی کرده بود (افغانستان را به حال خود رها کند)، اما بهای دردناک آن را با اجازه دادن به افغانستان برای تبدیل شدن به پناهگاه امن تروریستها، پرداخته بود. وضعیت موجود قابل قبول نبود. سربازان آمریکایی در حال مرگ بودند و دولت کابل هر روز در حال باختن و واگذاری بود. چیزی باید تغییر ميکرد.
138
کابین منحصر به فرد سبز و سفید بالگرد
من از پیشنهاد افزایش نیروهای ارتش توأم با افزایش فعالیتهاي غیرنظامی و تلاشهاي دیپلماتیک هم در داخل افغانستان و هم در منطقه برای پایان دادن به درگیریها حمایت کردم. اعتقاد داشتم نیروهای بیشتر نظامی برای ایجاد فضا به منظور روند انتقال مسئولیت به افغانستان، حیاتی است تا با فراهم کردن ثبات و امنیت به تقویت دولت و ایجاد اهرمی برای پیگیری راهحل دیپلماتیک، کمک کند.
من هم مانند رئيسجمهور نسبت به یک تعهد بيپایان بدون شرط و انتظار بيمیل بودم. به همین دلیل بود که کرزای را برای ارائه دیدگاهی در سخنرانی افتتاحیهاش برای انتقال مسئولیت امنیت به افغانها، تحت فشار قرار دادم. طراحی انتقال (مسئولیت) و به دست آوردن پذیرش جامعه جهانی، باید به عنوان اولویتی مترقی قرار ميگرفت.
رئيسجمهور با دقت به تمام استدلالهایی که توسط حاضرین جلسه ارائه گردید، گوش کرد. زمان در حال از دست رفتن بود اما او هنوز آماده اتخاد تصمیم نهایی نبود. اما تنها چند روز بعد، پس از بررسی نهایی گزینههاي نظامی با گیتس و مولن، او تصمیمش را گرفت. رئيسجمهور اوباما تصمیم گرفت سیاست جدیدش را در یک سخنرانی در وست پوینت اعلام کند. پس از فراخوانی سران خارجی و توجیه اعضای کنگره، به او در بالگرد مخصوص رئيسجمهور، «مارین وان» برای یک سفر کوتاه به پایگاه هوایی «اندروز» پیوستم، جایی که از آنجا سوار بر هواپیمای اختصاصی رئيسجمهور (ایر فورس وان) به سمت فرودگاه بينالمللی «استوارت» پرواز کردیم. از آنجا مجدداً سوار بر یک بالگرد «مارین وان» دیگر به مقصد «وست پوینت» عازم شدیم. من به بالگرد علاقه ندارم. پر سر و صدا و کم جا هستند و با زور و تکان خوردن زیاد در برابر نیروی جاذبه مقاومت ميکنند. اما «مارین وان» فرق داشت. کابین منحصر به فرد سبز و سفید بالگرد رئيسجمهور حسی شبیه یک هواپیمای کوچک را القاء ميکرد. صندلی چرم سفید، پردههاي آبی و فضایی برای ۱۰ الی ۱۲ مسافر را داشت و پرواز با آن به اندازه رانندگی با خودرو، بيسر و صداست. از حیاط چمنی بزرگ قسمت جنوبی کاخ سفید پرواز کردیم، از فراز پارک «نشنال مال» عبور کردیم و آنقدر از کنار بنای یادبود واشنگتن از نزدیک عبور کردیم که به نظر ميرسید ميتوانستم دستم را بیرون بیاورم و سنگ مرمر آن را لمس کنم. تجربه منحصر به فردی بود.
در این سفر کوتاه، کنار مولن و گیتس، رو به روی جونز و رئيسجمهور نشستم که پیش نویس سخنرانی را یک بار دیگر ميخواندند. او رئيسجمهوری بود که بخشی از علت انتخابش، مخالفت با جنگ عراق و وعده او برای پایان بخشی به آن بود. اکنون او در آستانه توضیح برای مردم آمریکا بود که چرا دخالت در جنگی دیگر در کشوری بسیار دور را افزایش داده است. فکرش سخت بود اما اعتقاد داشتم که رئيسجمهور تصمیم درست را گرفته است.
هنگامی که به وست پوینت رسیدیم، کنار گیتس در سالن اجتماعات آیزنهاور نشستم در حالی که در مقابل ما دریایی از دانشجویان افسری ملبس به یونیفرم خاکستری قرار داشتند. دست راست گیتس ژنرال «اریک شینسکی» رئیس امور کهنه سربازان نشسته بود.
139
ما خواهان این جنگ نبودیم
او به عنوان رئیس ستاد مشترک نیروهای مسلح در سال ۲۰۰۳، به صورت پیشگویی به دولت بوش هشدار داده بود که پس از حمله به عراق سربازان بیشتری برای تامین امنیت این کشور، بیش از آنچه که برای آن هزینه کرده بودیم، نیاز است. شینسکی به دلیل صداقتش مورد انتقاد قرار گرفت، به حاشیه رانده شده و در نهایت باز نشسته شد. اکنون پس از تقریباً هفت سال دوباره به هم رسیده بودیم و یک بار دیگر درباره اینکه واقعاً چه تعداد سرباز برای رسیدن به اهدافمان نیاز است، بحث ميکردیم.
رئیس جمهور، سخنانش را با این یادآوری به حضار برای اینکه چرا ایالات متحده در افغانستان است، آغاز کرد. او گفت: «ما خواهان این جنگ نبودیم.» اما هنگامی که القاعده در ۱۱ سپتامبر سال ۲۰۰۱ به آمریکا حمله کرد - حملهاي که برای حمایت از طالبان در افغانستان صورت گرفت - جنگ بر ما تحمیل شد. او سپس توضیح داد که چگونه جنگ عراق، منابع و توجه را از تلاشهایمان در افغانستان به خود جلب و معطوف کرد. هنگامی که رئیسجمهور اوباما به ریاست جمهوری رسید، در مقایسه با ۱۶۰۰۰۰ سرباز (حاضر آمریکایی) در اوج جنگ در عراق، بیش از سی دو هزار سرباز آمریکایی در افغانستان حضور داشتند. او گفت: «افغانستان از دست نرفته است، اما برای چندین سال به پسرفت کرده است. طالبان شتاب گرفته است. او بر ماموریت ما درباره تمرکز بیشتر در افغانستان تاکید مجدد کرد: پراکنده کردن، ریشهکن نمودن و شکست دادن القاعده در افغانستان و پاکستان و برای جلوگیری از ظرفیت این گروه برای تهدید کردن آمریکا و همپیمانانمان در آینده. او سپس توضیح داد که سیهزار سرباز آمریکایی دیگر را در کنار همکاریهاي بیشتر همپیمانانمان، بدین منظور (به افغانستان) اعزام خواهد کرد. وی گفت: «پس از هجده ماه، سربازان ما به کشور بازخواهند گشت.»
