خیل عظیمی از ایرانیها در فرودگاه نجف منتظر بودند که پاسپورت خودشان را دریافت کنند و با یکی از وسایل نقلیه حاضر در فرودگاه نجف خودشان را به مسر پیاده روی برسانند و از آنجا سفر معنوی خودشان را آغاز کنند.
با اینکه روزهای آخر شهریور ماه در ایران هوا رو به خنکی می رفت، نجف به شدت گرم بود و با اینکه حتی ساعت از 9 شب هم گذشته بود گرمای هوا بیداد میکرد. با همسفر و همکارم خودمان را به نمازخانهای رساندیم که همگی از فرط خستگی به خوابی عمیق فرو رفته بودند. چندین کولر گازی روشن بود و هوا به شدت بابِ دل بنده؛ کوله پشتی را بالشت کردم و قصد کمی استراحت، در فاصله ای کمتر از 10 دقیقه به خواب عمیق فرو رفتم و حتی خواب هم دیدم! در گیرودار و درگیری در خواب بودم که بدترین اتفاق ممکن را تجربه کردم. رگ پای راستم گرفت و از خواب پریدم. چه درد وحشتناکی بود، نگران این بودم که درد ماندگار باشد و در راهپیمایی ما در مسیر اصلی پیاده روی اختلال ایجاد کند. بعد از تجربه آن درد وحشتناک دیگر خوابم نبرد، با خانواده تماس گرفتم و جویای احوالشان شدم. نگاهی به ساعت کردم ساعت یازده شب بود و با این حساب هنوز پروازِ همکاران از ایران بلند نشده بود. به شدت احساس تشنگی کردم، بوفهای در فرودگاه بود برای خرید آب معدنی به آنجا مراجعه کردیم. دو آب معدنی برداشتیم، آمدیم حساب کنیم فروشنده به ایرانی گفت پنجاه هزار تومان! این در حالی بود که قیمت همان دو آب معدنی در ایران حدودا 10 هزار تومان میشد. از آنجایی که به شدت احساس تشنگی می کردیم به خرید یک آب معدنی راضی شدیم و همان را به دو نیم تقسیم کردیم. از همکارم که تجربه این سفر معنوی را داشت پرسیدم که آیا اینجا قیمتها همینگونه چندین برابر ایران است؟ پاسخ داد نه و از این به بعد ما زیاد به خرید نیاز نداریم و از فردا همه چیز رایگان است. غذا و آب و هرچه که بخواهیم هست و اصلا نیازی نیست دست در جیبمان کنیم.
ساعت از دوازده شب گذشته بود که رفقا و همکاران از ایران رسیدند. اینکه چند آشنا را در کشور غریب میدیدیم حس خوبی بود. قرار شد با کرایه کردن یک ماشین به خانه یکی از اقوامِ همکاران برویم. از چند نفر پرس و جو کردیم و در نهایت یک ماشین را برای رفتن اجاره کردیم و اگر اشتباه نکنم برای یک مسیر کمتر از 20 کیلومتر به پول ایران حدود 800 هزار تومان پرداخت کردیم. حالا یا مشکل از پول ما و کم شدن ارزشش بود یا اینکه آنها دولا پهنا با ما حساب می کردند. بگذریم، بعد از حدود چهل دقیقه به مقصد رسیدیم.
چراغ های منزل همه خاموش بود حدودا ساعت 2 بعد از نیمه شب بود و طبیعی که همه خواب باشند، با یکی از همکاران که از چند شب قبل و زودتر از تیم ما به آنجا رفته بود تماس گرفتیم و بعد از چند دقیقه در منزل به روی ما باز شد. معماری عراقی، سقف گنبدی شکل، حیاطی پر از کبوتر و تختی سنتی توجه من را جلب کرده بود. از در که وارد شدیم خنکیِ اتاق حس و حال عجیبی به ما داد. از قبل چون خبر داشتند که ما این ساعت میرسیم برایمان رختخواب تمیز پهن شده بود و بالای هرکدام از رختخوابها یک بطری آب معدنی گذاشته بودند. خیلی مرتب، لباسها را که عوض کردیم و آبی به دست و رویمان زدیم برای خوابیدن آماده شدیم؛ هنوز پتو را روی خودمان نکشیده بودیم که درب اتاق زده شد. میزبان با سفره و سینی در دست اشاره کرد که کمی رختخواب را جمع کنیم که بتواند سفره را برای آوردن غذا پهن کند. هاج و واج مانده بودیم که الان وقت خواب است و این بندگان خدا به جای آماده کردن غذا برای ما باید در خواب ناز باشند. داشت باورم میشد که تعریفهایی که از میزبانی عراقیها در ایام اربعین واقعیت دارد. سفره را که پهن کردند به رسم ادب قصد داشتیم که گوشهای از کار را بگیریم و به میزبان در آوردن سینیهای غذا کمک کنیم. با ایما و اشاره به ما فهماند که شما میهمان هستید و حق ندارید به چیزی دست بزنید شما فقط بنشینید و غذا میل کنید. ساعت تقریبا سه بعد از نیمه شب بود که سفره پر شده بود از غذاهای رنگارنگ و نوشیدنیهای متنوع؛ عجیب بود و واقعاً باورم نمیشد این سطح از میهمان نوازی.
