خب، از اتفاقات خوب شروع کنیم در این چند روزی که اخبار از نابودی داعش حکایت داشت حس و حال خود را برایمان بگویید به هر حال شما از خانوادههایی هستید که از همان روزهای اول جنایات این گروههای تروریستی را حس کردید؟
(با هیجان خاصی شروع میکند...) ما (من و فرزندانم) خیلی خوشحال شدیم. پس از شهادت آقا محرم، خیلی اخبار را پیگیری میکردم و پا به پای مدافعان حرم که آنجا بودند پیگیر قضایای سوریه بودم و حقیقتاً یکی از آرزوها و دعاهایم این بود که کاری که همسر من و همکارانش در آن مؤثر بودند تمام شود و به حرمت خون شهدایمان به پیروزی در برابر تروریستها برسیم. حالا داعش سرنگون شده شادی این پیروزی را در چهره خانوادهها و بچهها میبینم. با آن ارتباطی که با آنها دارم شور و شعف آنها را از پیروزیهای بدست آمده در برابر داعش لمس کردهام خیلی از خانوادهها پس از این پیروزی بزرگ عنوان میکردند که میخواهند بروند بر مزار همسران و فرزندان خود شیرینی و شکلات پخش کنند. آنها میگفتند هر چند که دلمان میخواست همسر و یا فرزندان شهیدمان بودند و این جشن و پیروزی را خود میدیدند، اما حالا که نیستند میخواهیم با پخش شیرینی و شکلات بر مزارشان خوشحالی خود را از این پیروزی بزرگ به همگان نشان دهیم.
بچههایتان چه واکنشی به این پیروزی داشتند، آیا آنها هم اخبار را دنبال میکنند؟
بله، خیلی خوشحال بودند. پسرم با اینکه سنش بسیار کم است (۷ سال) اما به خاطر توضیحاتی که من برایش داده بودم همیشه پیگیر بود و از شنیدن این خبر پیروزی خیلی خوشحال بود. دائم بالا و پایین میپرید و شادی میکرد. یک نقاشی هم کشید و با اینکه کلاس اول است اما زیر آن نقاشی نوشت بابا ما پیروز شدیم.
همسر شما سال ۱۳۹۰ شهید شدند که مردم ما چندان آشنایی با مسئله مدافعان حرم نداشتند و نگاه به مدافع حرم مثل الان نبود، از سختیهایی که نگاه مردم در آن دورانها داشت برایمان بگویید؟
(اعتقادش را از کلماتی که انتخاب میکند کاملاً میشود حس کرد) آقا محرم اولین نیرویی بود که از ایران در سوریه به شهادت رسید. در سال ۱۳۹۰ دقیقاً آن موقعی بود که این احتمال میرفت چنین جنگی در سوریه پیش بیاید و این کشور به آموزش نیاز داشته باشد. همسر من با توجه به اینکه تجربه زیادی در حوزه تخریب داشت برای آموزش به آنجا رفت. وقتی به شهادت رسید برای همکارانش این مسئله و دغدغه بود که با شهادت ایشان برای مردم این سوال پیش میآید که او اصلاً برای چه آنجا رفته؟ این سوالات را از من هم میپرسیدند و وقتی بر سر مزارش میرفتم دائم از من پرسیده میشد که چرا رفت؟ بارها از خودشان هم مردم عادی پرسیده بودند که برای چه میروی سوریه؟
اصلاً شما چطور راضی شدید بروند؟
(با همان اعتقاد که حالا کمی بغض کنترل شده به آن اضافه شده ادامه میدهد) خیلی پیش میآمد سه یا چهار ماه ایران نبود و در سوریه، لبنان و یا ... بود و در هر کشوری که به قول خودش احساس میکرد، میرفت. حضرت آقا مثال قشنگی دارند و میگویند این تروریستها مثل غده سرطانی میمانند. پس نابودی آنها و این پیروزی به کام همه شیرین میآید. اما باید بدانیم که این خطر این با هم ما را تهدید میکند و نباید خیال کنیم که همه چیز تمام است و اینها از بین رفتند. چون دقیقا مثل غده سرطانی میمانند که ممکن است از جای دیگری دوباره کارشان را شروع کنند. فکر میکنم راز موفقیت مدافعان حرم این است که مسأله ولایت را خیلی خوب در نظر گرفتند و گوش به فرمان آقا بودند. توجه به ولایت و رهبری از دوران دفاعمقدس تا الان راز موفقیت چه در ۸ سال دفاعمقدس و چه در نابودی داعش بوده است. رزمندگان دفاعمقدس گوش به فرمان امام خمینی(ره) بودند، همانها الان گوش به فرمان رهبری هستند و این موضوع خطی است که امتداد پیدا کرده و باز هم وجود خواهد داشت...