این ضربالاجل بیشتر از آن چیزی که امیدش را داشتم، بدون پیش شرط بود و نگران بودم که پیام غلط یکسانی را به دوستان و دشمنان ارسال کند. هر چند که به افزایش نیروها طی زمان محدود و سرعت بخشیدن به انتقال مسئولیتها (به افغانها) قویاً معتقد بودم اما فکر ميکردم که رو نکردن دستمان به نفعمان بود.
با مشخص نکردن سرعت خروج نیروهایمان، انعطاف کافی برای انجام دادن ماموریتمان در اختیار داشتیم. رئیسجمهور بر افزایش تحولات اقتصادی در افغانستان و کاهش فساد تاکید کرد و به ما دستور داد تا یاری خود را در بخشهايي نظیر کشاورزی که ميتوانست تاثیر فوری بر زندگی افغانها داشته باشد، متمرکز کنیم و استاندارهای جدیدی برای پاسخگویی و شفافیت تعیین نماییم.
«جک لو» معاون وزیر، مسئول آماده کردن نیروها و تامین مالی «افزایش فعالیتهاي غیرنظامی» بود. هالبروک و تیمش در کنار کارکنان تیم ما در کابل، اولویتها را ترسیم کردند: دادن سهم به افغانها در آینده کشورشان و تامین جایگزینهاي معتبر به جای افراطگرایی و شورش. طی سه سال بعد، تعداد دیپلماتها و کارشناسان توسعه و سایر متخصصین غیرنظامی در افغانستان را سه برابر کردیم و بدین ترتیب حضورمان در عرصههاي مختلف افغانستان را تقریباً شش برابر افزایش دادیم.
140
سازش کن یا با تبعات آن روبرو شو!
زمانی که وزارت خارجه را ترک کردم، افغانستان پیشرفت کرده بود. رشد اقتصادی بیشتر شده بود و تولید تریاک کاهش یافته بود. مرگ و میر نوزادان ۲۲ درصد کاهش یافت. در حکومت طالبان تنها ۹۰۰۰۰۰ پسر در مدارس ثبتنام کرده بودند و هیچ دختری ثبتنام نکرده بود. در سال ۲۰۱۰، ۷.۱ میلیون دانشآموز ثبتنام کردند که حدود ۴۰ درصد آنان دختر بودند. زنان افغان بیش از ۱۰۰۰۰۰ فقره وام شخصی کوچک دریافت کردند که به آنان اجازه میداد کسب و کار کوچکی آغاز کرده و رسماً وارد اقتصاد شوند. صدها هزار کشاورز آموزش دیدند و با بذرها و تکنیکهای جدید، مجهز شدند.
آن روز در وست پوینت، در مورد اینکه چقدر باز کردن گره این جنگ مشکل است، اصلاً توهم نداشت. اما، با بررسی همه جوانب، اعتقاد داشتم که رئیسجمهور انتخاب صحیحی کرده است و ما را در بهترین شرایط برای موفقیت قرار داده است. اما هنوز، چالشهای پیشرو بزرگ بودند. به دانشجویان دوره افسری در اطرافم که تمام صندلیهای سالن اجتماعات غارمانند را پر کرده بودند، نگاهی انداختم. آنها به گونهای به سخنان رئیسجمهور توجه میکردند که گویی مسحور اظهارات فرمانده خود درباره جنگی شده بودند که به زودی بسیاری از آنان، خود را در آن جنگ میدیدند. چهرههای جوان و سرشار از امید و هدفی را در آنجا میدیدم که با امید امنتر ساختن آمریکا، آماده رویارویی با جهانی خطرناک بودند. امیدوار بودم که به وسیله آنها، کار صحیح را انجام دهیم. هنگامی که رئیسجمهور اظهاراتش را به پایان رساند، به درون جمعیت رفت تا با آنان مصافحه کند و دانشجویان افسری هم دور او را گرفتند.
افغانستان: پایان جنگ
ریچارد هالبروک، ذاتاً یک مذاکرهکننده بود. در دهه ۹۰، آنگونه که در کتاب جذابش به نام «پایان دادن به یک جنگ» توضیح میدهد با «اسلوبودان میلوسویچ»، دعوای لفظی کرده بود، وی را تهدید کرده، تملقش را گفته و با او ویسکی خورده بود - هر آنچه که او برای وادار کردن دیکتاتور صرب برای راندنش به حاشیهای کوچک و کوچکتر استفاده کرده بود تا اینکه نهایتاً تسلیم شده بود، در این کتاب شرح داده است. در یکی از روزهای سخت در طول مذاکرات صلح دیتون، اوهایو به میزبانی آمریکا، هنگامی که میلوسویچ حاضر به کوتاه آمدن نبود، ریچارد او را قدم زنان به آشیانه پر از هواپیماهای جنگی پایگاه هوایی «رایت پترسون» میبرد تا بدین وسیله به شکل تصویری قدرت نظامی آمریکا را به او یادآوری کند. پیام این کار واضح بود: سازش کن یا با تبعات آن روبرو شو. تمام تلاشها، نمایشی خیرهکننده از مهارتهای دیپلماتیک و (نیز) پایان جنگی سخت بود که در عین ناامیدی به پایان رسید.
ریچارد به مدت طولانی برای افغانستان، آنچه را که در بالکان انجام داده بود، انجام داد: آشتی دادن گروهها و مذاکره برای یافتن راهی صلحآمیز برای پایان درگیری. او از اینکه چقدر اینکار سخت است، آگاه بود. او به دوستانش اطمینان داد که این کار سختترین ماموریت در شغلی مملو از لحظات «ماموریتهاي غیرممکن» است.