بعد از خوردن غذا سعی کردیم چند ساعتی را بخوابیم، قرار شده بود صبح زود بعد از زیارت مرقد امام علی (ع) به سمت مسیر راهپیمایی حرکت کنیم و سفر پر ماجرای خود را آغاز کنیم. چشمم را که باز کردم فضا کاملا برایم ناآشنا بود، پس از چند ثانیه دوزاری ام افتاد که کجا هستم. مانند شام شب گذشته، میزبان با سفرهای کامل از صبحانه از ما پذیرایی کرد. صبحانه مفصلی خوردیم و قصدِ حرکت کردیم. بعد از کلی گشتن در کوله پشتی، خنک ترین و راحت ترین لباس را انتخاب کردم و به سمت مرقد حضرت علی (ع) حرکت کردیم.
از آنجایی که فاصله منزلی که در آن شب را گذراندیم تا مرقد بسیار طولانی بود، از کنار جاده ماشینی را اجاره کردیم که هرچه زودتر به حرم برسیم. ونی که اجاره کرده بودیم بیشباهت به ماشین هندیها نبود. انگار برای دقایقی در سینمای بالیوود زندگی کردم. با اینکه ماشین «زه وارش» در رفته بود ولی با چنان سرعتی راه خود را از میان دیگر ماشین ها باز می کرد که باورکردنی نبود. چیزی که بسیار توجهم را جلب کرد عدم توجه اکثر رانندگان به قوانین راهنمایی و رانندگی بود. اکثر جادهها فاقد خطکشی و علائم راهنمایی بود و رانندگان با سرعت عجیب و غریب و بدون احتیاط رانندگی میکردند. با اینکه عاشق سرعتم ولی راستش را بخواهید در لحظاتی واقعا از سرعت و بیاحتیاطی راننده ترسیدم و اشهد خودم را خواندم.
بعد از طی مسافتی تقریبا طولانی به حوالی حرم حضرت علی رسیدیم و از آنجا به بعد را باید پیاده میرفتیم. ضربان قلبم بالا رفته بود، قرار بود بعد از سی و دو سال برای اولین بار حرم مولا را از نزدیک ببینم. در مسیر پیادهای که به حرم ختم میشد، بافت شهری نجف اشرف توجهم را جلب کرد. کوچههایی بینظم و خاکی، خانههایی بدون معماری که به خرابه بیشتر شبیه بود، سیمهای برقی که به تعداد زیاد بر روی پشت بام خانهها خودنمایی میکرد، همه و همه باعث شده بود که نجف اشرف، شهری که حضرت علی (ع) در آن دفن شده بود و مقصد بسیاری از شیعیان جهان است و سالانه میلیونها زائر به آن سفر میکنند، بیشتر شبیه روستا و خرابه به نظر برسد. تأسف خوردم و به خود بالیدم که حداقل در کشور خودمان از این خبرها نیست و همه چیز سر جایش است. دلشان خوش بود که ماشینهای آنچنانی دارند.
در مسیر پیاده روی تا نرسیده به حرم مطهر اکثر موکبها برپا شده بود و به زائران خدمت رسانی می کرد. از شربت و شیرینی گرفته تا کباب و جوجه و قیمه نجفی و هرچه که دلتان بخواهد. به معنای واقعی کلمه با اینکه داخل شهر نجف مسیر پیاده روی اربعین نبود آنقدر موکب و خدمترسانی زیاد بود که باورش برای زوار سخت بود. وارد یکی از خیابان ها شدیم، بعد از کلی پیاده روی و طی مسیر، حرم حضرت علی از دور نمایان شد، برای نخستین بار از روز گذشته که حرکت کردیم تا وقتی که آن صحنه را دیدم خستگی را از یاد بردم.
تصویر زیبایی بود، همیشه این قاب را در فیلمها و تصاویر ضبط شده میدیدم و واقعا هیچوقت تصور نمیکردم یک روز طلبیده شوم و به نجف بیایم. عجیب حس و حال خوبی داشتم، چقدر باشکوه بود در عین حال محزون و دلگیر؛ شاید مظلومیت و نوع شهادت حضرت علی(ع) روی اتمسفر مرقد ایشان تأثیر گذاشته بود. خیابانهای منتهی به حرم آنقدر شلوغ بود که جایی برای سوزن انداختن پیدا نمیکردیم. با دوستان و تیم قرار گذاشتیم که به دلیل همراه داشتن وسایل و تجهیزات، نوبتی به زیارت برویم.
