ايمان مشعلچيان:
اشاره :درست سيسال گذشت، سالهايي به سرعت برق و باد، و امروز بيش از هر زمان ديگري تشنه آموختن از آن روزها هستيم، روزهايي كه امامخميني(ره) چونان ناخدايي چيره دست كشتي انقلاب را به ساحل پيروزي رساند. يكي از مقاطع مهم و سرنوشت ساز تاريخ انقلاب ايران در سالهاي منتهي به پيروزي، ايامي است كه امام خميني(ره) از عراق به سمت كويت و از آنجا به فرانسه عزيمت كردند، اين مقطع يادآور روزهايي است كه امام (ره) از كليه ظرفيتهاي انقلابي و انقلابيون استفاده ميكردند از اين رو صحبت كردن از آن روزها با كسي چون ابراهيم يزدي كه در فعاليتهاي آن دوره حضور فعال داشته، حائز اهميت است.
ابراهيم يزدي از حركت امام از عراق به كويت ميگويد و ميگويد كه چگونه از بين كشورهايي چون الجزاير، سوريه و لبنان در نهايت فرانسه به عنوان محل اقامت امام(ره) انتخاب شد ماجراي شوراي سلطنت هم از ديگر صحبتهاي يزدي است و گوادلوپ نيز همين طور و ميگويد كه چگونه غرب در گوادلوپ تسليم اراده ملت ايران شد.
***
يكي از مباحثي كه تا اندازهاي در شكلدهي مسير انقلاب به سمت پيروزي بسيار موثر بود سفر امام به پاريس بود. شما در آن زمان از نزديكان امام بوديد و در سفر ناموفق امام به كويت همراه ايشان. چطور شد كه امام تصميم گرفت به سمت فرانسه حركت كند؟ شنيدهايم كه شما جايي گفتهايد پيشنهاد سفر به پاريس از جانب شما مطرح شده است.
من بدون آنكه دادن اين پيشنهاد را افتخاري بدانم اما همان طور كه شواهد و مدارك وجود دارد پيشنهاد سفر به فرانسه را بنده طرح كردم. براي رسيدن به اين مقطع تاريخ لازم است مقدمهاي گفته شود. بنده بعد از درگذشت دكتر شريعتي در نجف درحضور آقاي خميني(امام) بودم و مسئوليت پاسخ به پيام تسليت كه براي امام(ره) آمده بود به عهده من گذاشته شده بود. آن روزها حرفم به ايشان اين بود كه اگر شما دست به عملي نزنيد، ما هم كاري نخواهيم كرد. شاه تاريخ را عوض ميكند، جشنهاي 2500 ساله را برگزار ميكند و ما واكنش نشان ميدهيم اگر شما اين كارها را نميكرديد، چگونه ميخواستيم با شاه برخورد كنيم؟ اساس حرفم اين بود كه در فلسفه اسلامي، حق بايد حرفي بزند كه باطل را به واكنش وادارد نه اينكه ما منتظر پاسخ دادن باشيم. امام از من خواست طرح بدهم كه چه كنيم. زمان فوت حاج آقا مصطفي بود كه بار ديگر حاج آقا دعايي با من تماس گرفت و گفت امام(ره) آن برنامه را از شما ميخواهد. قسمتي از اين نظريات در پاسخ امام به ابراز همدردي به مناسبت فوت حاج آقا مصطفي آمده است. پاسخ ايشان به گروهها و مردم نسبت به بيانيههاي قبلي متفاوت است.
اين تفاوت درعملكرد و نظريهها براي چه بود؟
البته بايد رجوع كنيد و ببينيد اما به عنوان مثال اينكه روشنفكران و روحانيون بايد با هم كار كنند، اينكه روحانيون همه بايد به صورت فعال به صحنه بيايند. از جمله اينكه امام(ره) به روحانيون ميگويد: چرا شما مانند روشنفكران كه نامههايي را به عنوان اعتراض مينويسند و امضا ميكنند، نامه و اعتراضي نمينويسيد؟ شما هم بايد اين كار را بكنيد. پس از اينها بود كه آقاي دعايي بار ديگر با من تماس گرفت و گفت بر اثر فشارهاي موجود بر آيتالله، آقاي خميني (امام) مصمم است كه از عراق خارج شود و از من خواستهاند به شما بگويم هر چه سريعتر به نجف بياييد. مطلع هم بودم كه قصد دارند به كويت بروند و از آنجا عازم سوريه شوند. اما براي من مهم اين بودكه تا چه اندازه سوريه ميتواند محل مناسبي براي ادامه فعاليتهاي ايشان باشد. حتي عدهاي پيشنهاد ميدادند امام به لبنان و دره برود؛ درهاي كه بيشتر در كنترل فلسطينيها بود. اين پيشنهاد بسيار خطرناكي بود چون در ميان فلسطينيها عناصر نفوذي بسياري بودند، اگر آقاي خميني(امام) به آنجا ميرفتند ترور ايشان بسيار آسان بودعلاوه بر اينكه بعد از آن هم قضيه لوث ميشد چون هم ميشد به گردن سوريها انداخت هم فلسطينيها و لبنانيها. از طرف ديگر صادق قطبزاده به سوريه رفت تا شرايط و ميزان رضايتمندي سوريها را از حضور امام(ره) بررسي كند.
