میهمان خانهای قدیمی در یکی از محلههای شرق تهران شدیم. خانهای که نشان از سادهزیستی حضور یک جهادگر را دارد و البته این روزها به دلیل نبود محمد سرد و بیروح شده است، مادر، پدر و مادربزرگ محمد میزبان ما میشوند و از غمی میگویند که چهار ماه است به خانه سایه افکنده و خواب و خوراک را از آنها دریغ کرده است. در اواسط گفتوگو برادر محمد هم از خواب بیدار شده و به جمعمان میپیوندد. علی ۷ ساله است و هنوز دقیق نمیداند چه بر سر برادر آمده، خبر تصادف محمد که به خانواده میرسد او را به دست مادربزرگ میسپارند و پدر و مادر راهی شهر غریب میشوند، علی ۴۵ روز دور از پدر و مادر میماند و همین میشود که گاهی به پدر و مادرش میگوید: «داداش را بیشتر از من دوست دارید چون من را تنها میگذارید و پیش داداش میروید...» پدر برای ما ماجرای تنها گذاشتن دومین پسرش در تهران را بازگو کرده و به سیاست روز میگوید: «زمانی که خبر تصادف محمد را شنیدیم مجبور بودیم برای سلامتی محمد به کرمانشاه برویم و درمانش را پیگیری کنیم برای همین من و مادرش رفتیم، علی اما زمانی که بعد از ۴۵ روز به کرمانشاه آمد از کنارمان تکان نمیخورد و حتی نمیخوابید چون نگران بود دوباره ما را از دست بدهد. حالا محمد در تهران روی تخت بیمارستان افتاده و شبانهروز پرستار میخواهد علی در خانه مدام تنهاست...»
روایت پدر
اما پدر به خوبی از مقایسه عکسهای قبل از حادثه و سیمایی که الان از او میبینیم میتوان تشخیص داد که چه بر سرش آمده است، موهایش به وضوح سفیدتر شده است او به سیاست روز میگوید: «پسرم از ابتدا اهل نماز و خدا بود. کلا کمک به محرومان در اولویت برنامههای آنها بود. بعد از اینکه امتحان کنکور را دادند گفت میروم کرمانشاه کمکی به مناطق محروم میکنم و میآیم. یادم هست ساعت ۵ صبح بود نماز شبم را خوانده بودم که دیدم تلفن یک تک زنگ زد، ترسیدم. کمی نگذشته بود که دوباره زنگ خورد... .»
مادر گلهمند به میان مصاحبه ما وارد شد و گفت: «برای چه آمدهاید برای گرفتن عکس؟! هر کسی میآید چند عکس میگیرد و میرود اینکه به ما و محمد کمک نمیشود... اما وقتی مادر محمد میرود در آشپزخانه پدر با صبر و آرامش میگوید که «مادر محمد است خیلی ناراحت است چند وقت است که اذیت شده است... و خیلیها هم قول دادند و کاری نکردند».... پدر دوباره صحبتش را پی میگیرد: «به من خبر دادند که محمد بیمارستان است و راهی کرمانشاه شدیم. پسر کوچکم علی که ۷ سال دارد خیلی اذیت شده وقتی حرکت کردم به سمت کرمانشاه صبح ساعت ۴ صبح بود و او خواب بود، موقعی که بیدار شده بود ما نبودیم، هراسان شده بود که ما او را تنها گذاشتهایم. همیشه احساس میکرد که ما او را کمتر از محمد دوست داریم. باید اول مهر مدرسه میرفت که نرفت. بعد آبان هم در کرمانشاه بودیم رفت مدرسه بعد زلزله آمد و یک هفته تعطیل شد... بعد از آن هم تهران آمدیم.»
درباره حضور همسرش هم در جمع میگوید: «میآیند. کمی آرام شوند میآیند. به خدا سخت است جوانی به این سن و سال و با این ویژگیهای اخلاقی اینطور گوشه بیمارستان افتاده باشد. یک اتاق کوچک بالا داریم که برای محمد است...غیر از درس هیچ برنامه دیگری نداشت.»