ادامه دارد...
با اینکه روزهای آخر شهریور ماه در ایران هوا رو به خنکی می رفت، نجف به شدت گرم بود و با اینکه حتی ساعت از 9 شب هم گذشته بود گرمای هوا بیداد میکرد. با همسفر و همکارم خودمان را به نمازخانهای رساندیم که همگی از فرط خستگی به خوابی عمیق فرو رفته بودند. چندین کولر گازی روشن بود و هوا به شدت بابِ دل بنده؛ کوله پشتی را بالشت کردم و قصد کمی استراحت، در فاصله ای کمتر از 10 دقیقه به خواب عمیق فرو رفتم و حتی خواب هم دیدم! در گیرودار و درگیری در خواب بودم که بدترین اتفاق ممکن را تجربه کردم. رگ پای راستم گرفت و از خواب پریدم. چه درد وحشتناکی بود، نگران این بودم که درد ماندگار باشد و در راهپیمایی ما در مسیر اصلی پیاده روی اختلال ایجاد کند. بعد از تجربه آن درد وحشتناک دیگر خوابم نبرد، با خانواده تماس گرفتم و جویای احوالشان شدم. نگاهی به ساعت کردم ساعت یازده شب بود و با این حساب هنوز پروازِ همکاران از ایران بلند نشده بود. به شدت احساس تشنگی کردم، بوفهای در فرودگاه بود برای خرید آب معدنی به آنجا مراجعه کردیم. دو آب معدنی برداشتیم، آمدیم حساب کنیم فروشنده به ایرانی گفت پنجاه هزار تومان! این در حالی بود که قیمت همان دو آب معدنی در ایران حدودا 10 هزار تومان میشد. از آنجایی که به شدت احساس تشنگی می کردیم به خرید یک آب معدنی راضی شدیم و همان را به دو نیم تقسیم کردیم. از همکارم که تجربه این سفر معنوی را داشت پرسیدم که آیا اینجا قیمتها همینگونه چندین برابر ایران است؟ پاسخ داد نه و از این به بعد ما زیاد به خرید نیاز نداریم و از فردا همه چیز رایگان است. غذا و آب و هرچه که بخواهیم هست و اصلا نیازی نیست دست در جیبمان کنیم.
ساعت از دوازده شب گذشته بود که رفقا و همکاران از ایران رسیدند. اینکه چند آشنا را در کشور غریب میدیدیم حس خوبی بود. قرار شد با کرایه کردن یک ماشین به خانه یکی از اقوامِ همکاران برویم. از چند نفر پرس و جو کردیم و در نهایت یک ماشین را برای رفتن اجاره کردیم و اگر اشتباه نکنم برای یک مسیر کمتر از 20 کیلومتر به پول ایران حدود 800 هزار تومان پرداخت کردیم. حالا یا مشکل از پول ما و کم شدن ارزشش بود یا اینکه آنها دولا پهنا با ما حساب می کردند. بگذریم، بعد از حدود چهل دقیقه به مقصد رسیدیم.
چراغ های منزل همه خاموش بود حدودا ساعت 2 بعد از نیمه شب بود و طبیعی که همه خواب باشند، با یکی از همکاران که از چند شب قبل و زودتر از تیم ما به آنجا رفته بود تماس گرفتیم و بعد از چند دقیقه در منزل به روی ما باز شد. معماری عراقی، سقف گنبدی شکل، حیاطی پر از کبوتر و تختی سنتی توجه من را جلب کرده بود. از در که وارد شدیم خنکیِ اتاق حس و حال عجیبی به ما داد. از قبل چون خبر داشتند که ما این ساعت میرسیم برایمان رختخواب تمیز پهن شده بود و بالای هرکدام از رختخوابها یک بطری آب معدنی گذاشته بودند. خیلی مرتب، لباسها را که عوض کردیم و آبی به دست و رویمان زدیم برای خوابیدن آماده شدیم؛ هنوز پتو را روی خودمان نکشیده بودیم که درب اتاق زده شد. میزبان با سفره و سینی در دست اشاره کرد که کمی رختخواب را جمع کنیم که بتواند سفره را برای آوردن غذا پهن کند. هاج و واج مانده بودیم که الان وقت خواب است و این بندگان خدا به جای آماده کردن غذا برای ما باید در خواب ناز باشند. داشت باورم میشد که تعریفهایی که از میزبانی عراقیها در ایام اربعین واقعیت دارد. سفره را که پهن کردند به رسم ادب قصد داشتیم که گوشهای از کار را بگیریم و به میزبان در آوردن سینیهای غذا کمک کنیم. با ایما و اشاره به ما فهماند که شما میهمان هستید و حق ندارید به چیزی دست بزنید شما فقط بنشینید و غذا میل کنید. ساعت تقریبا سه بعد از نیمه شب بود که سفره پر شده بود از غذاهای رنگارنگ و نوشیدنیهای متنوع؛ عجیب بود و واقعاً باورم نمیشد این سطح از میهمان نوازی.