قطبزاده از طريق آقاي موسيصدر با سوريها آشنا بود. در بيروت به اتفاق مرحوم دكتر چمران، آقاي قطبزاده كه از سوريه برگشته بود و آقاي ضرابي از اعضاي شوراي مركزي نهضت آزادي تشكيل جلسه داديم و قطبزاده گزارش داد سوريها از حضور امام(ره) استقبال نكردند. از طرفي اصرار كرد كه آقاي خميني(امام) به الجزاير برود. من مخالف بودم چون فاصله بسيار زيادي با ايران داشت، ويزا ميخواست، خود الجزاير هم خيلي اوضاع سامان يافتهاي نداشت، هدف امام پيدا كردن يك جاي امن نبود. هدف اين بود كه به جايي برود كه بتواند كار را ادامه بدهد. آنجا بود كه من بحث فرانسه را مطرح كردم و از دوستان خواستم براي جلب رضايت ايشان تلاش كنند. تنها قطبزاده موافق نبود كه او هم بيروت را به مقصد الجزاير ترك كرد تا رضايت آنها را جلب كند، حتي قصد داشت رئيس جبهه آزاديبخش الجزاير را با خود به نجف ببرد تا رسما از آقاي خميني دعوت به عمل بياورد.
من هم عازم نجف شدم. صبح روزي كه با وجود محاصره منزل امام(ره) با ايشان ملاقات كردم، روزي بود كه آقاي خميني(امام) با بنز حاج آقا مهري عازم كويت ميشد. به اتفاق هم سوار ماشين شديم و آنجا بود كه من پيشنهاد سفر به فرانسه را به امام دادم. به آقاي خميني(امام) گفتم وضعيت دنيا اينگونه است، براي چه ميخواهيد به سوريه برويد؟ فرانسه مكان مناسبتري براي ادامه فعاليتها خواهد بود.
چرا شما فرانسه را پيشنهاد كرديد و قطبزاده الجزاير را؟
آقاي قطبزاده تصور نميكرد كه آقاي خميني(امام خمينيبه عنوان يك مرجع تقليد و يك رهبر روحاني به يك كشور غير مسلمان برود.
البته حرف او منطق داشت اما من ميگفتم يك رهبر براي ادامه انقلاب موضوعاتي را كه بيدليل در ذهنيت مردم معرفي شده خط قرمز است بايدپشت سر بگذارد و سنتهاي غلط را بشكند. امام در ابتدا خيلي با اين نظر من موافق نبود. خلاصه به مركز كويت رسيديم و با وجود ويزاهايي كه داشتيم دولت كويت اجازه ورود نداد. راه برگشت هم نداشتيم چون عراقيها ديگر اجازه ورود مجدد را نميدادند. امام و حاج احمد آقا را به هتلي در بصره بردند و به من و آقاي مهري هم گفتند به كويت برويد. با اين وجود كويتيها به من اجازه ورود ندادند. فقط آقاي مهري چون اقامت كشور كويت را داشت وارد كويت شد و من هم توسط ماموران امنيتي عراق شب را در ساختماني سپري كردم تا صبح به بصره رفتم. اينجا بود كه امام و حاج احمد آقا به من اعلام كردند حاضرند به پاريس سفركنند.
آيا بحث امام هم اين بود كه صحيح نيست يك مرجع تقليد به بلاد كفر برود يا بحث ديگري هم مطرح كردند؟
هيچ يك از اين دلايل را مستقيم ابراز نكردند. فقط گفتند ميخواهم به كويت بروم و از آنجا به سوريه.
در وصيتنامه امام آمده است تصميم سفر به فرانسه در مشورت با حاج احمد آقا گرفته شد. آيا اين منافاتي با حرفهاي شما ندارد؟
مرحوم حاج احمد آقا اين را در جايي ميگويد و استناد ميكند به وصيتنامه آقاي خميني(امام خميني اين وصيتنامه چه ميگويد؟ ميگويد: كسي مرا به پاريس نبرد. من با احمد مشورت كردم و بعد تصميم گرفتم. حرف ايشان هم درست است. اين به اين معنا نيست كه من پيشنهاد دهنده نبودهام. سوال اينجاست كه اگر آقاي خميني(امام خميني در بصره با احمد آقا درباره پاريس مشورت ميكند با يزدي كه سالها نماينده ايشان بوده در آنجا و به آمريكا و اروپا وارد است، مشورت نكرده است؟ اين خلاف عقل است.
