?>?>?> بازخواني خاطره‌اي از رسول ملاقلي‌پور و «سفر به چزابه»‌اش | سیاست روز
قسمت اول: سه سال از نبود رسول ملاقلي‌پور گذشت. 15 اسفند ماه سال 1385 در سن پنجاه و يك سالگي، كارگردان «بلمي به سوي ساحل»، «ميم مثل مادر»، «سفر به چزابه» با سينما خداحافظي كرد و از دنيا رفت. *** «چند روز به عيد مانده بود. «حسن شوکت‌پور» تلفن کرد و خواست که به منطقه بروم. وقتي مي‌گفت بيا،مي‌فهميدم که عملياتي در پيش است و نبايد سوال و جواب اضافه بکنم. با حسن در حوزه هنري آشنا شده بودم. آن وقت‌ها تازه حوزه سروساماني گرفته بود. در گوشه‌اي از حياط تدارکاتي هم براي جبهه مي‌شد. او وسايل و امکاناتي که براي جبهه مي‌گرفت در گوشه و کنار حوزه انبار مي‌کرد و هر وقت لازم بود به جبهه مي‌فرستاد. من هم چند بار همراه دوستان ديگر به منطقه رفته بودم. در همين سفرها بود که دوستي من و حسن ريشه گرفت. بعد از تلفن او با يکي از دوستان به اهواز آمدم. مي‌دانستم محل استقرارش کجاست. يک جاده خاکي بود که جهاد بالاي شوش دانيال زده بود که مشرف مي‌شد به دشت عباس. حسن را همان جا ديدم. به من سفارش کرد که در يکي از سنگرها بمانم تا وقتي عمليات شروع شد خودم را به خط برسانم. به حسن گفتم: «حسن آقا اين دوربين سوپر هشتي که من دارم شب فيلمبرداري نمي‌کند.» جواب داد: «فيلمبرداري مي‌کند يا نه بايد همان جا که گفتم بماني!» من هم چاره‌اي جز اطاعت نداشتم. آنجا، سنگر فرماندهي شهيد حسين خرازي بود. چند ساعتي را ماندم ديدم خبري نيست. آمدم به چادر که بالاي تپه بود و نشستم کنار تعدادي رزمنده که وصيت‌نامه مي‌نوشتند. من هم شروع کردم به نوشتن. به نيمه رسيده بودم که با خودم گفتم: «رسول اين تو بميري از آن تو بميري‌ها نيست و پاره کردم.» براي اينکه نمي‌خواستم شهيد بشم. از نقل و انتقالات فهميدم که بوي عمليات مي‌آيد. چند رزمنده وصيت‌نامه‌ها را نوشتند و در جاي‌شان دراز کشيدند تا موقعي که خبرشان کنند. يادم آمد که حسن آقا گفته بود: رسول مبادا بخوابي‌ها، بيدار مي‌ماني و از سنگر هم تکان نمي‌خوري. ولي من خوابيدم. آن هم يک خواب شيرين، اما با صداي يک انفجار از خواب پريدم. دور و بر را نگاه کردم. هيچ کس تو چادر نبود. همه رفته بودند عمليات. از چادر بيرون آمدم و از بالاي تپه ديدم که حجم آتش از دو طرف خيلي زياد است. با خودم گفتم: «رسول واي به حالت اگر حسن آقا تو را ببيند.» او هميشه به من سفارش مي‌کرد: «رسول اين قدر نخواب، نظم ياد بگير، مثل بچه‌هاي ديگر باش، ببين چطور مي‌آيند و از کوچک و بزرگ هر کاري که از دستشان برمي‌آيد مي‌کنند. آنان نظم دارند. از استراحت خودشان مي‌زنند. تو هم هيچ فرقي با آنان نداري. بي‌خود هم اداي هنرمندها را براي من در نياور.» دوربين را برداشتم و رفتم به طرف مستراح صحرايي که در سينه‌کش تپه بچه‌ها با تيرک و گوني درستش کرده بودند. تو مستراح بودم و با خودم فکر مي‌کردم که چطور بايد بروم به خط مقدم و از آن مهم‌تر جواب حسن آقا را بدهم که يک دفعه انفجاري در کنار مستراح بلند شد و بعد از چند لحظه گوني‌هاي اطراف آ‌تيش گرفت. من هم با همان حال از آنجا پريدم بيرون و همين‌طور جيغ و داد مي‌کردم و در بيابان مي‌دويدم. خوشبختانه کسي آن دور و بر نبود. حالم که کمي جا آمد، هنوز سپيده صبح نزده بود، حواسم بود که نماز نخواندم. تند و تند نماز را خواندم و آمدم روي جاده. در همان تاريک و روشن هوا شبح يک وانت را ديدم. خوشحال شدم و پريدم جلوي وانت که نگهدار! وانت با گرد و خاک زياد ايستاد و من هم بدون معطلي پريدم بالا، راننده سر و صورتش پر از خاک بود و از اين عينک‌هايي که موتورسوارها مي‌زنند به چشم داشت. در ضمن جلوي وانت سقف هم نداشت. به راننده گفتم: «داداش قربونت منو برسون خط!» راننده ساکت فقط نگاهم مي‌کرد. از جايش تکان هم نمي‌خورد. دوباره جمله‌ام را تکرار کردم. اين بار دستش بالا آمد و آرام عينک را کشيد و گذاشت روي پيشاني‌اش، ديدم اي داد بيداد حسن آقا است! توي چشم‌هايم نگاه کرد و گفت: «تو خجالت نمي‌کشي؟» جواب دادم: «واسه چي؟» خودم را زدم به آن راه که مثلا اتفاقي نيفتاده است. گفتم: «چيزي نشده فقط يک توالت صحرايي آتش گرفته که من هم آن را آتش نزدم!» دوباره گفت: «رسول خجالت بکش!» اين دفعه صدايم را کمي بلندتر کردم: «واسه چي حسن آقا من که کاري نکردم.» گفت: «تو چطور توانستي با خيال راحت تا صبح بخواني. مي‌دوني از ديشب تا الان چند تا از بچه‌هاي مردم تکه تکه شدن!؟.» سرم را پايين انداختم و زير لب گفتم: «ببخشيد حسن آقا!» ادامه دارد...
https://siasatrooz.ir/vdcfxydm.w6dcjagiiw.html
نام شما
آدرس ايميل شما
کد امنيتی