با نگاه غمگین ادامه میدهد: «۱۹ سالش بود. فقط درس میخواند. توی کوچه نمیرفت و با کسی هم گشت و گذار نمیرفت. فقط اگر هیات یا مداحی بود میرفت و زود باز میگشت. مثل جوانهای امروزی که به دنبال تفریح و گشت و گزار هستند نبود... داشتم میگفتم، بعد از رفتن به کرمانشاه ساعت یازده و نیم رسیدیم بیمارستان طالقانی. آنجا بود که دیدیم غوغایی است همه زخمی. محمد و یک نفر دیگر در کما بودند. دیگران را به تهران آوردند اما وضعیت محمد طوری بود که ما آنجا سه ماه ماندیم. در شهر غریب تنها بدون آشنا تازه جوانت هم روی تخت... حسابش را بکنید خیلی خیلی سخت است. واقعا درک آن خیل سخت است.»
سکوت میکند و بغضش را فرو میدهد: «شب زلزله در میهمانسرای بیمارستان بودیم پسرم علی روی تخت خوابیده بود. ساعت ۱۰ شب بود دیدم همه چیز میلرزد گفتم که زلزله است. میخواستم حرکت کنم اما نمیشد. آنجا یک لحظه هم خدا را دیدم و هم مرگ را. گفتم یا سقف روی سرمان میآید و یا زمین باز میشود. علی را برداشتم با پتو بردم حیات هوا هم زیر صفر بود. من رفتم بیمارستان دیدم درب آیسییو باز است. در هوای سرد هرکس کسی را داشت برده بود حیاط و دیگران نیز در وضعیت بدی بودند. بعد زخمیها را با ماشین آوردند طوری بود که روی پلهها هم زخمی بود. بیمار خودمان را یادمان رفت و برای امدادرسانی به دیگران پرداختیم. بعد زنگ زدم مادرش آمد. محمد را از آن زمان بردند بخش. چند روزی دنبال آمبولانس بودیم برای تهران آمدن و دست آخر با یک آمبولانس آمدیم بیمارستان بقیهالله. ۱۷ روز آنجا بود. آنجا گفتند اینطور بیماران بهتر است که بیمارستان نباشند چون عفونت بیمارستانی میگیرند. بهتر است در منزل از او نگهداری شود تا کمکم هوشیاری او بازگردد. شاید یک هفته شاید چند ماه طول بکشد این وضعیت. در این مدت به او برسید با صدای آشنایان و آهنگهای شاد و محیط صمیمی خانوادگی میتوانید خوب شدن او را تسریع کنید. با این حال ما دیدیم که با وضعیتی که محمد دارد نمیتوان او را خانه آورد، بردیمش بیمارستان آراد.»
دلخوری مادر و خواهش مادربزرگ
از زمانی که مادر محمد دلخور به میان ما آمد و از عکس گرفتنها و کوتاهی افراد گله کرد تاب نشستن در جمع را نداشتیم برای همین دو گروه شدیم یکی در اتاق پای حرفهای پدر ماند و من به آشپزخانه رفتم تا درد و دل مادر را بشنوم، مادر محمد اما بیتاب و بیقرار مشغول دم کردن چای است و مادر بزرگش هم میوهها را در ظرف میچیند... با آنها همکلام میشوم، مادر میگوید: «روز اول همه بودند و میگفتند با ما اما الان... ۴ ماه است گذشته و هر روز اوضاع سختتر میشود.. من فقط میخواهم تلاش کنیم تا پسرم سلامتیاش را به دست آورد...» اشک امانش نمیدهد... و مادر بزرگ اشکهایش را پاک کرده و میگوید: «فقط تورو خدا دکتر خوب بالای سر نوهام ببرید اگر میتوانید فقط به او کمک کنید، اگر محمد خوب شود همه خوب میشویم...»
برادری که از گوشه پتو سرک میکشد
علی برادر ۷ ساله محمد وسط پذیرایی یک پتو رویش انداخته و خوابیده... گهگاهی از گوشه پتو سرک میکشد اما بیدار نمیشود. پدر میگوید که از وقتی محمد بستری است علی فوتبال بازی نکرده و تعریف میکند که زمانی که محمد سالم بود هر روز و هر شب وسط خانه فوتبال بازی میکردند. کشتی کج میگرفتند و یکسره در حال بازی بودند... پسرک در اواسط مصاحبه بیدار میشود و با خجالت گوشهای مینشیند. ما را دوستهای محمد برایش معرفی میکنند اما برای اینکه اشکهای پدر و مادر را وسط مصاحبه نبیند با یکی از اعضای گروه در گوشه خانه مشغول فوتبال بازی کردن میشود... عاشق پرسپولیس و بارسلوناست... مسی و طارمی هم بازیکنان محبوبش هستند، لباس بارسلونایش را میپوشد و با خبرنگار ما مشغول فوتبال میشود تا اشکهای پدر را نبیند... در اواسط بازی به قدری شاد میشود که بلند بلند میخندد و از خنده او مادربزرگ هم شاد میشود و وسط اشکهایش برای محمد قربان خندههای علی میرود..
