شايد متروپل را بيجهت نباشد كه حديث نفس مسعود كيميايي بدانيم. فيلمسازي كه نميشود بدون سابقه فيلمسازي سينما و عالم فيلمسازي در ايران را مرور كرد.
وقتي مطالب اخير روزنامه كيهان درباره مسعود كيميايي را در كنار متن فيلم متروپل قرار دهيم، خيلي بيربط نيست به اين گزاره برسيم كه «متروپل حديث نفس سينماي كيميايي است».
براساس آنچه كه در اين مطلب روزنامه كيهان تصريح شده بود، كيميايي از دورهاي مناسباتي خاص با برخي عوامل امنيتي پيدا ميكند كه به گونهاي ميتوان توليد برخي فيلمها و حضور كيميايي در عرصه سينما را منتج از همراستا بودن منويات او و عوامل امنيتي دانست.
حالا اما كيميايي حكايت پرغصه زني با سابقهاي رها شده در خيابانها را روايت ميكند كه روزگار قدار طمع جان و مال او نموده و او در اين وانفساي روزگار خود را به «متروپل»، سينمايي مخروبه و زواردر رفته اين دوران ما مياندازد تا قدري جان پر ريش خود را در اين سينما كه در تاريكي شب شهر، هنوز هم چراغاني است و در آن مرداني به بازي روزگار تباه شده خويش را ميگذرانند كه با ورود به قصه اين زن گزند خورده، حالا او را در پناه ميگيرند تا مردي و مردانگي در شهري تاريك و تنها، نميرد؛ مرداني كه خود در روزگار قدار، دست از سينماداري شستهاند و به دامان مرداني كه بيش از همه امنيتي مينمايند گرفتارند تا سينمايي كه اين روزها به انبار موتورهايي تبديل شده كه جان ميدهند براي مانورهاي سياسي و ماموريتهاي امنيتي، با پول همين امنيتيها و اميد به نقد بودن تجارت با آنها اين سينماداران گذشته جاني دوباره يابند. سينماداراني كه هنوز چشم به پرده نقرهاي دارند كه بيش از هر چيز رختآويز روزهاي غربت سينماداراني شده كه هنوز عشق سينما دارند و گذشته هنرمندي خويش را حسرت ميخورند.
آيا بايد نسخه اين بار مسعود كيميايي را اينگونه بخوانيم و بر همين اساس اين رخدادهاي تقريبا نه چندان برگرفته از منطق روايت و هنرمندي را مرور كنيم: زني رها و تنها و بيكس از خشم دژخيمان به سينمايي پناه ميبرد كه در اين تاريكي شب شهر، تنها چراغ آن روشن است، سينمايي كه در رخوت و پيري گرفتار مناسبات خود با سياستمداران و نيروهاي امنيتي است؛ همچون اين روزهاي مسعودخان كيميايي.