حضور در پاريس و دهكده نوفل لوشاتو با چند اتفاق مهم همراه شد. شايد يكي از مهمترين آنها حضور سيد جلال تهراني و ماجراي استعفاي او به عنوان رئيس شوراي سلطنت بود. چطور شد كه تهراني به پاريس آمد و طرح اين برنامه را چه كسي داد؟
همان زماني كه شاه تهران را ترك كرد حتي در ميان اطرافيان شاه هم كساني بودند كه عمر حكومت شاه را پايان يافته ميدانستند. كساني بودند كه با انقلاب همراه بودند به همين دليل هم وقتي شوراي سلطنت خواست تشكيل بشود به مرحوم مطهري مراجعه كردند و از او دعوت كردند تا 2 نفر از گروههاي مبارز هم به اين شورا بروند. از 2 نفر دعوت شد: يكي شخص آقاي مطهري، يكي دكتر سحابي، دكتر سحابي نپذيرفت و شديدا اعتراض كرد. آقاي مطهري از آقاي خميني(امام خميني كسب نظر كرد. ايشان نظر دكتر سحابي را تاييد كردند و به آقاي مطهري هم تاكيد كردند كه نپذيرند. اما آقاي مطهري با اين زمينهها مرحوم دكتر علي آبادي را پيشنهاد كرد. علي آبادي از اساتيد برجسته حقوق در ايران بود. فرد بسيار خوشنامي بود و مورد اعتماد تمام حقوقدانان ايراني بود. روابط خوبي هم با انقلاب داشت. براي همين مطهري از او خواست عضويت شوراي سلطنت را بپذيرد و او هم پذيرفت. پس شوراي سلطنت كه در حال تشكيل شدن است با يك چنين نگاه آشتيجويانهاي با انقلاب كار خود را آغاز ميكند.
آيا انتخاب سيد جلال تهراني به عنوان رئيس اين شورا با وجود نزديكي كه به روحانيون داشته است، انتخابي استراتژيك بوده است؟
به نظر من يك انتخاب استراتژيك بوده در راستاي ايجاد يك پيوند بين انقلاب و تغييرات بعدي اما از درون همان سيستم شاهنشاهي، او كه به پاريس ميآيد درخواست ملاقات را ميدهد.
چرا سيد جلال به پاريس ميآيد؟ كسي او را دعوت ميكند؟
آمدن شاه كاملا منتفي شده بود. محال بود شوراي سلطنت بتواند كشور را اداره كند و امكان نداشت اين شورا باقي بماند اگر با انقلاب ارتباط برقرار نكند. بنابراين همان طور كه تلاش شد از فعالان و رهبران سياسي وارد شوراي سلطنت بشود كه نشد، حالا اين بار رئيس اين شورا آمده است با رهبر انقلاب در پاريس ملاقات بكند. براي آنكه آن پيوند بوجود بيايد.
وقتي در پاريس درخواست ملاقات با آقاي خميني (امام خمينيرا نوشت به من داد و من هم آن را براي امام خواندم. در آن جلسه مرحوم احمد آقا، آقاي اشراقي وچند نفر ديگر از عزيزان بودند كه وقتي بحث شد امام نظر داد كه ايشان بايد ابتدا از شوراي سلطنت استعفا بدهد و بعد من او را بپذيرم. من هم عينا زيرنامهاش گفته ايشان را نوشتم. او گفت من كه با تمام سوابق سياسيام عضويت و رياست اين شورا را پذيرفتهام، چطور بيايم بگويم شوراي سلطنت غير قانوني است به من ميگويند آيا اين فرد تا اين اندازه كودن سياسي بوده است؟ پيشنهاد داديم كه بنويسد چون مرجع بزرگ تقليد آيتالله خميني(امام خميني ميگويد شوراي سلطنت غير قانوني است، من هم به تبعيت از ايشان استفعا ميدهم. در واقع اين يك معناي دوگانه داشت: يكي اينكه ايشان از امام پيروي ميكند ديگر اينكه خودش هم به شكل قبلي زير سوال نميرفت. خلاصه اينكه نامه استعفا را مينويسد و امام هم او را به حضور ميپذيرد. با استعفاي او نيز شوراي سلطنت منحل ميشود.
