از ایستگاه میدان ولی عصر که بیرون آمدم، ابتدا به بیلبورد میدان ولی عصر نگاهی انداختم که متناسب با هر موقعیتی، طرحی بر آن نقش میبندد. این بار هم تصویری متناسب با شرایط کرونایی کشور روی آن وجود داشت. میدان ولی عصر که همیشه شلوغ و مملو از دستفروشان بود امروز بسیار خلوت بود. در راه درختان سبز بلوار کشاورز توجه مرا جلب کردند که نور خورشید سبزی آنها را شفافتر کرده بود.
از چراغ قرمز چهار راه فلسطین که گذشتم کمی بعد به کوچه سعید رسیدم. کوچهای که سربالایی ملایمی دارد. جلوی در خوابگاه ایستادم به تابلوی صورتی رنگ خوابگاه که بر روی آن نام خوابگاه نوشته شده، نگاه کردم. کنار در کرمی رنگ خوابگاه، تعداد زیادی زنگ هست که تنها یکی از آنها سالم است. زنگ را فشار دادم و چند ثانیه بعد در باز شد. وقتی وارد شدم بلند گفتم: سلام آقای جعفر زاده. هماهنگ کردم تا وسایلم را از خوابگاه بردارم. لطفا کلید اتاق ۳۰۵ را میدهید؟
نگهبان لبخندی صدادار کرد و گفت: فامیلی من نوبر است. سپس کلید اتاق را داد.
من حرفم را اصلاح کردم، و گفتم ممنون آقای نوبر.
پس از آن وارد سالن خوابگاه شدم، در سمت چپ سالن غذاخوری است، که در آن وعدههای غذایی توزیع میشود. در این لحظه روزهایی را به یاد آوردم که بچهها با بشقابهای رنگی برای گرفتن شام به طبقه همکف میآمدند. بعد از آن به اتاق سرپرستی رفتم و با مسئول خوابگاه هماهنگ کردم تا وسایلم را بردارم. کمی آنطرفتر از اتاق سرپرستی سالن مطالعه و نماز خانه است و با فاصله کوتاهی از آن بوفه خوابگاه، اتاق فرهنگی و اتاق سایت قرار دارد. در ایام امتحانات تمامی اتاقها مملو از دانشجویانی است که جایی برای درس خواندن پیدا کرده اند. در زیر زمین هم باشگاهی است که در آن تردمیل، دوچرخه ثابت و چند ابزار ورزشی دیگر وجود دارد که گاهی بچهها دسته جمعی در آن ورزش میکردند.
از آنجایی که خوابگاه رحیمی آسانسور ندارد، از پلهها بالارفتم تا به طبقه سوم رسیدم. روزهایی که از دانشگاه برمی گشتیم و باید سه طبقه را بالا میرفتیم دائم صدای نفس زدنهای همراه با غر غر بچهها را میشنیدم که میگفتند: چرا خوابگاه ما آسانسور ندارد. در سالن که به سمت اتاق ۳۰۵ میرفتم نگاهی به آشپزخانه که در سمت راست بود انداختم، در گوشه آشپز خانه آبسرد کنی بود که قطره قطره از آن آب میچکید. سپس چمدانم را برداشتم و قفل اتاق را باز کردم.
اتاق خالی بود. خوابگاهی که همیشه غرق در شور و هیاهو بود، امروز ساکت ساکت بود. و تنها صدای پای من شنیده میشد. در اتاق تمامی وسایل سر جای خود بودند. آفتاب از پنجره بر روی تخت افتاده بود. کتابها دست نخورده در قفسه بودند. میز تمیز بود و تنها لیوانی خالی بر روی آن بود. در کمد را باز کردم وسایلی را که احتیاج داشتم برداشتم. کتابهایم را هم در چمدان گذاشتم.
چمدان را بستم، کیفم را روی دوشم انداختم. برای لحظهای تمام اتاق را نگاه کردم: قفسههای ظرف، میز، تختها و کمدها را. با اینکه میخواستم مدت بیشتری در اتاق بمانم اما در اتاق را بستم، قفل کردم و چمدانم را برداشتم.
قطعا برای من آخرین باری نیست که به خوابگاه میآیم. اما به حتم دیگر نمیتوانم با دوستانم باشم چرا که آنها امسال پس از فارغ التحصیلی باید خوابگاه را ترک کنند و من باید یک سال دیگر را و بدون دوستانم در خوابگاه باشم.
خیلی آرام پله را پایین آمدم. انگار دلم نمیخواست هیچ وقت به پایان برسند. در شیشهای خوابگاه را فشار دادم بعد کلید را به نگهبانی تحویل دادم و از مسئول خوابگاه و نگهبان خدافظی کردم. وسایلم را توی ماشین گذاشتم و راه افتادم.
نویسنده: مائده غلامی