141
راهحل پایین به بالا و بالا به پایین
اما همانگونه که (ریچارد هالبروک) از ابتدا به من گفته بود، متقاعد شده بود که ایجاد شرایط روند صلح، ارزش تلاش کردن را دارد. اگر طالبان ترغیب ميشد و یا تحت فشار قرار ميگرفت تا ارتباطش را با القاعده قطع کند و با دولت کابل آشتی نماید، این امکان وجود داشت که سربازان آمریکایی با خیالی آسوده به کشور بازگردند. در پایان آن روز، علیرغم تمام تاثیر و تعامل پاکستان، ایالات متحده و سایرین، (به این نتیجه رسیدیم) که این جنگ، جنگ بین کشورها نبود؛ بلکه جنگی بین افغانها برای تعیین آینده این کشور بود.
و همانگونه که ریچارد یکبار گفت: «در هر جنگی از این دست، همواره پنجرهاي برای مردمی که ميخواهند بازگردند و پناه بیاورند، وجود دارد.»
تاریخ به ما ميگوید که شورشها به ندرت با مراسم تسلیم در عرشه کشتی جنگی به پایان رسیده است. در عوض، بخار کشتی شورشها به مدد دیپلماسی مصرّانه، پیشرفت محسوس و استوار کیفیت زندگی مردم و اصرار خستگیناپذیر کسانی که صلح ميخواهند، تمام خواهد شد.
در گفتوگوهای اولیهام با هالبروک درباره احتمالات راه حل سیاسی در مورد جنگ، در مورد دو راه حل این مشکل بحث کردیم: راهحل پایین به بالا و بالا به پایین. دومی سر راستتر بود. دلیل خوبی برای باور کردن اینکه بخصوص بسیاری از جنگجویان رده پایین طالبان آرمانگرا نیستند، وجود داشت. آنان کشاورزان و روستايیانی بودند که به دلیل پیشنهاد درآمد ثابت و احترام در کشوری که به وسیله فقر و فساد ویران شده بود، به شورش پیوسته بودند. اگر به آنان پیشنهاد عفو و سایر مشوقها داده شود، تعدادی از این جنگجویان مایلند از میدان جنگ برگردند و به زندگی غیرنظامی بپیوندند، به خصوص اگر آنان از فشار فراگیر و رو به افزایش ارتش آمریکا خسته ميشدند. اگر تعداد قابل توجهی ترغیب به انجام این کار (ترک میدان جنگ) ميشدند، بدین ترتیب تنها افراطگرایان سرسخت در شورش باقی ميماندند - چالشی قابل مدیریت برای دولت کابل.
شیوه بالا به پایین چالشیتر اما بالقوه قاطعتر بود. سران طالبان، افراطیون مذهبی بودند که عملاً تمام عمر خود را در جنگ به سر برده بودند. آنان ارتباط نزدیکی با القاعده و افسران اطلاعاتی پاکستان و مخالفت عمیقی با رژیم کابل داشتند. ترغیب کردن آنان به اینکه جنگ را متوقف کنند، غیر محتمل بود. اما با فشار کافی، ممکن بود درک کنند که مخالفت مسلحانه بیهوده است و تنها راه بازگشت به نقشآفرینی در زندگی عموم افغانها از مسیر مذاکرات ميگذرد. علیرغم حجم مشکلات، ریچارد فکر ميکرد که ما باید هر دو شیوه را همزمان پیگیری کنیم، و من موافقت کردم.
در مارس ۲۰۰۹ راهبرد تجدیدنظر شده «رایدل» بر تلاشهاي دوباره درباره شیوه پایین به بالا صحه گذاشت، اما چشمانداز فرایند صلح بالا به پایین را رد کرد. در این راهبرد بیان شده بود: سران طالبان، «آشتیناپذیرند و ما نمیتوانیم به توافقی که آنان شامل آن باشند، برسیم.» در این راهبرد تجدیدنظر شده، تعدادی از اصول مهم که برای هر شیوهای، راهنمای مهمی به حساب ميآمدند، تبیین شده بود. برای مصالحه، شورشیان باید سلاحهاي خود را بر زمین ميگذاشتند، القاعده را رد ميکردند و قانون اساسی افغانستان را ميپذیرفتند. آشتی و مصالحه نباید به قیمت پیشرفت افغانستان در برابری جنسیتی، حقوق بشر و بازگشت به سیاستهاي ارتجاع اجتماعی تمام شود.
142
امضاي قانون وحشتناك
این همان دغدغهاي بود که من از زمانی که بانوی اول بودم تا زمانی که سناتور شدم و حالا به عنوان وزیر امور خارجه احساس ميکردم. در سال ۲۰۰۱ پس از سرنگونی طالبان با یک بانوی سناتور دیگر به لورا بوش بانوی اول آن زمان کاخ سفید در شورای زنان آمریکا - افغان و دیگر برنامههایی که برای زنان افغان برنامهریزی شد، کمک ميکردیم.
هدف از این تلاشها ایجاد فرصتها و تامین حقوق جدیدی بود که زنان افغان خواستار آن بودند. وقتی وزیر امور خارجه شدم درخواست کردم همه برنامهها و طرحهای سیاسی و عمرانی که در افغانستان اجرا ميشود به نیازها و نگرانیهای زنان افغان هم توجه داشته باشد. ایجاد فرصت برای زنان افغان فقط یک مساله اخلاقی نبود. این مساله برای اقتصاد و امنیت افغانستان حیاتی بود. در حالی که زندگی برای زنان افغان دشوار بود اما (در نتیجه این ملاحظات) نتایج امیدبخشی به چشم ميخورد.