آيا اين برنامه از قبل طراحي شده بود كه رئيس شورا به پاريس بيايد و آنجا استعفا كند؟
من توجه شما را به اين جلب ميكنم كه قبل از اينكه او به پاريس بيايد زمينهها براي يك سلسله همكاريها وجود داشت. حتي از قم يكي از علماي برجسته به پاريس يادداشت فرستاد كه شوراي سلطنت پيشنهاد ميدهد چون به جاي شاه نشسته است حق دارد مجلس را منحل كند و نخستوزير را نصب كند و براي همين بختيار را به عنوان نخست وزير عزل كند، آقاي خميني (امام خميني به ما نخستوزير معرفي كند ما او را نصب كنيم سپس مجلس را منحل ميكنيم و بعد از آن خود شوراي سلطنت را. در واقع مملكت است و آقاي خميني(امام خميني و نخستوزير. امام درباره اين پيشنهاد از من نظر خواست ما رد كرديم.ما گفتيم آيا تضميني وجود دارد كه سلطنت برنگردد؟ ما 60 سال است كه ميگوييم شاه حق عزل و نصب نخست وزيران را ندارد آن وقت سر اين بزنگاه تاريخي ميپذيريم.
خوب اين چه منفعتي براي آن شورا داشت؟
آنها قصد داشتند به نظام شاهنشاهي مشروعيت ببخشند.پيشبيني ميكردند انقلاب ممكن است شكست بخورد و آنها يك امتياز بزرگ از انقلاب گرفتهاند و آن اينكه شاه حق عزل و نصب نخست وزيران را دارد.اختلاف با بختيار هم براي همين بود.جبهه ملي سالها ميگفت شاه نميتواند نخستوزير انتخاب كند،تو هم كه عضو جبهه ملي هستي چطور اين سمت نخست وزيري را پذيرفتي.خلاصه اينكه امام آن پيشنهاد را هم نپذيرفت.پس چنين رابطهاي بين شوراي سلطنت و رهبري انقلاب وجود داشته است.در چنين فضايي سيد جلال تهراني به پاريس ميآيد كسي او را دعوت نكرد.خودش آمد.
رفتيد كه براي بختيار هم همين پروژه را اجرا كنيد؟
بله.بعد از اين كه حوادث اتفاق افتاد در ايران عدهاي سعي كردند حالا كه شاه رفته است و بختيار هم نخست وزير است و شوراي سلطنت هم منحل شده كاري كنند كه اين مرحله جابجايي با حداقل آرامش و مسالمت صورت بگيرد.ارتش هنوز مقاومت ميكرد.عقلانيت سياسي حكم ميكرد گرهاي را كه با دست باز ميشود با دندان باز نكنيم.كاري كه بختيار هم بيايد تسليم شود.
مذاكراتي با بختيار انجام شد.چندين راهحل وجود داشت.يكي اينكه بختيار استعفا كند.ديگر اينكه بختيار استعفاي خود را به امام خميني بدهد،ايشان هم بگويد حالا شما سرپست خود باشيد تا بعد.ديگر اينكه به پاريس بيايد و در آنجا مذاكره كند.خلاصه اينكه نبايد بختيار به عنوان نخست وزير به پاريس بيايد و با همين عنوان نميتواند آقاي خميني(امام خميني را ببيند و اينجا نكته خيلي ظريف بود.اگر بختيار در تهران استعفا ميداد، ميشد يك شهروند عادي كه ديگر حضورش در پاريس اهميتي نداشت.پيروزي اين بود كه بختيار به عنوان نخست وزير بيايد به پاريس اما آقاي خميني(امام خميني او را نپذيرد تا وقتي استعفا بدهد.
اما برخي از دوستان كه گويا مرحوم شيخ صادق خلخالي نقش داشته است،ساعت11 شب تماس ميگيرد و با حاج احمد آقا صحبت ميكند كه در اينجا ميگويند آقاي خميني(امام خميني بختيار را به عنوان نخست وزير ميپذيرد. آقاي خميني(امام خميني هم گفت:نه خير،من به عنوان نخست وزير او را نميپذيرم.در واقع اين برنامه لو ميرود و بختيار هم نميآيد.
شما در برنامهاي كه براي مرحله بندي انقلاب پس از حضور امام (ه )در ايران مينويسيد و در واقع يك فازبندي اجرايي براي انقلاب ميكنيد ،در آن پيشنويس خودتان از عبارت استفاده ميكنيد كه با مخالفت امام مواجه ميشود و به تغيير ميكند...
در آن روزها مردم در ايران شعار را سر ميدادند كه كم كم به تغيير كرد.در ادبيات آن دوره هم حكومت اسلامي آمده،هم جمهوري اسلامي.من در برنامهاي كه براي حركتهاي بعدي انقلاب نوشتم وبه امام دادم از ياد كردهام اما امام آن را خط زده و به تغيير داده است.
