اویسی قبل از انقلاب
با تبریک پیروزی انقلاب شروع میکند و یکراست میرود به سالهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی آنجا که نشانههایی از تحرکات مردمی تا جایی عیان شده بود که باعث میشد با جرأت مضاعفی در کنار مردم قرار گیرد، آنجا که با درجه ستوان دومی خلبان جنگی پایگاه دزفول اجازه خروج از محدوده ۵۰ کیلومتری را نداشت، ولی نه یکبار بلکه چندین بار به جمع راهپیمایان انقلابی در تهران پیوست؛ «از یکسال قبل از پیروزی انقلاب، عیان شده بود انقلاب مردم به زودی به ثمر خواهد نشست، همین امر باعث به وجود آمدن محدودیتهای مضاعفی برای سفر به تهران بود. رفت و آمدها برای سفر به پایتخت بسیار مشکل بود حتی به دلیل اعتصابات بنزین کافی برای سفر با خودرو شخصی کم بود و با ماشین نمیتوانستیم به تهران برویم، خلاصه قطار و هواپیما و ماشین هر کدام مشکلات خاص خودش را داشت و محدودیت ما هم که در پایگاه دزفول بودیم بر آنها افزوده شده بود.»
از دوستان هم دورهاش میگوید از شهید ثبوتیپور، دکتر رحیمی، پرویز رضایی، امیر سرتیپ دوم افراسیاب قاسمی، حسن غلامزاده، نظامی و امیررضا سلطانی وقتی تیمی برای سفر به تهران تشکیل میدادند، تیمی که هر وقت فرصت پیدا میکرد به هر طریق ممکن به سیل انقلابیون تهران میپیوست. «ماشین جور میکردیم و میزدیم تهران و در آن زمان تشدید مسایل امنیتی به خصوص روی خلبانها خیلی زیاد بود و انگار ما را زیر ذرهبین گذاشته بودند، ولی با این حال با هر بهانهای از پایگاه بیرون میآمدیم و راهی پایتخت میشدیم، حتی آن روزها پایگاه پنجشنبه و جمعهها تعطیل بود و برای اینکه ما تهران نیاییم تا دیروقت چهارشنبه معطلمان میکردند تا به ساعت حرکت قطار نرسیم، اما ما شب هم شده بود با دبهای ۴ لیتری بنزین تهیه کرده و ماشینها را بر میداشتیم و میآمدیم، برخی مواقع میگفتند پنجشنبه صبح هم باید پایگاه باشید که به این بهانه ما نتوانیم برویم تهران اما باز پنجشنبه عصر راهی تهران میشدیم و شنبه صبح دوباره به دزفول میرسیدیم تا سر کارمان باشیم.»
ترک یکباره پایگاه و دهنکجی به رژیم پهلوی
خاطرات زیادی دارد که هر کدامش او را تا روزهای جوانی و سودای انقلابیگری که در سر میپروراند میکشاند، هنوز هم وقتی میخواهد از اقدامات انقلابی بگوید میتوانی به وضوح شور جوانی و لذتی را که از تلاش برای به ثمر رسیدن انقلاب داشته در چشمانش مشاهده کنی، با حرارت حرف میزند و خاطره میگوید، طوری که یک راست پرتاب میشوی به همان روزها و خاطرات را مشاهده میکنی؛ «یادم میآید تصمیم گرفتیم گردان که محل خدمتمان بود را ترک کنیم، دهان به دهان هر کسی به دیگری رسانده بود و هر ۳۵ نفر حتی نگهبان پایگاه چند روز نیامدند و راهی تهران شدیم، این کار ما به نوعی دهنکجی به رژیم بود، ستوان دو بودیم و تشکل حزبی نداشتیم البته ماهیت کاری طوری بود که نمیشد تشکلی باشد، حالت بسیجیوار حالا بودیم. بعداً معلوم شد همه رفتیم و وقتی برگشتیم فهمیدیم همه رفتند و بعد از ۴ روز برگشتیم، تیمسار مصطفوی فرمانده پایگاه بود او فرد درستی بود، حتی بعد از انقلاب هم فرماندهی نیروی هوایی را به ایشان دادند و او نپذیرفت، وقتی ما برگشتیم به پایگاه، فرمانده پایگاه وارد جمعمان شد و علیرغم اینکه میتوانست اخراج، زندانی و یا کاهش درجه برایمان تقاضا کند، تدبیری به خرج داد که هم پاسخ بالادستیها را بدهد و هم به ما سخت نگیرد، این بود که همان روز همه را جمع کرد و از تکتک ما سوال کرد کجا بودید؟ یادم میآید همه پاسخ دادند در مناطقی در محدوده ۵۰ کیلومتری و این فرمانده با اینکه میدانست کجا بودیم به رویمان نیاورد و در انتها تذکراتی داد بابت اینکه نباید میرفتید وضعیت حساس است و از این نصیحتها، اینطور بود که قائله ختم شد و ما جسارت بیشتری برای ادامه مبارزه پیدا کردیم.»