پدری که اشک میشود
حالا خانواده دور هم نشستهاند (پدر، مادر و مادربزرگ) علی هم مشغول فوتبال است و مصطفی اسدی پدر محمد برایمان شرح ماوقع را ادامه میدهد: «در کرمانشاه نمیگذاشتند فرزندمان را ببینیم و برای همین سرمان را با هیات و تکیه گرم کرده بودیم و زمان به شدت سخت میگذشت به او غذا نداده بودند و بدن او در دو هفته ۱۰ تا ۱۵ کیلو کم کرده بود.»
مادر بزرگش میگوید: «یک خط گذاشته بودند میگفتند از آن جلوتر هم نباید بیایید. غذا هم به او نمیدادند. شده بود پوست و استخوان....»
پدر ادامه میدهد: «محمد بدنش ضعف کرده بود آوردیم اینجا دکتر کیهانی که متخصص خون و داخلی است گفت که من فقط روی تقویت او کار میکنم تا دوباره وزنش برگردد و بعد سایر کارهایش را انجام دهیم. در دو هفته اخیر خیلی بهتر شده است.»
مادر بزرگ با گلایه به زبان ساده ادامه میدهد: «۱۷ روز بقیهالله بود آنجا به محمدم نرسیدند. دخترم میگفت (مادر محمد) محمد در تب میسوزد عرق سرد میکند اما دکترها کاری نمیکنند و میگویند درآمده و قبولش نمیکنند چون دیر آمده است.
پدر ادامه میدهد: «پیش سردار یزدی فرمانده سپاه محمد رسول الله برای کمک رفتیم. گفت که چرا محمد را در بقیهالله نگه نداشتید قدرت مانور بیشتری داشتیم برای مسائل مالی و سایر خدمات. به او گفتم سردار آنجا خوب رسیدگی نمیکنند. به عنوان نمونه تراکی که در گلو میگذارند دکترای آنجا حتی نمیدانستند تراکش شماره چند است. محمد را بردند اتاق عمل. همه جا هم زدهاند محمد اسدی در حال عمل. ما منتظر بودیم که عمل تمام شود و برویم اتاق دیدن محمد. من یکباره رفتم پشت در اتاق عمل دیدم محمد اصلا داخل اتاق نیست بلکه پشت در از تب در حال لرز است. دکترها رفته بودند مثلا تراک را عوض کنند نفهمیده بودند شماره آن چند است در وسط عمل فهمیده بودند و این کار را خیلی سخت کرد. شاید بتوانم بگویم اگر محمد باید ۲ ماهه هوشیاریش را بدست میآورد با این کاری که دکترها کردند ماهها آن را عقب انداختند. به سردار گفتم با این وضعیت پسر خودتون هم بود میگذاشتید آنجا بماند. سردار گفت نه و خدا خیرش بدهد کمکمان کرد»
مادر اما میگوید: «در آن بیمارستان اصلا به محمد نرسیدند و من از بیمارستان شکایت خواهم کرد. آراد واقعا بهتر است. قبلا در شیفت شب بود که حال محمد بد شد به پرستار میگفتم به پسرم کمک کنید میگفت من نمیدانم بلد نیستم میگفتم به دکتر بخش بگویید میگفت کسی نیست... الان اما دکتر میگفت به دنبال چه هستید وقتی توان بدنی ندارد چطور دنبال هوشیاری او هستید. برای همین روی تغذیه او کار کردند. در کرمانشاه که بود میگفتند روی ۹ و ۱۰ است. الان دقیق نگفتند ولی خیلی بهتر شده. واکنش نشان میدهد. یک ساعت روبهروی او صحبت کنید کامل میشنود و متوجه میشود. فقط نمیتواند جواب دهد.»