ولي در جاهاي ديگر عكس اين مطلب از قول خود شما نقل شده است كه شخص شما ابتدا كلمه را نوشتهايد سپس امام با كلمه آن را تصحيح كردهاند.
شايد اين طور باشد.من دوباره بايد رجوع كنم.اين قضيه براي سي سال پيش است مهم اين است كه در آن برنامهاي كه نوشته شد قرار شد به رفراندوم گذاشته شود و مردم راي بدهند.عدهاي معتقد بودند مردم درتظاهرات خياباني بارها گفتهاند كه جمهوري اسلامي ميخواهند و ديگر نيازي به رفراندوم نيست.ولي حرف من اين بود كه از نظر حقوق بين الملل با يك كنش سياسي بايد جمهوري اسلامي در ايران تثبيت بشود.آن كنش سياسي هم رفراندوم بود.آن برنامه در آنجا نوشته شد و در راستاي اجراي آن برنامه كه توسط امام نهايي شد،شروع كرديم به كارامام گفتند تماس بگيريد آقايان مطهري،بهشتي و بازرگان بيايند.همه آمدند و در ديدار مهندس بازرگان قرار شد براي تشكيل شوراي انقلاب ليستي از سياسيون تهيه بشود چون آقاي خميني(امام خميني شناختي روي سياسيون نداشتند به من،دكتر سحابي و مهندس بازرگان ماموريت دادند ليستي50-40 نفره از سياسيون تشكيل دهيم.آقايان مطهري،هاشمي رفسنجاني و مرحوم دكتر بهشتي را نيز به عنوان مشاوران خودشان معرفي كردند تا از ميان آن ليست اعضاي شوراي انقلاب تعيين شود.در راستاي همان برنامهاي كه من نوشتم مهندس بازرگان مسئول كميته نفت شد تا با كارگران اعتصابي نفت مذاكره كند تا آنها را قانع كند پالايشگاهها به كار بيفتد و احتياج داخلي برطرف شود اما به ارتش سوخت ندهند.وظيفه ديگر كميته اين بود كه چنانچه دولت موقت اعلام وجود كرد كشورهاي خارجي پول نفت را به حساب دولت موقت بريزند. دولت هم به كارگران دستور ميدهد نفت را به آنها تحويل بدهند.در واقع درآمد دولت شاه را از نفت قطع ميكنيم و پولها به حساب دولت موقت واريز ميشود.
قدم دوم اين بود كه هيئتهاي مختلفي را از پاريس به سمت كشورهاي مختلف فرستاديم.آقاي كمال خرازي و محمد سوري رفتند به هند و پاكستان.قطب زاده به الجزاير و ليبي رفت.با سوريه صحبت كرديم كه وقتي دولت موقت اعلام ميشود اين كشورها آن را به رسميت بشناسند.از هند،سوريه و مراكش نمايندههايي به پاريس براي ديدار با آقاي خميني(امام خميني فرستاده شد.به اين ترتيب روابط ديپلماتيك آغاز شد.شوراي انقلاب هم تشكيل شد اما اعضاي آن كامل نشد تا وقتي كه ما به ايران بازگشتيم.معرفي دولت موقت بعد از بازگشت ما به ايران صورت گرفت.ارتش هم با مذاكراتي كه قرهباغي فرمانده ارتش با مرحوم بازرگان،آقاي موسوي اردبيلي و مرحوم دكتر بهشتي انجام داد،تسليم شد و به اين ترتيب انقلاب پيروز شد.
چطور شد كه در كنفرانس دولت فرانسه نيازمند دريافت گزارشي از نيروهاي انقلابي ايران شد و چه كسي مسئوليت نوشتن اين گزارش را به عهده صادق قطب زاده گذاشت؟
كنفرانس گوادلوپ در حدود ژانويه سال 1979 در مجمع الجزايري به همين نام در آمريكاي مركزي برپا شد.همان طور كه در جريان هستيد تا قبل از آن كنفرانس سياست دولت آمريكا حمايت همه جانبه از شاه بود وهر نوع تغييري در سياستهاي كلان را در چهارچوب بقاي شاه جستجو ميكرد.همان طور كه كارتر در تهران و در كاخ سعدآباد از ايران به عنوان يك جزيره ثبات در اقيانوس متلاطم خاورميانه نام برد اما حوادثي كه در طول سال 57 رخ داد،تظاهرات مردمي و اجماع نيروها نشان داد هر نوع تلاشي در حفظ رژيم شاه بيفايده است.تا آنجا كه شاه بعد از ديدن تظاهرات عاشورا و تاسوعاي سال 57 در مصاحبهاي در تلويزيون كه متن كامل آن را با توجه به اهميتي كه دارد در ويرايش جديد كتابم آوردهام-ميگويد: من پيام انقلاب شما را شنيدم.>به عبارت ديگر پادشاه كشور مستقيما تظاهرات مردمي را عليه خودش ديده و اقرار كرده نظامش دچار نواقصي بوده و تغييرات را پذيرفتهاست.