در سال ۲۰۰۱ امید به زندگی زنان افغان فقط ۴۴ سال بود. اما در سال ۲۰۱۲ امید به زندگی زنان افغان با پیشرفت به ۶۲ سال افزایش یافت. نرخ مرگ و میر مادران، اطفال و کودکان زیر پنج سال تا حد قابل ملاحظهاي کاهش یافت. حدود ۱۲۰ هزار دختر افغان از مدارس این کشور فارغالتحصیل شدند. ۱۵ هزار زن در دانشگاهها مشغول درس خواندن بودند و حدود ۵۰۰ زن افغان [به عنوان مدرس] به دانشکدهها پیوستند. این ارقام شگفت آورند. به یاد داشته باشید که در سال ۲۰۰۰ همه این ارقام در سرتاسر افغانستان نزدیک به صفر بودند.
با وجود این پیشرفتها زنان افغان امنیت و موقعیت خود را در خطر ميدیدند. برای مثال در بهار ۲۰۰۹ رئیسجمهور کرزای قانون وحشتناک جدیدی را امضا کرد که حقوق زنان اقلیت شیعه را به شدت محدود کرد. هدف از این قانون، زنانی بود که در منطقه هزاره زندگی ميکردند. این زنان سنتهای فرهنگی محافظهکارانهاي داشتند. این قانون از ازدواج (مجدد) مردان بدون توافق با همسرانشان حمایت ميکرد و از زنان ميخواست قبل از ترک خانه از همسرانشان اجازه بگیرند. این قانون نقض آشکار قانون اساسی افغانستان بود.
کرزای این قانون را با حمایت رهبران تندروی هزاره به تصویب رساند اما این حمایت دلیل موجهی برای ابلاغ این قانون نبود. من از این اقدام کرزای ناراحت شدم و ناراحتی خود را به اطلاع او هم رساندم.
ظرف دو روز، سه بار به کرزای زنگ زدم تا از او بخواهم این قانون را لغو کند. اگر قرار بود قانون اساسی نادیده گرفته شود و حقوق این اقلیت به وضع سابق برگردد، دیگر حقوق هیچکس چه مرد و چه زن، در امنیت نبود. اینگونه اقدامات مواضع اخلاقی رژیم کرزای را در برابر طالبان تضعیف میکرد. از طرف دیگر به کرزای گفتم که این مساله برای خود من هم شخصا حائز اهمیت است. به او گفتم اگر اجازه دهد این قانون شرمآور به قوت خود باقی بماند برای من سخت خواهد بود که از زنان امریکایی از جمله همقطاران سابقم در کنگره بخواهم به حمایت خود از او ادامه دهند. با لحنی صحبت ميکردم که کرزای منظور مرا بفهمد.
143
یک تراژدی و غصه غمانگیز
کرزای موافقت کرد که این قانون را تعلیق کند و برای بررسی به وزارت دادگستری پس بفرستد. سرانجام، تغییرات حاصل شد. اگرچه (این اقدام) کافی نبود، (اما) قدمی در مسیر صحیح بود. برای حفظ اعتقاد کرزای (به من)، عموماً اینگونه دیپلماسی شخصی را سرپوشیده نگه ميداشتم. من ميخواستم بداند که ميتوانیم صحبت کنیم - و بحث کنیم - بدون اینکه به روزنامهها کشیده شود.
هرگاه که با زنان افغان صحبت ميکردم، چه در کابل یا در کنفرانسهاي بينالمللی سراسر جهان، آنان با انگیزه به من ميگفتند که چقدر خواهان کمک به ساختن و رهبری کشورشان هستند و همچنین ابراز نگرانی ميکردند که دسترنج آنان همزمان با خروج سربازان آمریکایی یا امضای پیمان با طالبان توسط کرزای، قربانی شود. این یک تراژدی و غصه غمانگیز، نه فقط برای زنان افغان، بلکه برای تمام افغانستان بود. بنابراین در هر گفتوگویی درباره بازگشت مجدد شورشیان (به جامعه) و آشتی با طالبان، تصریح ميکردم که معامله حقوق زنان افغان برای خرید صلح، غیرقابل قبول خواهد بود. این کار، ابداً نميتوانست صلح باشد.
من ملاکهاي طرح رایدل - ترک خشونت، قطع ارتباط با القاعده و حمایت از قانون اساسی - را شعار دیپلماسی خود قرار دادم. در اولین کنفرانس بينالمللی بزرگ درباره افغانستان در شهر لاهه در مارس سال ۲۰۰۹، با نمایندگان کشورهای مختلف که گردهم آمده بودند درباره جدا کردن حساب «افراطگرایان القاعده و طالبان که نه از روی عقیده راسخ بلکه از سر درماندگی به آنان پیوسته بودند» صحبت کردم. در کنفرانس بينالمللی لندن در ژانویه ۲۰۱۰، ژاپن متعهد به فراهم کردن ۵۰ میلیون دلار مشوق مالی برای خارج کردن جنگجویان دونپایه (طالبان) از میدان نبرد شد. من هم وعده کردم که ایالات متحده نیز مبلغ قابل توجهی بپردازد و کشورهای دیگر را نیز متقاعد کردیم که از این شیوه پیروی کنند.
در مصاحبهاي در لندن، از من سوال شد آیا «مایه تعجب و حتی رنجش آمریکاییها نخواهد بود» که بشنوند ما تلاش ميکنیم با شورشیانی مصالحه کنیم که حتی رئیسجمهور برای جنگ با آنان، سربازان بیشتری اعزام ميکند؟ پاسخ دادم: «شما نميتوانید چیزی را بدون تبعاتش داشته باشید. افزایش صِرف نیروهای نظامی بدون هرگونه تلاش در جهات سیاسی، احتمال موفقیت ندارد... تلاش برای صلح با دشمنان بدون تقویت پشتوانه (نظامی) آن، موفق نخواهد بود. بنابراین، در حقیقت این یک راهبرد ترکیبی است که معنای بسیاری دارد.» در بسیاری از بحثهاي اتاق وضعیت کاخ سفید درباره افزایش نیروها استدلال من این بود که منطبق با اعتقاداتم درباره قدرت هوشمند بود. اما قبول داشتم که حتی اگر این (کار) راهبردی عاقلانه هم باشد، ممکن است پذیرش آن سخت باشد.
بنابراین افزودم: «من فکر ميکنم سوال اساسی شما، نگرانی افرادی است که ميگویند، بسیار خوب، چند دقیقه صبر کنید، آنان آدمهاي بدی هستند. چرا با آنها صحبت کنیم؟» این سؤال منصفانهاي است. اما در این مقطع، ما درباره آشتی با مغزهای متفکر تروریستها یا رهبران طالبان که از اسامه بنلادن حمایت ميکنند، صحبت نميکنیم.
