خودتان را معرفی کنید تا برویم به سراغ سوالات بعدی؟
بنده محمد مهدی شفیعی برادر حاج محمود شفیعی هستم که ۲ سال از من بزرگتر بود.
از خصوصیات اخلاقی ایشان بگویید که از کجا با فرهنگ شهادت آشنا شد، چه موقع شما دیدید که در مسیری قدم میگذارد که انتهای آن میرسد به شهادت، این مسیر آیا به دلیل تأثیرات خانواده بود یا حضور در مکانهایی مانند کارهای جهادی؟
البته باید بگویم که خانواده هم بیتأثیر نبود ولی حضور او در پایگاه بسیج پایه گذار این مسیر بود. شهید شفیعی ۱۶ـ۱۵ ساله بود که یادم میآید کتاب حماسه حسینی شهید مطهری را میخواند و در کلاس سوم راهنمایی بود که کلاً با خواندن این کتاب متحول شد. چون حاج محمود در کودکی یک پسر شر و شور و شیطان بود که ما همیشه از دست او فراری بودیم. ایشان هم بزرگتر بود و هم زورش بیشتر بود به ما زور میگفت. ولی از وقتی که وارد پایگاه بسیج شد و این مکانها را دید و با آنها انس گرفت ما را ارشاد میکرد که به آن سمت بیاییم چون ما همچنان تا سالها بعد بازیگوشی را داشتیم.
برخورد خانواده با انتخاب شهید برای حضور در پایگاههای بسیج و اردوهای جهادی چطور بود؟
از اخلاقش در بسیج بگویم. چون ما آنجا مغازه دار بودیم روزی نبود که کسی را نگیرد به قول خودمان میگفتند بسیجی مورد گرفته است. چون در آن زمان دختربازی و مزاحم خانواده مردم شدن، رواج داشت او خیلی به افراد گیر میداد و مسیر مغازه تا خانه ما یک پارک بود وقتی میدید که افرادی مزاحم نوامیس مردم میشدند یا مینشستند آنجا و جوانها خلاف میکردند سعی در نصیحت کردنشان داشت. اول تذکر میداد و به آنها توصیه میکرد که این کار را نکنند که مردم میآمدند در مغازه به پدرم میگفتند جلوی پسرت را بگیر ولی بعد از شهید شدنش افرادی میآمدند و میگفتند کاشکی بود و زیرگوش ما میزد و میگفت این کار را نکنید. مثلاً آن افرادی که با آنها برخورد کرده بود میگفتند ما زندگیمان را مدیون شهید شفیعی هستیم که ما را از بیراهه به مسیر درست کشاند. پدر و مادرم هم ابتدا میگفتند این کار را نکن پدر و مادرم مخالف بودند و میگفتند زمانه نامرد است و این افراد ناخلف میگیرند و میزنند، ولی خودش از پس این کارها برمیآمد.
برای کمک به مردم مظلوم فقط در سوریه مجاهدت داشت؟ وقت اعزام آیا به شما گفت؟
فقط سوریه رفت. و هر بار که میخواست به سوریه برود اعلام نمیکرد مثلا ۳ـ۲ بار رفت یک سری آمد خانه کادو برای ما شیرینی آورد و من شیرینی را خوردم و گفتم حاج آقا راستش را بگو چون من شاه عبدالعظیم زیاد میرفتم و دولت آباد شاه عبدالعظیم شیرینیهای بحرینی میفروختند و باقلواهای زیادی داشت. به او گفتم حاج آقا دروغ نگو. بگو این را از کجا خریدی؟ میگفت بخور و هیچی نگو و بار آخر گفت، روز آخری که میخواستیم از سوریه برگردیم توفیق ما شد که حضرت رقیه را زیارت کنیم و بعد از چند ماه برگردیم، آن شیرینی هم سوغات آنجا بود. از آن موقع فهمیدم که میرود سوریه چون به خانواده اصلا نمیگفت وقتی که میخواست برود میگفت یکی دو ماه مأموریت میروم مشهد ولی به خانواده نمیگفت.