از آن روزهایی میگفتیم که با شهادت همسرتان به خاطر شرایط، به اطرافیان نمیتوانستید بگویید چه شده؟
(کمی تأمل میکند...) چون از نزدیک با محرم در ارتباط بودم و مسایل کاری را با من در میان میگذاشت، اما شاید خیلی بازگو کردن و توضیح دادن نمیتوانست کاری از پیش ببرد، چون مردم ما آن زمان نمیدانستند در سوریه و عراق چه کسانی پشت صحنه هستند. الان با همان اتفاق کوچک تروریستی که در مجلس رخ داد خیلی خوب احساس کردند و واقف شدند که اگر داعش در سوریه یا عراق موفق شده بود که حکومت تشکیل بدهد، مردم ایران هیچ وقت رنگ آسایش را به خود نمیدیدند و هدف آنها در حقیقت دستیابی به ایران بود. واقعاً در همان زمان این تهدید از طرف رهبری خوب تحلیل و این قضیه خنثی شد. با وجود اینکه آرامش امروزمان را مدیون خون شهدا هستیم، اما باید همیشه جوانان اینها را الگو قرار داده و گوش به فرمان ولایت باشند چراکه هر جای دیگری ممکن است دشمن نفوذ کند چه از روی تأثیر بر فرهنگ و حجاب چه مسلحانه مانند آنچه در سوریه اتفاق افتاد.
آن زمان مسئولان چقدر کنارتان بودند چون خیلیها هنوز این خطر را حس نکرده بودند...
چون اولین اتفاق برای همسر من افتاد خیلیها به من گفتند که همسرت چرا رفت، من در تنهایی خودم نزدیک به یک سال داشتم این موضوع را تحلیل میکردم و اصلاً هم دلخور نشدم که چرا مسئولین این قضیه را برجسته نکردند و کارهایی انجام نشد. چون من با حسابی که با همسرم داشتم میدانستم آنجا اتفاقاتی افتاده و کاری کلید خورده که اگر قرار باشد شهادت همسر من برجسته و مطرح شود که ایشان در سوریه به شهادت رسیده، کار آنجا سخت میشود و ممکن بود حتی اگر این صبوری نبود الان ما به این موفقیت نمیرسیدیم.
پس ناراحت نمیشدید که عنوان نشد؟
نه واقعاً ناراحت نشدم. الان خدا را شکر هر خانمی که همسرش شهید میشود، همسرهای دیگر شهدا هستند و دلداری میدهند و شرایط را درک میکنند. ولی شرایط من خیلی بحرانی بود آن موقع و بعد از سالها که از دوران دفاعمقدس گذشته بود، من خیلی تنها بودم و حتی سر مزار ایشان هم زمانی میرفتم که پاسخگوی مردم نباشم چون وضعیت جسمی و روحیام خراب بود، پاسخگویی هم خیلی سخت بود. خیلیها میگفتند حالا چقدر گرفته که رفته؟! ارزشش را داشت؟! چرا برای یک کشور دیگر و یا برای فلانی رفته و بچه هایش را تنها گذاشته؟! این برای من خیلی دردناک بود. آن موقع میگفتم حتی اگر مردم عادی این را نفهمند که پشت این قضیه امریکا و صهیونیستها هستند، ولی حداقل این را میدانند که یک سری بچه و مردم عادی آنجا در خطر هستند و یا اینکه چقدر مقدسات ما برایمان مهم است و چقدر میگفتیم که سال ۶۱ قمری امام حسین(ع) تنها بود کاشکی ما بودیم و اگر ما بودیم و... اکنون دقیقاً همان اتفاق تکرار میشود، حرم حضرت زینب(س) در خطر است. اگر اینها را در نظر میگرفتیم متوجه میشدیم که اولین هدف مدافعان، دفاع از حرم حضرت زینب(س) بوده و در کنار آن حمایت از مردم سوریه بوده، اما عدهای اصلاً فکر نکردند که چرا تروریستها به سوریه و عراق رفتند و هدفشان چه چیزی است؟! اگر فکر کنیم دقیقاً متوجه میشویم که مدافعین حرم رفتند که جلوی دشمن را کیلومترها دورتر از خاک کشور بگیرند.
شش سال پیش همینقدر که الان میگویید مصمم بودید؟
(بغضش که نشان از دوست داشتن عمیق بدون خودخواهی دارد کاملاً مشهود است...) من موقعی که با همسرم ازدواج کردم کاملاً به شرایط ایشان واقف بودم، همسرم نظامی بود و در سپاه خدمت میکرد، یعنی دقیقاً میدانستم که کارش به چه شکل است و واقعاً لذت میبردم و پا به پای اهدافی که داشت کنارش بودم. خیلی سخت بود چون مجبور بودم غیبتهای طولانی را تحمل کنم و در برخی از مأموریتها ایشان را همراهی کنم چون به خاطر وابستگیهایی که دخترم شدیداً به پدرش داشت و حتی در نبود او مریض و در بیمارستان بستری میشد همسرم را در برخی مأموریتها همراهی میکردیم.
همسرم واقعاً با علاقه کارش را انجام میداد رضایتش را میدیدم و به خاطر علاقهای که به ایشان داشتم میدیدم که وقتی نمیتواند کاری کند کِسل است و وقتی میخواستم محبتهایش را جبران کنم به این