144
حل کردن مکعب روبیک
توضیح دادم تمام کاری که ما در حال انجام دادن آن بودیم، تلاش برای جدا کردن شورشیان غیرمعتقدی بود که برای نیاز مالی به سمت طالبان رفته بودند.
بنابراین، حداقل این کار برای ما درست بود. کرزای به نوبه خودش، اظهاراتش در نطق افتتاحیه سال ۲۰۰۹، مبنی بر آشتی با شورشیان از طریق گفتوگوهای مستقیم با رهبران طالبان را پیگیری کرد. در تابستان سال ۲۰۱۰، او طی کنفرانس سنتی بزرگان قبایل سراسر افغانستان، آنان را برای پشتیبانی از تلاشهایش گردهم آورد. سپس شورای عالی رتبه صلح با مدیریت برهان الدین ربانی به منظور پشتیبانی از تلاشهايش را تشکیل داد. (متاسفانه ربانی در سپتامبر ۲۰۱۱ توسط یک بمبگذار انتحاری به وسیله مواد منفجره مخفی شده در عمامهاش، ترور شد. فرزندش پذیرفت که مسئولیت پدرش را در شورا به عهده بگیرد.)
یکی از موانع تلاشهاي اولیه افغانها، مخالفتهايي بود که از ناحیه برخی عوامل سرویس جاسوسی پاکستان، موسوم به آیاسآی، صورت ميگرفت. عوامل آیاسآی رابطه طولانی با طالبان داشتند که سابقه آن به مبارزه علیه اتحاد جماهیر شوروی در دهه ۸۰ میلادی بر ميگشت. آنان به فراهم کردن پناهگاههاي امن برای شورشیان داخل پاکستان ادامه ميدادند و از شورش در افغانستان به عنوان راهی برای برهم زدن تعادل و ممانعت از نفوذ بالقوه هند در آنجا بود.
پاکستانیها نميخواستند ببیند که کرزای با طالبان به صلح جداگانهاي رسیده است که منافع آنان در آن به حساب نیامده باشد. و این تنها یکی از پیچیدگیها و دشواریهايي بود که کرزای با آن روبرو بود. او همچنین از مخالفت متحدینش در جبهه متحد اسلامی ملی برای نجات افغانستان نگرانی داشت. بسیاری از آنان اعضای اقلیتهاي قومی مانند تاجیک و ازبک بودند و به کرزای ظنین بودند که مبادا او، آنان را به طایفه خود یعنی پشتونهاي طالبان بفروشد. به تدریج روشن شد که به صف کردن تمام این بازیگران و منافع برای ایجاد یک صلح پایدار، مانند حل کردن مکعب روبیک بود.
در پاییز سال ۲۰۱۰ در کابل، زمزمههايي از گزارشاتی مبنی بر ایجاد کانالهاي جدید بین کرزای و سران طالبان به گوش رسید. وکلای کرزای، با فردی که از مرزهای پاکستان عبور کرده بود و مسیر امنی به وسیله نیروهای ائتلاف برایش فراهم شده بود، چندین جلسه برگزار کردند. یکبار او را سوار بر یک فروند هواپیمای ناتو به مقصد کابل کرده بودند تا شخصاً با کرزای دیدار کند. ادّعا ميشد این مرد «ملا اختر محمد منصور»، یک فرمانده عالیرتبه ناتو است و گفته بود که برای توافق، آماده است.
بر اساس گزارشها، به تعدادی از جنگجویان طالبان عکسی نشان داده شده بود و آنان، هویت وی را تایید کرده بودند. این چشمانداز هیجانانگیزی بود.
در اجلاس ناتو در ماه اکتبر که در بروکسل بلژیک برگزار شد، از «رابرت گیتس» و من درباره این گزارشات سوال شد. هر دوی ما بر حمایت از هر نوع تلاش آشتیجویانه معتبر تاکید کردیم، اما هشدار دادم: «تلاشهاي متفاوت زیادی در این مسیر وجود دارد که ممکن است مشروع و یا غیرمشروع باشد و یا هر آشتی با حسننیت و درستی را شکل بدهد.»
145
تقلید از یک رمان جاسوسی يا یک ناامیدی جگرسوز؟!
متاسفانه بدبینی من درست بود. در افغانستان، امورات رو به خراب شدن رفت. بعضی افغانها که منصور را چندین سال ميشناختند، ادعا کردند که این مذاکره کننده شباهتی به او ندارد. در ماه نوامبر، نیویورک تایمز گزارش کرد که دولت افغانستان تشخیص داده آن مرد، یک شیاد است و عضوی از (گروه) رهبری طالبان نیست. نیویورک تایمز این ماجرا را «احتمالاً تقلیدی از یک رمان جاسوسی» نامگذاری کرد. از نظر کرزای (این اتفاق) یک ناامیدی جگرسوز بود.
زمانی که افغانها یکی پس از دیگری کشته ميشدند، هالبروک و تیمش، از جمله «ولی نصر» دانشمند برجسته، روی پاکستان متمرکز شده بودند، که به اعتقاد آنان یکی از کلیدهای حل همه این پازل بود. ما نیاز داشتیم که پاکستانیها را در آینده افغانستان وادار به سرمایهگذاری کنیم و متقاعدشان نماییم که آنها از صلح، بیشتر منتفع ميشوند تا جنگ ادامهدار.
ریچارد بر «توافقنامه حمل و نقل تجاری» رها شده بین افغانستان و پاکستان تاکید داشت که از دهه ۶۰ میلادی، ناتمام و بيثمر باقی مانده بود. اگر کامل ميشد، موانع تجاری را تقلیل ميداد و به مشتریان اجازه ميداد کالاها و محصولاتشان را بیشتر از جابجایی سربازان و انتقال سلاح در سالهاي اخیر، به مرزها سرازیر کنند. او اینگونه دلیل ميآورد اگر افغانها و پاکستانیها قادر باشند که با یکدیگر تجارت کنند، ممکن است یاد بگیرند که چگونه برای جنگ شورشیانی که هر دوی آنان را تهدید ميکرد، همکاری کنند. افزایش بازرگانی، باعث تقویت اقتصاد در دو سوی مرزها ميشود و جایگزینهايي برای افراطگرایی و شورش ارائه ميکند، لازم نیست که یادآوری کنیم این کار به هر کدام از طرفین، سهم بیشتری در موفقیت دیگری ميدهد. او به شکل موفقیتآمیزی هر دو کشور را به سمت آغاز مجدد مذاکرات و حل اختلافات برجسته یکدیگر، سوق داد.