تاثیر دیدار همافرها بر نیروی هوایی
به سالهای انقلاب باز میگردد، به همان روزی که شنید همافرها به دیدار امام خمینی(ره) رفتهاند، «روز ۱۹ بهمن ۵۷ که روز تاریخی دیدار جمعی از کارکنان نیروی هوایی و همافرها در مدرسه علوی با امام راحل روز خاصی بود و به ما ثابت کرد میشود علنیتر و بیپروا به دیدار انقلابیون رفت و با رژیم مستکبر به مخالفت پرداخت، این دیدار علیرغم تشدید مسایل امنیتی انجام شد و برگ زرینی در تاریخ نیروی هوایی را به ثبت رساند، میتوانیم بگوییم که همانطور که در جنگ نیروی هوایی نوک پیکان بود و اولین پاسخ را در جواب حمله ناجوانمردانه عراق انجام داد در جریان انقلاب هم همافرها و کارکنان نیروی هوایی اولین جرقه استحکام و پیروزی را زدند و با امام بیعت کردند که همان پایه و اساس پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی را در ۲۲ بهمن به همراه داشت. آن موقع در پایگاه دزفول بودم، مطلع شدیم همافرها و جمعی از کارکنان نیروی هوایی به دیدار امام(ره) رفتند همین موضوع باعث شور و شعفی در بین کسانی که دلشان با امام و انقلاب بود و نمیتوانستند به دلیل شرایط حاکم کاری کنند، ایجاد کرد، میتوان گفت جرأت کارکنان در پایگاه دزفول هم زیاد شده بود و فهمیدند میشود با همه تدابیر امنیتی و سختگیریها به جمع مردم و انقلابیها پیوست.»
پیوستن به مردم
از روزهایی میگوید که مردم حصار پایگاه هوایی دزفول را شکستند تا هر کسی دلش با انقلاب بود راهش را از رژیم شاهنشاهی جدا کند؛ «حصار بود و دیواری سخت، تیم انقلابی ما تلاش میکرد حصار را کنار بزند و به جمع مردم انقلابی که روبهروی پایگاه شعار همبستگی میدادند بپیوندد، ۲۱ بهمن بود ما جمعی از خلبانان، کارکنان و همافرها برای پیوستن به مردم تلاش میکردیم و بالاخره انقلابیون حصار را شکستند تا بتوانیم به آنها بپیوندیم.»
از روزهایی میگوید که مردم حتی در مقابل تیر، تفنگ، حمله و حتی ریختن آب سرد در دل زمستان از مسیری که انتخاب کرده بودند بر نمیگشتند؛ از آن روز که روی دست انقلابیون از پایگاه فراری داده شد؛ «جمعیت درب پایگاه را شکست، به مردم رسیدیم و روی دست آنها تا خود دزفول که فاصله زیادی تا پایگاه داشت قرار گرفتیم، من نفهمیدم چطوری رسیدم دزفول از زمانی که از در بیرون آمدیم پاهایم به زمین نرسید روی دست مردم رسیدم دزفول، مردم دلداریمان میدادند و میگفتند نترسید و نگران نباشید و ما با شماییم و حمایتتان میکنیم، بعد از برگشتن هم برخی از دوستان رفتند و سردر پایگاه که شاهنشاهی بود پایین آوردند بعد نوبت پایین آوردن عکس شاه از سینما رسید و بعد از آن نوبت به گردان پروازی رسید که مسئول گردان هنوز هم میخواست روال اداری را رعایت کند و میگفت برای پایین آوردن عکس شاهنشاه نامه بیاورید!»