میگوید: «همه فامیل عموها و خالهها و همه اقوام به بیمارستان میروند. از بس محمد پسر خوب و با محبتی بود. همه میگویند محمد چیز دیگری بود. من از صبح که بیدار میشوم میروم تا شب دیگر از پا افتاده ام. خانواده مادریاش هم دائما در مسیر هستند و به محمد کمک میکنند.»
او میگوید: «نه کاسبی کردهایم و نه هیچ. من در تولیدی با برادرم کار میکنم چند ماه است که سرکار نرفتهام. الان غذاهایی برای او تجویز میکنند که بگیریم که هر وعده آن ۵۰ هزار تومان میشود. من که کار نمیکنم از کجا باید بیاورم. من از کرمانشاه تاکنون اصلا نتوانستهام یک ذره کار کنم. این لیست را ببینید با این قیمت گوشت و انواع چیزهایی که گفتهاند و یا آن شیر خشکی که باید در غذا باشد ببینید چقدر میشود.»
مادربزرگ میگوید: «خیلی خیلی سخت است. اگر به دستتان بر میآید دکتری دارویی چیزی برایش باشد که هر روز این بچه بهتر شود.»
پدر میگوید: «مسئولین آمدهاند اما کمکی به خود ما نکردهاند. سپاه قبول کرده است که هزینههای بیمارستانی محمد را بدهد. اما هزینه که فقط مسئله بیمارستان نیست. دارو و دوا و منوی غذای روزانه محمد هم خیلی گران میشود... میدانید از لحاظ روحی چه کشیدهایم. معلم علی میگوید چرا به علی نمیرسید او هم پسر شماست. میگویم چگونه روزها که مادرش بیمارستان است و شبها هم که من یک مادربزرگش است که او هم این قدر زحمت کشیده که دیگر حال و روزی ندارد. کسی نیست با او بازی کند یا کمک کند تکالیف مدرسه را انجام دهد. علی میگوید شما داداش را دوست دارید که همش پیش او هستید.»
مادر بزرگ میگوید: «ببینید محمد آنجا آب میشود علی اینجا.»
مادر میگوید: «بچه است متوجه نمیشود. به معلمش میگویم من اول باید به وضعیت سلامتی پسر بزرگم برسم. این نهایتا ۱۰ سال هم کلاس اول بماند مهم نیست بعدا میخواند. محمد دائم دنبال درس بود. دانشگاه تهران قبول شده بود...دانشگاه تهران بود. رفته بودم دانشگاه، به من جواب ندادند گفتند خوش باید باشد چرا فیزیکی حضور ندارد قبولی او قبول نیست. به آنها میگویم که پسرم روی تخت است نمیشود. وقتی کسی روی تخت بیهوش افتاده که نمیتواند حضوری برود کارهای ثبتنام و... را انجام دهد باید برای این افراد یک قانونی درست کنند. پدر ادامه میدهد مسئولین کاری برای ما نمیکنند با این همه هزینه. دیروز رفتهام برای محمد یک کمی ماهیچه گرفتهام شده است ۸۶ هزار تومان برای سه وعده اوست. این فقط گوشت آن است بقیه آن را نیز خودتان حساب کنید. ما که سرکار نمیرویم. این همه هزینه. یک نفر بیاید یک روز با من بگردد ببیند که صبح تا شب چه کار میکنم جز رسیدن به کارهای محمد. با قرض کردن از برادر و خواهر دوست و آشنا گذران زندگی میکنم. تمام فامیل هرکس به اندازه وسعش کمک میکند. آن زمان که کرمانشاه بودم هفتهای ۵۰۰ تومان برایم میفرستادند که خودش ۶، ۷ میلیون تومان میشود. این همه دارو و یا شیر خشک یک میلیون و چهارصد هزار تومان قرضی است که هنوز ندادهام.»
مادر بزرگ میگوید: «محمد خوب شود ما هیچ چیزی نمیخواهیم.»