در جولای ۲۰۱۰، به مقصد اسلامآباد، پایتخت پاکستان پرواز کردم تا شاهد امضای رسمی (توافقنامه) باشم. وزرای بازرگانی افغانی و پاکستانی کنار یکدیگر نشستند و به پوشههاي سبز رنگ ضخیم مقابلشان که حاوی توافق نهایی بود، چشم دوختند. ریچارد و من پشت سر آنان، نزدیک یوسف رضا گیلانی، نخستوزیر پاکستان ایستاده بودیم. همچنان که مردان با دقت این پیمان را امضاء کردند و سپس برای دست دادن ایستادند، ما هم شاهد این ماجرا بودیم. همه برای این قدم محسوس کف ميزدند و امیدوار بودند که مانند توافق تجاری جدید، نگرشی جدیدی ایجاد شود.
این اولین بنای ساختمان دیدگاهی بود که ما آن را «جاده جدید ابریشم» مينامیدیم، شبکهاي از پیوندهای بازرگانی و ارتباطی گسترش یافته که ميتوانست افغانستان را با همسایگانش پیوند داده و به همه آنها سهمی برای ارتقای صلح و امنیت اختصاص دهد. ایالات متحده متعهد شد طی چند سال آینده، ۷۰ میلیون دلار برای ارتقای قابل توجه راههاي مهم بین افغانستان و پاکستان از جمله گذرگاه معروف خیبر، هزینه کند. ما همچنین پاکستان را تشویق کردیم که هند را به عنوان «کشور دوست بهره مند» تلقی کند (تا در منافع تجاری دو کشور، هند هم منتفع شود)
146
با من مثل کیسهبوکس رفتار ميکردند
ما همچنین پاکستان را تشویق کردیم که هند را به عنوان «کشور دوست بهرهمند» تلقی کند (تا در منافع تجاری دو کشور، هند هم منتفع شود) و هند را هم تشویق نمودیم تا موانع سرمایهگذاری و جریان مالی پاکستان را برطرف کند که هر دوی این کار، در حال حاضر در حال پیشرفت است. با توجه به بياعتمادی موجود بین دو کشور، اصلاح هر مورد اختلافی بین پاکستان و هند، کار سادهاي نبود. برق ازبکستان و ترکمنستان، به تجارت افغانستان قدرت بخشید. قطارها از ریل جدید از مرز ازبکستان به سمت شهر مرکزی مزارشریف افغانستان حرکت کردند. طرح ایجاد خط لوله که روزی ميتوانست میلیاردها دلار گاز طبیعی را از آسیای مرکزی غنی از انرژی در سراسر افغانستان به آسیای جنوب شرقی تشنه انرژی، انتقال دهد، در حال پیشرفت بود. تمام این پیشرفتها، سرمایهگذاریهاي بلندمدت، در آیندهاي موفقتر و صلحآمیزتر برای منطقهاي بودند که به دلیل جنگ و رقابت، عقب نگه داشته شده بود. اگرچه کارها کند پیش ميرفت، اما حتی در کوتاه مدت، این دیدگاه، حس خوشبینی و پیشرفت در مکانی که به شدت نیازمند بود را تزریق مينمود.
در سفر جولای ۲۰۱۰ به اسلام آباد (و هر سفر دیگری که به آنجا داشتم)، سخت اصرار ميکردم که رهبران پاکستان، به جنگ افغانستان به عنوان یک مسئولیت مشترک نگاه کنند. ما به کمک آنان برای بستن پناهگاههاي امنی که از آن جا شورشیان طالبان حملات مرگبار را در سراسر مرز صورت ميدادند، نیاز داشتیم.
همانگونه که ریچارد تاکید ميکرد، هیچ راهحل دیپلماتیک بدون حمایت پاکستان برای این جنگ وجود نخواهد داشت. در یک مصاحبه تلویزیونی با خبرنگاران پنج شبکه پاکستانی که در خانه سفیر ما در پاکستان ترتیب داده شده بود، شرکت کردم. بخشی از برنامه سفرم این بود که به رسانههاي معاند پاکستانی که با من مانند کیسهبوکس رفتار ميکردند، نشان دهم که چقدر برای تعامل جدی هستم. از من سوال شد که آیا ممکن است در حالی که در جبهه دیگری مشغول تار و مار کردن (طالبان) هستیم، به دنبال چنین توافق صلحی با آنان باشیم؟ من پاسخ دادم: «بین تلاش برای شکست دادن کسانی که مصمم به جنگ هستند و باز کردن در به روی کسانی که مایلند بازگردند و آشتی کنند، تناقضی وجود ندارد.»
در حقیقت، ریچارد و من، امیدی را ميپروراندیم که روزی سران طالبان به مذاکره متمایل شوند. همچنان تحولات خیرهکنندهاي در جریان بود.
در پاییز ۲۰۰۹، ریچارد از مصر بازدید کرد و تعدادی از مقامات ارشد مصری به وی گفتند که تعدادی از نمایندگان طالبان از جمله مشاور رهبر طالبان، ملاعمر، اخیراً با آنان ملاقات کردهاند. در اوایل سال ۲۰۱۰، یک دیپلمات آلمانی، گزارش کرد که با همان مشاور (رهبر طالبان) اینبار در خلیجفارس، دیدار داشته است و به نظر ميرسید که او ارتباطی مستقیم با رهبر فراری طالبان داشته باشد. جالبتر از همه اینکه او هم براساس گزارشها، ميخواست راهی برای گفتوگوی مستقیم با ما بیابد.
147
آنها را در حال مذاکره نگه دار!
