امروز روز معلم است و خواستیم سراغی بگیریم از همه آنانی که به شغل انبیاء مشغول هستند، همه آنهایی که شهید مطهری را الگوی اصلی زندگیشان میدانند و تلاش میکنند تا معلمی را عاشقی کنند. تلاش میکنند تا با تکتک وجودشان از تکتک لحظات عمرشان لذت ببرند و بیاموزند.
امروز روز کسانی است که خواندن و نوشتن میآموزند، وزیر و وکیل و رئیسجمهور پرورش میدهند و خودشان از پشت همان میز معلمی لبخند میزنند. روز کسانی که برایشان فرقی ندارد در روستا تدریس میکنند یا در شهر. تجهیزات مدرن دارند یا باید با همان تخته و گچ خودساخته نوشتن را به کودکان این مرز و بوم بیاموزند.
کافی است سری بزنی به جای جای این مرز پرگوهر تا ببینی عاشقانههایی دارند که در هیچ جای این کره خاکی تکرار نمیشود. عاشقانههایی که گاهی به فدا شدن در همان مدرسهای میانجامد که در آن تدریس میکردند.
معلم بلوچی که عید امسال با فدا کردن جانش توانست دانشآموزان مدرسه را از مرگ نجات داده و دو کودک خردسالش را بیپدر کند، معلمی که به دل آتش زد تا دانشآموزانی را که از بخاری غیراستاندارد استفاده میکردند و دچار حریق شده بودند نجات دهد و اکنون خودش شبانهروز میسوزد و دم نمیزند. یا آن معلمی را که هزاران کیلومتر دورتر از خانواده و شهر و زادگاهش به دل روستا زده تا به روستاییان مدرسه علمآموزی کنند همه و همه را میبینی که در اوج فداکاری، عاشقانه تدریس میکنند و تلاش میکنند که دستهای کوچکی را که تنها به بازی عادت داشتهاند نیرویی ببخشند که بتوانند کشور را و گاهی جهان را تحت تاثیر خود درآورند.
همه انسانهای بزرگ پشت همین نیمکتها تحصیل کردهاند و رشد کردهاند اما معلم همان جا مانده بیآنکه انتظاری داشته باشد معلم پشت میز کلاس زندگی می کند، پیر میشود و گاهی میمیرد و حالش خوب است اما...
معلمی با گوش جان
قدرت شنوایی آقا معلم بالا نیست و با او که صحبت میکنم، صدایم را کمی بالا میبرم. در انتهای صدایش احساسی توام از نگرانی و امید موج میزند. شاید ۱۸ سال زندگی با کودکانی که هرکدام از نقیصهای در رنجاند، موجود دیگری از او ساخته جدای از آدمهای بیحوصلهای که این روزها میبینیم.
او معلم کلاسی است که یکی از دانشآموزانش مهدی دانشآموز چندمعلولیتی ۱۳ سالهای است که در کلاس چهارم درس میخواند. او به علت عدم توانایی در استفاده از اندامهای بدنش حتی نمیتواند پاسخ سوال معلمانش را بدهد.
این معلم مرکز استثنایی میگوید: مهدی بدنش خشک است، نمیتواند از دستها و پاهایش استفاده و حتی صحبت کند و چشمهایش نیز دوبینی دارند. او دوسالی بود که به مدرسه ما آمده و ما مانده بودیم با او چه کنیم. مهدی هیچ گونه خروجی نداشت و نمیتوانست پاسخ سوالات معلمان را بدهد. او تنها سرکلاس میآمد و به درسها گوش میداد.
رضا پیگیر وضعیت مهدی میشود، به مراکز خیریه و توانبخشی سر میزند، اما نمیتواند وسیلهای را که بتواند اندکی به دانشآموزش کمک کند، فراهم کند؛ وسیلهای کلاه مانند که وقتی روی سر میگذارند او را به کنترل سرش - ولو کم - قادر کند و وقتی به کامپیوتر متصل شود، با حرکت چشمانش، حروف روی صفحه نقش ببندند.