اما در آن روزها همه ميدانستند شاه قادر به اعمال هيچگونه تغييري نيست.چون به شدت بيمار بود.به دليل نوع درماني كه بر روي بيمارياش ميشد،شاه نميتوانسته فردي مصمم باشد.از طرف ديگر شتاب و گستردگي انقلاب ايران چيزي نبود كه با يك سلسله تغييرات روبنايي بتوان آنرا حفظ كرد.بنابراين در داخل ايران اجماع و اتفاق نظر اين بود كه رژيم شاه قابل نگهداري نيست.شاه بر اساس قولي كه داده بود سعي كرد از نيروهاي ملي بخواهد نخست وزيري را بپذيرند.هيچ يك نپذيرفتند نه دكتر صديقي(سديدي)،نه دكتر سنجابي و نه حتي دكتر اميني. اميني 2 شرط براي نخست وزيري براي شاه گذاشت نخست اينكه شاه مسئوليت ارتش را به نخست وزير واگذار كند و تمام بودجه و امكانات ارتش زير نظر نخست وزير باشد اما شاه حتي درآن شرايط هم آن را نپذيرفت.
حتي تيمسار مقدم در زندان به مهندس بازرگان ميگويد:شاه اكنون به حرف مليون رسيده است كه شاه بهتر است سلطنت كند نه حكومت. مرحوم بازرگان در جواب به او كه در خاطراتش نقل شده ميگويد: ديگر كار از كار گذشته است.زمان اين كار سپري شده و ديگر فايده ندارد.در داخل ايران تمام نيروهايي كه مخالف شاه بودند همه به اين جمعبندي واحد رسيده بودند كه بقاي شاه امكان ندارد.علاوه بر اين اطرافيان شاه پي برده بودند شاه به پايان خط رسيده است.سند اينكه درهمان زمان خبرنگار مشهور جنگ ويتنام خانم مقالهاي در مجله مينويسد و در آنجااشاره ميكند شاه به پايان خط رسيده است.در ميان نيروهاي خارجي،انگلستان و اسرائيل كه در ميان نيروهاي غيرنظامي ايران بيش از هر كشور ديگري نفوذ داشتند به اين نتيجه رسيده بودند كه ديگر شاه را نميشود نگه داشت. اينها مقدمه است كه بگويم در گوادلوپ چه شد.كشورهاي اروپايي، آلمان،فرانسه،انگلستان همه به اين جمعبندي رسيده بودند كه هر نوع تلاش براي حفظ حكومت شاه بيفايده است.تنها آمريكا همچنان مصر بود كه تغييرات مورد نظر هم بايد به دست شاه اتفاق بيفتد.در چنين فضايي كنفرانس گوادلوپ شروع ميشود.همان طور كه اشاره كرديد قبل از برگزاري اين كنفرانس نماينده دولت فرانسه به ديدار ما در پاريس آمد و در آنجا توضيح داد اين كنفرانس قرار است برگزار شود و دولت فرانسه ميخواهد نظريات انقلاب را به طور مستقيم از خود شما بشنود.
و منظور چه كساني هستند؟
منظور آقاي خميني (امام خميني است. رهبري انقلاب به دست ايشان بود. ما در پاريس مستقر هستيم و انقلاب در حال طي مسير در روزهاي آخرينش است.بنابراين دولت فرانسه از امام ميخواهد موضع انقلابيون را به طور مستقيم و نه از طريق مصاحبهها دريافت كند.به دليل گرفتاريهايي كه در آنجا وجود داشت،نوشتن اين گزارش به آقاي قطب زاده واگذار ميشود و او نيز مواضع رهبران انقلاب را در داخل و خارج انقلاب ارائه ميدهد.او ميگويد به اين دلايل هيچ اميدي به ماندن شاه وجود ندارد.
بارها در مصاحبههاي متعدد شما شرايط انقلابيون را در داخل كشور اينگونه توصيف كردهايد كه نيروهاي مبارز بسيار متكثر بودند و اگر چه همگي براي سرنگوني رژيم تلاش ميكردند اما يك رهبريت يكپارچه آنهارا هدايت نميكرد.در واقع هر گروه مستقل عمل ميكرد تا اينكه به آهستگي نقش امام به عنوان رهبر انقلاب برجسته شد.