به این قسمت که میرسد میخندد و ادامه میدهد: «مسئول گردان بنده خدا میدانست انقلاب شده اما هنوز روال سیستم نظامی را حفظ کرده و برای این اقدام نامه میخواست!!»
پایگاه هوایی دزفول روزهای اول انقلاب
از اوضاع پایگاه در اوایل انقلاب میگوید، واقعی و ملموس، از به همریختگیهای معمول و نبودن سرباز تا انتخاب فرمانده با رأیگیری و شیطنتهای جوانی که حالا برایش دلتنگ بود؛ «کنترل پایگاه باید به دست خودمان انجام میشد، یادی کنیم از بهروز سلیمانی و فرزانه که فرمانده گردانمان بودند، اینها واقعاً مؤمن تمامعیار بودند و وقتی انقلاب پیروز شد، فهمیدیم که اینها با بیرون ارتباط داشتند و شبنامهها و نامهها توسط آنها به پایگاه وارد میشد. فرزانه کسی بود که به او میگفتند حاجی، قبل از انقلاب شما به نظامی نمیتوانستید بگویید حاجی، او انسان مؤمن به تمام معنا بود، خلبان و فرمانده گردان بود و همسرش هم محجبه بود و این اتفاق چیز سادهای نبود. آقای سلیمانی آمد و گروهی به نام گروه ضربت راه انداخت این گروه ضربت کنترل پایگاه را برعهده داشت و من، پرویز رضایی، افراسیاب قاسمی، منصور ثبوتیپور، رضا زعیم، رحیمی و عبداللهی در گروه ایشان بودیم، یک ماشین جیپ به ما داده بود و یک اسلحه که ما در پایگاه گشت میدادیم و هم وظیفه سرباز را داشتیم و هم کار دژبان را میکردیم و برخورد میکردیم با کسانی که میخواستند خرابکاری کنند.»
روزهایی که از روی شیطنت و جوانی با فرمانده پایگاه اختلاف داشتند، «آن اوایل برای انتخاب فرمانده پایگاه رأیگیری میشد، ما با فرزانه خوب نبودیم، ما نمیفهمیدیم جوان بودیم و اخلاق خشک او باعث شده بود با این فرد مؤمن انقلابی خوب نباشیم، خشک بود و کسی جرأت نمیکرد از در اتاقش رد شود، آدم بسیار درستی بود اما بداخلاق بود. خندهاش را ما ندیده بودیم؛ این شد که رأی گرفتند و ایشان به عنوان قدیمیترین فرد پایگاه رأی نیاورد، هر کسی را میدیدیم میخندد به او رأی میدادیم و این وضع چند هفته ادامه داشت تا تشکیلات از تهران شکل گرفت و همه چیز مرتب شد.»
شباهتی که دردسر نشد!
تیمسار اویسی را تقریباً همه میشناختند، او به واسطه فعالیتش در ساواک و ضربههایی که به انقلابیون پیش از سقوط نظام شاهنشاهی زده بود منفور جامعه لقب گرفته بود.