ریچارد معتقد بود که این فتح بابی است که باید مورد آزمایش قرار گیرد، اما تعدادی از همکارانمان در پنتاگون، سیا و کاخ سفید تمایلی نداشتند.
بسیاری با این تحلیل در بررسی «ریدل» موافق بودند که سران طالبان، افراطگرایانی هستند که هرگز نميتوانند با دولت کابل آشتی کنند. بعضی هم فکر ميکردند که زمان مذاکرات فرا نرسیده است. افزایش نیروها صورت گرفته بود و نیازمند زمان بود که نتیجه دهد. تعدادی هم نميخواستند ریسک سیاسی تعامل مستقیم با دشمنی که مسئول کشتن سربازان آمریکایی است را بپذیرند. من این بدبینی را درک ميکردم اما به ریچارد گفتم که مخفیانه هر آنچه ممکن است را بررسی کند.
ریچارد که هوادار سرسخت بیسبال بود با رابط طالبان که بعدها توسط گزارش رسانهها، «سید طیب آقا» با نام رمز «راد - الف» شناسایی شد، ارتباط گرفت و در نهایت این ارتباط برقرار شد. آلمانیها و مصریها هر دو ميگفتند او همان فرد واقعی و نماینده تامالاختیار ملاعمر و فرماندهی عالی طالبان است. نروژیها که با طالبان در ارتباط بودند نیز وی را تایید کردند. ما مطمئن نبودیم، به خصوص پس از اینکه سایر کانالهاي بالقوه تقلبی از کار درآمدند، اما احساس ميکردیم که ارزش ادامه محتاطانه را دارد.
در ماه پاییز، در حالی که حتی دولت افغانستان با مذاکرهکنندگان دغلباز طالبان، دور ميخورد، ما اولین جلسه خود را در آلمان تحت شدیدترین شرایط رازداری با هدف شناخت وی برگزار کردیم. در بعدظهر یک روز یکشنبه در ماه اکتبر، ریچارد با معاونش «فرانک روگی یرو» که به عنوان مشاور غیرنظامی با ارتش همکاری داشت، تماس گرفت و از او خواست برای رفتن به مونیخ و ملاقات با «راد - الف» آماده شود. «روگی یرو» در خودرو به همراه دختر هفت سالهاش بر روی پل بنیامین فرانکلین در فیلادلفیا در حال رانندگی بود. ریچارد به او ميگوید این لحظه را به خاطر بسپارد زیرا ممکن است تاریخساز شویم. (هالبروک کهنهکار، با استعداد مهارنشدنی برای خلق شگفتی، خودش را در حال کشتی گرفتن با تاریخ ميدید و همیشه اعتقاد داشت که ميتوانست برنده باشد.)
روز پس از جشن سپاسگزاری، ریچارد به «روگی یرو» آخرین آموزشها را ميدهد. او ميگوید: «مهمترین موضوع جلسه اول این است که جلسه دومی هم تشکیل شود. دیپلماتیک رفتار و با شفافیت خطوط قرمز را ترسیم کن. آنها را در حال مذاکره نگه دار. وزیر امور خارجه از نزدیک ناظر بر این ملاقات و مذاکرات است. بنابراین به محض خروج از صحنه مذاکره به من
زنگ بزن.»
خطوط قرمز همان بود که یکسال پیش تعیین کرده بودم. اگر طالبان واقعاً ميخواست از موضع خصومت کوتاه بیاید باید دست از جنگ ميکشید، رابطه خود را با القاعده قطع ميکرد و قانون اساسی افغانستان از جمله حمایت از زنان را ميپذیرفت. من علاوه بر این به ریچارد گفتم حاضرم دیپلماسی خلاقی که ما را به سوی صلح نزدیک کند نیز بپذیرم. دو روز بعد «روگی یرو» و «جف هایس» از کارمندان شورای امنیت ملی آمریکا وارد خانهای شدند که نماینده ویژه آلمان در امور افغانستان و پاکستان در روستایی نزدیک مونیخ برای این دیدار تدارک دیده بود.
148
هیچکس نميگفت که اوضاع خوب پیش ميرود
«راد-الف» جوان بود و در اواخر دهه سی سالگی قرار داشت اما درباره ملاعمر بیش از یک دهه فعالیت کرده بود. او انگلیسی صحبت ميکرد و بر عکس بسیاری از رهبران طالبان در زمینه دیپلماسی بينالمللی، تجربیاتی داشت. تمام شرکتکنندگان بر ضرورت حفظ این دیدار به صورت کاملاً سری و عدم درز اطلاعات آن توافق کردند؛ اگر پاکستانیها از این جلسه مطلع ميشدند، ممکن بود همانگونه که تلاشهاي اولیه کرزای (برای گفتوگو با طالبان) را تضعیف کردند، این گفتوگوها را نیز تضعیف کنند.
گروه، شش ساعت به صورت فشرده گفتگو کردند، حرف یکدیگر را فهمیده و با احتیاط در حول و حوش مسائل بسیار مهم بحث کرده بودند. آیا واقعاً دشمنان قسم خورده ميتوانستند به نوعی از تفاهم دست یابند که منجر به پایان جنگ شده و یک کشور مخروبه دوباره ساخته شود؟ پس از گذشت سالیان متمادی از جنگ، به اتفاق نشستن و گفتوگوی رو در رو، بدون در نظر گرفتن بحث اعتماد (یا عدم اعتماد) به یکدیگر به اندازه کافی مشکل بود. «روگی یرو» شرایط ما را توضیح داد. به نظر ميرسید نگرانی اصلی طالبان، سرنوشت جنگجویان زندانیاش در جزیره گوانتانامو و سایر زندانها بود. در هر مذاکرهاي در مورد زندانیان، ما خواستار آزادی گروهبان ارتش، «بو برگدال» که در ژوئن سال ۲۰۰۹ دستگیر شده بود، ميشدیم. بدون بازگشت گروهبان به کشور، هیچ تفاهمی درباره زندانیان صورت نميگرفت.
روز بعد، ریچارد (هالبروک) برای ملاقات با «روگی یرو» به فرودگاه (بينالمللی) «دالس» در واشنگتن رفت. او نميتوانست برای شنیدن گزارش دست اول (مذاکرات) صبر کند، گزارشی که بعداً برایم ارسال نمود. آن دو در اتاق «هری تپ» در فرودگاه نشستند و در حالی که ریچارد با ولع تمام مشغول خوردن چیزبرگر بود، «روگی یرو» مشغول صحبت شد.