در اين روزگار صادق قطب زاده گزارش خود را از منظر كداميك از اين گروهها نوشت؟در واقع استراتژي و خواستههاي كداميك از انقلابيون را به فرانسه گزارش داد؟
محور اصلي گزارش اين نبود كه بعد از رفتن شاه،ميخواهيم چه بكنيم.چون اختلافات گروههاي مختلف كه شما به آن اشاره كرديد مربوط ميشد به بعد از خروج و سرنگوني شاه.همه نيروها و گروهها،چه نيروهاي چپ ماركسيستي،چه گروههاي ملي،ملي-مذهبي،نهضت آزادي،جبهه ملي،تودهايها وغيره همه در يك چيز متفق القول بودند و آن سرنگوني شاه بود.آن گزارش قطب زاده هم استدلال اين نبود كه ما چه ميخواهيم،استدلال اين بود كه چرا حفظ رژيم شاه امكان پذير نيست.بنابراين او درآن نامه از موضعي صحبت ميكند كه مورد توافق تمام نيروها بوده است.در واقع در گوادلوپ سران كشورهاي غربي به اين نتيجه رسيدند كه ادامه حمايت از شاه بيفايده است.اين توضيحات را از اين نظر ميدهيم كه برخي از شكست خوردگان انقلاب تبليغ ميكنند كه سقوط شاه به دست غربيها اتفاق افتاد وآمريكاييها و انگليسيها شاه را بردند.من اين را به تاريخ جواب ميدهم كه اينها تسليم اراده ملت ايران شدند.آنها در آن تاريخ متقاعد شدند شاه بايد برود.
البته در ميان همان كشورها هم اتفاق نظر و اجماع كامل شكل نگرفته بود.درست است؟
تا قبل از اين كنفرانس آمريكاييها معتقد نبودند شاه بايد برود،بلكه ميگفتند تغييرات دموكراتيك همه در چهار چوب بقاي شاه باشد؛آن هم به يك دليل اساسي.اشاره كردم كه در ايران،آمريكاييها و اسرائيليها قدرت و نفوذ داشتند ولي نفوذ اسرائيليها بيشتر در ميان قشرهاي غير نظامي بود در حالي كه آمريكاييها تنها پايگاهشان در ايران،در ميان نظاميان و ارتش بود.بزرگترين هيئت مستشاران نظامي آمريكا در دنيا،در ايران بود.بنابراين آمريكاييها نميخواستند پايگاه قدرت خود را در ايران از دست بدهند.ارتش هم بنا به دلايلي به شدت وابسته به شاه بود.براي همين آمريكاييها زير بار اين نميرفتندكه شاه برود.به همين دليل آنها معتقد بودندشاه باشد وتغييرات انجام شود.در عوض كشورهاي اروپايي مثل انگليس،فرانسه،آلمان به اين جمعبندي رسيده بودند كه شاه بايد برود.آنها ميگفتند شاه به جاي اينكه باشد است،پس برود. آمريكاييها هم سرانجام در گوادلوپ اين را پذيرفتند كه شاه بايد برود.
شما از حمايت آمريكا از ارتش سخن گفتيد. با توجه به اينكه روحانيت به رهبري انقلاب ايران رسيده بود و روحانيون هميشه درميان توده مردم صاحب پايگاه بودند،قدرتهاي بزرگ غربي در قبال روحانيت چه موضعي داشتند؟
در انقلاب ايران اگر چه رهبري به دست روحانيت و شخصآقاي خميني(امام خميني بود اما مجموعه رهبري دست روحانيون نبود.در كنار امام گروههاي غير روحاني هم بودند.حتي جبهه ملي آمد واز رهبري امام حمايت كرد و مرحوم دكتر سنجابي به پاريس آمد و در يك بيانيه سه مادهاي حمايت خود را اعلام كرد. همينطور مهندس بازرگان و نهضت آزادي.در واقع نگاه دنيا اين نبود كه صرفا روحانيت قدرت را بهدست ميگيرد ورهبري به دست روحانيون است.تصور اين بودكه روحانيون موتور بسيج مردم هستند ولي شخصيتهاي ملي وملي-مذهبي توان مديريت كشور را دارند. در پاسخ به سوال شما بايد اين مطلب را هم براي روشن شدن بگويم.در ميان آمريكاييها،كساني مثل برژينسكي بر اين باور بودند كه بعد ازرفتن شاه،براي پيشگيري و جلوگيري ازسقوط ايران به دامن كمونيسم تنها راه همكاري و نزديكي ميان ارتش و روحانيت است.درهمين سالهاي انقلاب،جنگ سرد به طور كامل در جريان بوده است.روسها در افغانستان بودند.
