روبهرویش نشستم، به خواب رفته بود. خروپفش نشان از خوابی عمیق بود! روی مبل روبهروییاش نشستم تا مثل هر بار نگاهش کنم. اینبار با دقت بیشتری به صورت مهربانش، چین و چروکها و موهای سفیدش خیره شدم، انگاری این پیرزن خوش روی در خواب را بار اول است که میبینم. روی کاناپه به صورت نشسته خوابش برده بود همان حالت همیشگی که بعد از هر بار دیدن این قاب آرامش، لبخند برایم به همراه دارد.
من این چنین به خواب رفتن مادربزرگ را قاب آرامش اسم گذاشتهام اما این بار این قاب برایم یک رنگی دیگر دارد، رنگی از ترس و دلواپسی. هیچ وقت این صحنه برایم تکراری نخواهد شد هر بار او را با لذت تماشا میکنم اما در پس نگاه این بارم ترس از دست دادن او و ندیدن این قاب است.
قامت خمیدهاش، دستان لرزان و ناتوانیاش خبر از این میدهد که مدت زیادی میهمان ما نیست! صورت پرمهرش تلالو خاصی دارد همان صورتی که آرامشم را در آن پیدا میکنم و نمیدانم بعد از او آرامش را در کجا بیابم.
به همین دلیل همیشه سعی کردم از تکتک لحظههایی که او کنارم است لذت ببرم و نگذارم حسرتش در دلم باقی بماند، و او را بیشتر در آغوش بگیرم تا آرامش را ذخیره کنم برای روزهایی که در کنارم نیست و بوسه بر صورت پرنورش زنم.
همیشه درپی نصیحتهایش از قوی، محکم و استوار بودن برایم گفته و سعی کرده از من نوهای قوی بسازد و پیشرفتهای زندگیام را ببیند. اما همیشه این برایم سوال بوده است که آیا من هم میتوانم مانند او زنی قوی و محکم باشم و بمانم؟
نزدیک چند هفته بعد از نوشتن این متن او را از دست دادم و دیگر آن قاب آرامش را ندیدم. اکنون نیست که پیشرفتم را ببیند و با خوشحالیاش به من انگیزهای دوباره تزریق کند و افسوس که دیگر در بینمان حضور ندارد تا ببیند که خواستهاش عملی شده و مطلبم در روزنامه چاپ میشود آن هم با موضوعی درباره خودش.
اولین سال است در روز مادر او را کنارمان نداریم و تبریک من به او را در روزنامه بخواند.
اما من در تمام این مدت او را در کنارم حس میکنم و باور ندارم که از دستش دادهام فقط جسمش را چشمانم ندارد اما حسم روحش را دارد و او را میبیند. هنوز خندههایش و سنگینی نگاههای خیرهاش که سعی میکرد با زیر نظر گرفتنم از حال درونیام با خبر شود را حس میکنم، پس هنوز هم حواسش به من است و تنهایم نگذاشته است.
مثل همین حالا که در حال اتمام این متن هستم او را با تمام وجود حس میکنم، و میبینم که با لبخند روبهرویم نشسته است و دست زیر چانه زده و منتظر است بعد از تمام شدنش آن را بخواند.
نویسنده: ثنا صفری