چند روز بعد از بازگشت «روگی یرو» از مونیخ در ۱۱ دسامبر ۲۰۱۰، او و ریچارد به دفترم در طبقه هفدهم وزارت خارجه آمدند تا با «جیک سولیوان» و من درباره چگونگی پیشبرد مذاکرات گفتوگو کنند.
ما همچنین در مراحل پایانی دوره مرور یکساله سیاستی بودیم که اوباما به هنگام تصویب افزایش سربازان در افغانستان، وعده کرده بود. هیچکس نميگفت که اوضاع در افغانستان خوب پیش ميرود اما پیشرفتهاي تشویقکنندهاي برای گزارش کردن وجود داشت. سربازان بیشتر در حال کمک به گرفتن شتاب طالبان بودند. امنیت در کابل و در استانهاي کلیدی مانند هلمند و قندهار در حال بهبود بود. تلاشهاي ما برای توسعه در حال آغاز کردن تفاوت در اقتصاد بود. دیپلماسی ما در منطقه و جامعه بينالمللی در حال سرعت گرفتن بود.
در ماه نوامبر، به همراه رئیسجمهور اوباما به اجلاس سران ناتو در لیسبون پرتغال آمدم. در این اجلاس بر ماموریت مشترک در افغانستان تاکید شد و در مورد مسیر انتقال مسئولیت به نیروهای افغانی تا پایان سال ۲۰۱۴ و نیز تعهد پایدار ناتو برای امنیت و ثبات این کشور توافق به عمل آمد. مهمتر از همه، این اجلاس پیامی قوی داشت مبنی بر اینکه جامعه بينالمللی، پشت سر رئیسجمهور در مورد راهبردی که در «وست پوینت» اعلام کرده بود، متحد هستند.
149
بجنگ، گفتوگو کن، بساز
افزایش نیروهای آمریکایی و نیروهای نظامی مکمل از سوی شرکای ناتو و ائتلاف، به خلق شرایط انتقال سیاسی، اقتصادی و نیز تحویل امنیت (به افغانها) و استوار نمودن پایههاي یورش دیپلماتیک، کمک کرد. نقشه راه روشنی برای پایان عملیاتهاي نظامی آمریکا و ادامه حمایتی که ميدانستیم برای حفظ حیات افغانستان ضروری است، وجود داشت. اکنون ما کانالی سرّی با رهبری طالبان داشتیم که به نظر ميرسید موثق باشد و ممکن بود روزی گفتوگوهای صلح حقیقی در میان افغانها را رهبری کند. («توریا نولاند» سخنگوی من که در نوشتن سخنان قابل نقل و قول استعداد داشت، تلاشهاي ما را که متقابلاً باید تقویت ميشد در سه کلمه خلاصه کرد: «بجنگ، گفتوگو کن، بساز» من اعتقاد داشتم به زیبایی آن را خلاصه کرده است.
ریچارد در مورد شتاب منتج از اجلاس لیسبون، هیجانزده شده بود و در طول روند بررسی سیاست (ما در افغانستان و پاکستان) براساس گزارشات، او به کرّات برای همه مستمعین استدلال کرده بود که لازم است دیپلماسی، عامل مرکزی راهبرد ما برای پیشرفت باشد. در ۱۱ دسامبر، او به جلسهای که در دفتر من تشکیل شد، دیر رسید و توضیح داد که ابتدا گرفتار گفتوگو با سفیر پاکستان و سپس در کاخ سفید بوده است. مانند همیشه او سرشار از ایده و نظر بود. اما همین که مشغول صحبت شدیم، ساکت شد و ناگهان صورتش مانند چراغ هشدار به رنگ قرمز روشن درآمد. من سؤال کردم: «ریچارد، موضوع چیست؟» بلافاصله فهمیدم موضوع جدی است. او برگشت به من نگاه کرد و گفت «چیز وحشتناکی در حال وقوع است.» او در چنان وضع پریشان فیزیکی قرار داشت که اصرار کردم برای معاینه نزد کارکنان (بخش) پزشکی وزارت خارجه برود که در قسمت پایین وزارتخانه بود.
با اکراه قبول کرد و دستیاران اجرایی من «جیک»، «فرانک» و «کلری کولمن» کمک کردند تا به آنجا برود.
پزشکان به سرعت ریچارد را به بیمارستان دانشگاه جورج واشنگتن که در نزدیکی آنجا بود، اعزام کردند. او به وسیله آسانسور به پارکینگ و از آنجا به آمبولانس برای طی آن مسافت کوتاه منتقل شده بود. «دان فلدمن» یکی از نزدیکترین مشاوران ریچارد با اتومبیل به دنبالش آمد. هنگامی که به بخش اورژانس رسیدند، پزشکان متوجه پارگی در آئورت او شدند و مستقیماً او را به اتاق عمل فرستادند که دو ساعت و نیم به طول انجامید. آسیب جدی بود و روند بهبودی وی مساعد نبود؛ اما پزشکان ریچارد، دست از تلاش برنداشتند.
هنگامی که عمل به اتمام رسید، در بیمارستان بودم. پزشکان «محتاطانه امیدوار» بودند و گفتند که چند ساعت آینده، حیاتی خواهد بود. همسر ریچارد، کتی، فرزندانش و دوستان بسیارش شب در بیمارستان مانده بودند. تیم او در وزارت خارجه به صورت داوطلبانه و شیفتی در لابی بیمارستان برای سر و سامان دادن به سیل ملاقاتکنندگان و مدیریت دیدارکنندگان کتی، حضور یافتند. حتی پس از گذشت ساعتهاي طولانی، هیچیک از آنان بیمارستان را ترک نکرند. مرکز عملیاتهاي وزارت خارجه، تماسهاي ورودی زیادی از سران خارجی که نگران حال ریچارد بودند، دریافت کرد. به خصوص «آصف علی زرداری»، رئیسجمهور پاکستان بسیار مایل بود با کتی صحبت کند و نگرانیاش را ابراز دارد.