شاید تصورش مشکل باشد، ما صفحه تبلت را لمس میکنیم و حروف تایپ میشوند، اما مهدی و افراد بسیاری شبیه به او باید چشمانشان را حرکت بدهند، تا دستگاه با تشخیص این حرکات حروف را روی صفحه نمایش دهد.
آقا معلم که نتوانسته هزینه ۱۰ میلیون تومانی خرید این وسیله را تهیه کند، دلسرد شد، اما چندی بعد بارقه امیدی پیدا میشود و معلمان مدرسه وسیلهای را شبیه به همان دستگاه اختراع میکنند که از طریق کارگذاشتن سیستمی در عینک، مهدی میتواند با حرکت چشمانش هر چه میخواهد، بنویسد.
حالا آقا معلم که میتوانم برق شادی را در چشمانش ببینم.
آقامعلم به زندگی دانشآموزانش روح داده است و به همین یک دلیل، حس و حال خوبی دارد. وقتی از او سوال میکنم که آیا در این سالها مشکلی در زندگیاش داشته است و آیا خواستهای از بالادستیها دارد؟ چند ثانیهای سکوت میکند، نفس عمیقی میکشد و میگوید: «نه همه چیز خوب است».
آغوش معلمی که پدری میکند
روستایی در همین نزدیکیهای پایتخت وجود دارد که معلمی نقش پدر را هم پذیرفته؛ علیرضا بر اثر تصادف فلج شده و مادر بیمارش نمیتواند او را به مدرسه بیاورد، آقا معلم با همان ماشین نه چندان نویی که دارد هر روز صبح به استقبال علیرضا میرود و او را در آغوش میگیرد و سوار ماشین میکند تا با هم راهی مدرسه شوند. در مدرسه برایش تخت درست کرده تا بتواند راحت بنشیند و از کلاس استفاده کند. اکثر روزها بعد از اتمام تدریس با بچهها میماند تا سوالات علیرضا را جواب داده و از آموختن بی دغدغه او مطمئن شود. آقا معلم کل کلاس را فرش کرده تا علیرضا اگر هوس کرد تا تخته پیش آید بتواند تن نحیف خود را روی فرش گذاشته و پیش آید حتی تختهای در پایین کلاس تعبیه شده تا علیرضا کمبودی حس نکند...
در خلال این کارهای روزانه اما فرصتی مییابیم تا با معلم همکلام شویم و از دغدغههای او بپرسیم: خیلی ساده خیلی صمیمی بدون هیچ تعارفی میگوید: احساس میکنم پسرم را در کلاس درس میبرم، حالم خوب است و مشکلی ندارم. اما از عمق چشمانش میشود خواند که دوست دارد بیش از اینها برای دانشآموزانی که میگوید مانند فرزندان نداشتهاش دوستشان دارد خدمت کند، او نمیگوید اما حتما حقوق معلمی کفاف خدمت بهتر را نمیدهد.
محبتی بیانتها
از این نمونهها کم نیستند کافی است سر بچرخانی تا به وفور ببینی آنانی را که با علاقه و محبت تدریس میکنند با همه کمبودها دم نمیزنند و حتی جانشان را برای کاری که بر گزیدهاند به خطر میاندازند. کم نیستند افرادی که عاشقانه دستان کودکان را آماده نوشتن سرنوشتهای عظیم میکند.
حال همه آنها هم خوب است و گلایهای ندارند اما همین خوب بودن حالشان همین که لب به اعتراض و گله نمیگشایند هم کافی است برای مسئولانی که لبخند پرمهر معلم را دیده و ثمره علمی آموختههای با محبت را هر سال در المپیادهای گوناگون درو میکنند! آنها با محبتتر از آنی هستند که بخواهند گلایهای کنند یا درخواستی داشته باشند اما این باعث نمیشود که وظیفه مسئولانی که میدانند برخی از این درس دادنها در چه شرایطی و با چه سختیای انجام میشود، بر جا میماند. وظیفهای سنگین که نه خود معلمان بلکه نگاه جامعه آن را مطالبه خواهد کرد.
مائده شیرپور