دوست داری وقتی تاکسی توقف کرد کجا باشی؟ در کدام سمت؟ در کدام خیابان؟
دوست داری از ورودی شیخ طبرسی بیایی داخل؟ دوست داری همینطور بیایی جلو و کنار در ورودی صحن، فاتحهای نثار مرحوم نخودکی کنی و بعد وقتی سرت را بالا ميگیری سقاخانه اسماعیل طلا و گنبد آقا هر دو توی یک کادر باشند و آنها را از پشت چشم های خیست نگاه کنی؟
يا دوست داري از بابالجواد دست بر سينه بگذاري و بگويي: «السلام عليك يا عليبن موسيالرضا»؟ دوست داري سرت را كه بالا ميگيري يك حياط بزرگ ببيني و آدمهايي كه مثل كبوترهاي حرم در حال پرواز در صحن جامع رضوياند؟ دوست داري كنار آن گنبد طلايي يك گنبد آبي فيروزهاي هم ببيني؟
دوست داري كجا وضو بگيري؟ حوض زيباي صحن گوهرشاد؟ يا صحن غدير و يا شايد هم صحن كوثر؟ آب خنك حوضهاي حرم كه روي صورتت مينشيند چه حالي داري؟
دوست داري نماز را كجا بخواني؟ صحن آزادي؟ تو آزادي كه نماز بندگيات را هر كجا كه خواستي بخواني.
دوست داري كجا خلوت كني؟ توي دالانهاي صحن جمهوري؟ يا شايد هم پلههاي دارالاجابه را بگيري و بروي آن پايين كه گويي قطعهاي از بهشت است؟ يا شايد دوست داري كنار پنجره فولاد بنشيني و يك دل سير گريه كني؟
دوست داري كدام صدا را بشنوي. صداي دنگ دنگ ساعت را؟ يا نقارههايي كه گويي بهترين موسيقي عالمند؟ صداي زيارتنامه خواندنهاي دستهجمعي؟
ميدانم انتخاب از ميان اين همه خوبي سخت است. داشتن يكي از همه اين خوبيها نعمتي است بس بزرگ.
اما من اكنون هيچكجايي نيستم. هيچ صحن و حوضي نيست. هيچ گوشه خلوتي نيست. هيچ پنجره فولادي نيست. من درست در ميان شلوغي تحريريه نشستهام و اشك دلتنگي ميريزم و دست بر سينه ميگذارم و ميگويم:
«يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَآ إِنَّ اللّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ»
آنوقت چشمهايم را ميبندم و ميخوانم:
«اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ »
من الآن در حرم آقا هستم. از همين راه دور.