بعد از خوردن غذا سعی کردیم چند ساعتی را بخوابیم، قرار شده بود صبح زود بعد از زیارت مرقد امام علی (ع) به سمت مسیر راهپیمایی حرکت کنیم و سفر پر ماجرای خود را آغاز کنیم. چشمم را که باز کردم فضا کاملا برایم ناآشنا بود، پس از چند ثانیه دوزاری ام افتاد که کجا هستم. مانند شام شب گذشته، میزبان با سفرهای کامل از صبحانه از ما پذیرایی کرد. صبحانه مفصلی خوردیم و قصدِ حرکت کردیم. بعد از کلی گشتن در کوله پشتی، خنک ترین و راحت ترین لباس را انتخاب کردم و به سمت مرقد حضرت علی (ع) حرکت کردیم.
از آنجایی که فاصله منزلی که در آن شب را گذراندیم تا مرقد بسیار طولانی بود، از کنار جاده ماشینی را اجاره کردیم که هرچه زودتر به حرم برسیم. ونی که اجاره کرده بودیم بیشباهت به ماشین هندیها نبود. انگار برای دقایقی در سینمای بالیوود زندگی کردم. با اینکه ماشین «زه وارش» در رفته بود ولی با چنان سرعتی راه خود را از میان دیگر ماشین ها باز می کرد که باورکردنی نبود. چیزی که بسیار توجهم را جلب کرد عدم توجه اکثر رانندگان به قوانین راهنمایی و رانندگی بود. اکثر جادهها فاقد خطکشی و علائم راهنمایی بود و رانندگان با سرعت عجیب و غریب و بدون احتیاط رانندگی میکردند. با اینکه عاشق سرعتم ولی راستش را بخواهید در لحظاتی واقعا از سرعت و بیاحتیاطی راننده ترسیدم و اشهد خودم را خواندم.
بعد از طی مسافتی تقریبا طولانی به حوالی حرم حضرت علی رسیدیم و از آنجا به بعد را باید پیاده میرفتیم. ضربان قلبم بالا رفته بود، قرار بود بعد از سی و دو سال برای اولین بار حرم مولا را از نزدیک ببینم. در مسیر پیادهای که به حرم ختم میشد، بافت شهری نجف اشرف توجهم را جلب کرد. کوچههایی بینظم و خاکی، خانههایی بدون معماری که به خرابه بیشتر شبیه بود، سیمهای برقی که به تعداد زیاد بر روی پشت بام خانهها خودنمایی میکرد، همه و همه باعث شده بود که نجف اشرف، شهری که حضرت علی (ع) در آن دفن شده بود و مقصد بسیاری از شیعیان جهان است و سالانه میلیونها زائر به آن سفر میکنند، بیشتر شبیه روستا و خرابه به نظر برسد. تأسف خوردم و به خود بالیدم که حداقل در کشور خودمان از این خبرها نیست و همه چیز سر جایش است. دلشان خوش بود که ماشینهای آنچنانی دارند.
در مسیر پیاده روی تا نرسیده به حرم مطهر اکثر موکبها برپا شده بود و به زائران خدمت رسانی می کرد. از شربت و شیرینی گرفته تا کباب و جوجه و قیمه نجفی و هرچه که دلتان بخواهد. به معنای واقعی کلمه با اینکه داخل شهر نجف مسیر پیاده روی اربعین نبود آنقدر موکب و خدمترسانی زیاد بود که باورش برای زوار سخت بود. وارد یکی از خیابان ها شدیم، بعد از کلی پیاده روی و طی مسیر، حرم حضرت علی از دور نمایان شد، برای نخستین بار از روز گذشته که حرکت کردیم تا وقتی که آن صحنه را دیدم خستگی را از یاد بردم.
تصویر زیبایی بود، همیشه این قاب را در فیلمها و تصاویر ضبط شده میدیدم و واقعا هیچوقت تصور نمیکردم یک روز طلبیده شوم و به نجف بیایم. عجیب حس و حال خوبی داشتم، چقدر باشکوه بود در عین حال محزون و دلگیر؛ شاید مظلومیت و نوع شهادت حضرت علی(ع) روی اتمسفر مرقد ایشان تأثیر گذاشته بود. خیابانهای منتهی به حرم آنقدر شلوغ بود که جایی برای سوزن انداختن پیدا نمیکردیم. با دوستان و تیم قرار گذاشتیم که به دلیل همراه داشتن وسایل و تجهیزات، نوبتی به زیارت برویم.
ادامه دارد...
علی کلانتری