سوريه و عراق 2 پايگاه بزرگ شوروي در منطقه بودهاند.بين سوريه و عراق قراردادهاي نظامي بوده است.نقشه سياسي-جغرافيايي را نگاه كنيد.سوريه ،عراق و از آن طرف ليبي،افغانستان همگي وضع خاصي را در منطقه به وجود آورده بودند.آمريكاييها نگران بودند كه با رفتن شاه ايران هم به دامن كمونيسم بيفتد.نسخهاي كه آقاي برژينسكي براي اين مشكل ارائه داده بود اين بود كه چون ارتش ايران علي الاصول دشمن كمونيسم است و روحانيت هم به دليل باورهاي ديني ضد كمونيسم است علاوه بر اينكه روحانيون يك پايگاه گستردهتودهاي بين مردم دارند پس بنابراين يك ائتلاف بين ارتش و روحانيون ميتواند خطر رشد كمونيسم در ايران را منتفي كند.در پيامي كه كارتر بعد از گوادلوپ به آيت الله خميني مينويسد به اين نكته تكيه ميكند و در پيام خود از امام ميخواهد كه روحانيون درايران را به مذاكره با ارتش ترغيب كند.امام هم ايرادي در اين كار نديد.از طريق من به آقاي بهشتي و اينها پيغام داد كه با ارتشيان مذاكره بكنيد.
علاوه بر اين مي دانيم كه هايزر وقتي به ايران آمد از ارتش خواست بعد از خروج شاه از ايران،دست به كارهاي افراطي نزنند.نه براي اينكه هوادار انقلاب بودند،هدف اصلي اين بود كه ارتش توان برخورد با انقلاب را ندارد و اگر بخواهد برخورد بكند ،آن ارتش متلاشي خواهد شد.
آمريكاييها قصد داشتند ارتش را حفظ بكنند كه ارتش هم در كنار انقلاب قرار بگيرد،انسجام خود را حفظ بكند تا پس از انقلاب كه احساسات وعواطف فروكش ميكند،بار ديگر ارتش وارد صحنه شود.در واقع همان الگويي كه در فيليپين اجرا كردند.اما 9-8 ماه دير اقدام كردند و اگر وقتي آموزگار و شريف امامي عوض شدند در اوايل سال 57،آن كاري را كه در فيليپين كردند،در ايران ميكردند به نظر من موفق ميشدند.
اما سرسختانه درآن اوايل آمريكاييها با اين نظرات مخالفت كردند.اين نظري بودكه انگليسيها قبل از آن ارائه داده بودند.اما هنگامي در سال 57 آمريكاييها دست به كار شدند كه ديگر كار از كار گذشته بود.پس از پيروزي انقلاب هم ديديم ارتش نتوانست آن نقش را كه آنها ميخواستند ايفا بكند.
شما از اجماعي درميان نيروهاي داخل كشورسخن گفتيد كه همگي بر سر خروج شاه،متفق بودند.اما آيا اين اتفاق نظر بعد از آن اجماع جهاني حاصل شد يا قبل از آن؟ممكن است اين شبهه بوجود بيايد كه نيروهاي انقلابي وقتي پشت شاه را از حمايت غربيها خالي ديدند،متحد شدند.
كنفرانس گوادلوپ هيچ نقشي در ايجاد وحدت نظر ميان نيروهاي داخلي نداشت.از حدود يكسال و نيم قبل از پيروزي انقلاب آرام آرام اين وحدت به وجود آمد.پس از 15 خرداد سال 42 و حوادثي كه به طور كلي بعد از سال 40 اتفاق افتاد،نيروهاي مبارز به نتيجه رسيدند كه مبارزه پارلمانتاريستي با شاه امكانپذير نيست.تنها راه به نظر اين نيروها مبارزه مسلحانه و اقدام براي براندازي بود.اما دركنار نيروهاي مسلح مثل نيروهاي مجاهدين خلق اوليه،يا چريكهاي فدايي، هنوز بعضي ازنيروهاي سياسي سابقهدار وجود داشتند كه بيشتر ترجيح ميدادند مبارزه از طريق مسالمت آميز ادامه پيدا كند.از سال 55 بود كه آرام آرام آنها هم به اين نتيجه رسيدند. اگر به بيانيه نهضت آزادي در شهريور سال 56 كه توسط مهندس بازرگان نوشته شد دقت كنيد،مهندس ميگويد:چه كسي بايد برود؟يا شاه بايد برود يا ملت. ملت كه امكان ندارد پس شاه بايد برود.در ارديبهشت سال 57 يك خبرنگار بلژيكي با مرحوم بازرگان مصاحبه ميكند كه مهندس ميگويد:دموكراسي و شاه با هم ناسازگاري دارند.اگر بخواهد دموكراسي پياده شود،راهي جز رفتن شاه وجود ندارد.پس بنابراين اجماع نظر گروههاي داخلي ماهها قبل از برگزاري كنفرانس گوادلوپ است.