پس خانواده خیلی انتظار شهادت برادرتان را در سوریه نداشتند؟
همیشه خودش میگفت که شما آرزو کنید بلکه شهادت نصیب من شود. در خانواده وقتی هم که بحث میکرد به حجاب صله رحم و رفت و آمد خیلی اصرار میکرد. به حجاب و چگونگی برخورد با بچه صحبت میکرد. به بچههای نوجوان ۱۲-۱۰ ساله سفارش میکرد به من میگفت داداش الان هم پولش را داری و هم زورش را داری و بچهات را هر جور میخواهی میتوانی بار بیاوری، ۱۰ سال یا ۲۰ سال دیگر که نه پول هست و نه زور حرف او میچربد از الان با فرزندت باش همراهیاش کن و راههایی که درست است برو و به فرزندت بیاموز، در اینباره خیلی توصیه میکرد.
از شب شهادتش بگویید؟ چه زمانی خبر شهادت را به خانواده شما دادند. در خانواده اولینبار چه کسی فهمید و چگونه خانواده را خبردار کردید؟
شهادت حاج محمود ۹ ماه کش و قوس داشت. اولینباری که گفتند به من گفتند از طریق دوستانش ولی به دلایل امنیتی ۸ـ۷ ماه به ما چیزی نگفتند. اعلام میکردند ولی میگفتند ما خبری از زنده بودنش و از شهادتش نداریم و هیچ خبری به ما نمیدادند. بعد از چند ماه گفتیم اعلام کنید که ما برنامه خودمان را بدانیم بعد از آنکه یکی از دوستانش برگشت به من گفت شهادت بدون پیکر، گفتند شما ۹۵ درصد شهادت بدون پیکر در نظر داشته باشید بعد هم قاطع اعلام نمیکردند شهید شده، مثلاً ۲۹ آذرماه شهید شده بود در عید آمدند به ما گفتند شهید شده بدون پیکر آن هم با شک و تردید میگفتند. این برنامهای بود که خودشان داشتند ولی ۳ـ۲ تا از همرزمانش میگفتند که شهادت را شما در نظر داشته باشید.
نحوه شهادتش را برای شما توضیح نداده بودند؟
نحوه شهادتش برای آزادی خانطومان بود، یک جانباز مدافع حرم به نام حاج نصیری میگفت که رفته بودند در خانهای گرفتار شده بودند. رفته بودند که آنها را آزاد کنند میگفتند تیر به پا و سرش اصابت کرده بود و شهید میشود.
چطور پیکر ایشان در حالی که گفته میشد برنمیگردد برگشت؟
پیکر بعد از ۲۰ ماه؛ یک روز بعد از عید غدیر خم تشییع شد.
گفتید شما اولین نفری بود که فهمیدید، چگونه به مادرتان به همسر شهید اطلاع دادید؟
آن روز که اخبار ضد و نقیض میآمد به خانمش اطلاع دادم او گفت که چند روز است تلفن من زنگ نمیخورد. امروز خیلیها دارند به من زنگ میزنند و چون صبر و حوصله نداشت جواب نمیداد و میگفت چیزی شده است، میگفت باید با من روراست باشید. بگویید حاجی چی شده میپرسید حاجی زخمی شده؟ من هم میگفتم حاجی زخمی شده و در یک خانه پنهان شده است. حالا کی بیاید معلوم نیست. چند تا نظریه بود فکر میکنم در یک دفترچه آن را یادداشت کرده بودیم در حدود ۱۵ نظریه داده بودند. یکی میگفت با دکتر گنجی اسیر شده، با آمبولانس داشته میرفته شهر که به آنها حمله کردهاند، نظریهها زیاد بود به همسر شهید گفتم که