پدر ادامه میدهد: «برای هزینههای بیمارستان از سپاه آمدند و کمک کردند. آن هم نیامدند و ما رفتیم. پیش پاییندستیها رفتیم کاری برای ما نکردند. وقتی آمدیم بقیهالله پذیرش نمیشد ۱۰ میلیون ریختند پذیرش شد. بعد رفتیم پیش آن آقایی که مسئول بود برای گروه جهادی گفتیم. برگشت گفت همین است آن را هم از یک صندوقی گرفتیم. ما که صدقهخور نیستیم. رفتیم پیش بزرگترها. سردار اسمشان را یادم نمیآید اما وقتی ماجرا را فهمیدند خیلی دلخور شدند از آن فرد. گفت این چه حرفی است به این خانواده زدید. سپاه مگر گداست. شما باید همه کار خود را کنار بگذارید و اول به وضعیت این خانواده برسید. سردار گفت من تازه فهمیدم که اینطور بوده و فکر کردیم که محمد خوب شده است و رفته. این پاییندستیها هیچ چیزی خبر نمیدهند. اگر خودمان نمیرفتیم سردار خبردار نمیشد. ما رفتیم برای این بود که من ۵ میلیون قرض کردیم و ریختم به حساب آراد. بعد از بیمارستان آراد خبر دادند که ۲۷ میلیون بریزید. یک همسایه داریم به نام خانم هاشمی که پسرش با محمد بوده و سوختگی دارد. گفت برویم کمک بخواهیم من که نمیدانستم کجا باید بروم. مجبور شدیم برای تامین ۲۷ میلیون رفتیم سپاه. سردار را دیدم که برای بسیج سپاه است. او گفت هر کاری دارید کنار بگذارید و خواستههای این خانواده را انجام دهید. خدا خیرش دهد فردا ۲۷ میلیون را دادند دادیم بیمارستان. بیمارستان گفته بود اگر این پول را نریزید باید او را ببرید. سردار گفت که این خانواده باید مستقیم با ما در ارتباط باشند و نیاز نداشته باشند که بروند دنبال کارهای اداری و جاهایی که کارشان بماند آنها باید فقط به وضعیت پسرشان برسند. آن روز که سردار محسن رضایی آمده بود دیدن پسرم من یک ربع قبلش حرکت کرده بودم نمیدانستم که میآید. وقتی آمده بود به من خبر دادند برادرم را فرستادم دیگر نشد که به او بگویم شرایط اینطوری است و چه کار کنیم. ما کسانی بودیم که زمانی کار میکردیم و کمک دیگران میکردیم و الان خودمان اینطور شدیم. به خدا ما هفته را با ورزش شنا و فوتبال و خنده و شادی میگذراندیم... اما...»سکوت میکند و اشکش را پاک میکند.
مادر بزرگ محمد ادامه میدهد: «علی میگوید مادرم نهار درست کند پدر مرا ببرد مدرسه و محمد من را باز گرداند. خیلی با هم خوب بودند در خانه دائم فوتبال بازی میکردند.»
پدر میافزاید: «بعضی وقتها من را یک گل میگذاشتند و مادرش را یک گل. شب میآمدم خسته اما نمیگذاشت بنشینم و دائم بازی بود.»
مادر با چشمانی اشک آلود ادامه میدهد: «زندگی خیلی خوبی داشتیم یک لقمه نان میخوردیم و شاد بودیم اما حالا!!!!!!!!!!!!»
خانواده از مردم کرمانشاه و کمکهای آنها به شدت یاد کرده و تشکر میکنند از خانواده مادی محمد و عموی بزرگشان هم همینطور.
اتاقی که ۴ ماه است ثابت مانده
میخواهیم اتاق محمد را ببینیم... مادر میگوید من دلش را ندارم... از آن روز که محمد کرمانشاه رفت به اتاق سر نزدم که ببینم مرتب است یا نه... مادربزرگ هم تا دم در اتاق میآید و اشک میریزد و دل وارد شدن را ندارد... ما با پدر و علی وارد اتاق میشویم. همه چیز مرتب است، کتابها، کمد لباس، قاب عکس بچگی، رایانه و... پدر تاب دیدن اتاق خالی را ندارد و همه تلاشی که در طول مصاحبه داشت تا اشکهایش سرازیر نشود یکباره میشکند و اشک پشت اشک... علی را از اتاق بیرون میبریم تا حالش بد نشود. گوشی محمد را نشانمان میدهد با بک گراندی از حرم امام حسین(ع) و نوحههایی که در گوشی دارد.پدرش میگوید: «همین گوشی او را با گوشی برخی جوانها مقایسه کنید تا بفهمید پسرم چطور بود...»
برای خانواده محمد جهاد همچنان ادامه داد.
گفتوگو: قاسم غفوری - مائده شیرپور