«ارتشبد غلامعلی اویسی» در سال ۱۳۴۱ فرمانده لشکر یک گارد و فرماندار نظامی تهران بود و در همین سمت دستور قتلعام مردم را در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ صادر کرد. وی در سال ۱۳۴۸ به فرماندهی ژاندارمری کل کشور رسید و در سال ۱۳۵۱ فرمانده نیروی زمینی ارتش شد و در جریان انقلاب بار دیگر به فرماندهی نظامی تهران منصوب شد. اویسی علاوه بر کشتار مردم در ۱۷ شهریور در قتلعام شهرهای دیگر هم نقش اساسی داشت.وی که علاوه بر کشتار مردم در قاچاق موادمخدر هم دست داشت در ۱۴ دی ۱۳۵۷ که بوی شکست به مشامش رسیده بود، به بهانه درمان بازنشسته شد و از ایران خارج شد و در نهایت ۱۱ بهمن ۱۳۶۲ به دست افراد ناشناس ترور شد. اما هم فامیلی بودن با چنین فردی حتما دردسرهای خودش را دارد، «جرأت نداشتم فامیلیام را بگویم به هر حال مردم از اویسی ضربه خورده بودند و تا من میخواستم ثابت کنم نسبتی با او ندارم دچار دردسر میشدم، برای همین تصمیم گرفتم برای مصون ماندن از دردسرهای بعدی نام کوچکم را به همه اعلام کنم، برای همین هرکس نامم را میپرسید میگفتم والی هستم.»
میگفتند خلبان همان راننده است!
از روزهای سخت اولیه پیروزی انقلاب میگوید و با وجودی که شغلش را در آستانه از دست رفتن میدید، اما دست از حمایت از انقلاب برنداشته و منافع شخصیاش باعث زاویه پیدا کردن با انقلاب نشده است؛ «میگفتند خلبانی چیست، مثل راننده است و نمیتوانستی حرف بزنی، میگفتند همه باید پاسداری بدهند و خلبان هم مثل راننده است. فرزانه را گذاشتند دوباره فرمانده، زورش به کسی نمیرسید به ما که جوانترین بودیم میگفت شما پاسداری بدید و بعد یک ماه مرخصی میدهیم قبول کردیم. یکی دو ساعت از پاسداری در P.O.L نگذشته بود که تیر هوایی در سقف شلیک شد. آقایی بنده خدا میخواست اسلحه را چک کند که اشتباهی فشنگ خالی کرده بود. برای همین دوره کار با اسلحه گذاشتند، فرمانده پایگاه از دست ما خسته شد و یک ماه مرخصی داد، اما ما دلمان طاقت نیاورد و ۱۵ روز بعد برگشتیم، شرایط داشت بهتر میشد، از تهران سرهنگ عمرانی و سرهنگ مشیر را فرستادند تا پایگاه انسجام یابد.»
از تحرکات عراق صحبت میکند، درست یکسال قبل از حمله عراق به خاک ایران؛ «اوایل سال ۱۳۵۹ معلوم بود عراق قصدی دارد، بعد از گروگانگیری دوباره پروازهای ما کنسل شده بود بنابراین شواهد نشان میداد جنگی در پیش است، گزارش خلبانها نیز گواه این امر بود، همان روزها یک هواپیمای عراقی وارد خاک ایران شد و گفتند گم شده و پستی بوده، اما بعد از شروع جنگ مشخص شد که دوربین داشت و عکسبرداری میکرد.»
جریان کودتای پایگاه همدان
از اینکه کودتای تیرماه ۱۳۵۹ را به اسم نوژه میخوانند دلخور است: «من بارها انتقاد کردم کودتای نوژه را اینطور اسم نبرید، چون غلط است و اشتباه است، نوژه شهید ماست اسم پایگاه هوایی که هسته اولیه کودتا در آن شکل گرفته شهید نوژه بود، چون آنجا اتفاق افتاده به غلط میگویند کودتای نوژه.»
این کودتا را هم امریکایی میداند؛ «این هم برنامهریزی امریکا بود و با سفارت برنامهریزی کرد و حالت حمله بود به ایران، بعد از شکست در طبس برنامهریزی کرد کودتا کند و نتوانست، و وقتی دید حریف انقلاب نمیشود، صدام را تجهیز کرد و به او وعده داد تا به ما حمله کند. صدام هم دید که به دلیل اتفاق نوژه خلبانها ریزش کرده و بقیه نیروی زمینی و دریایی هم اوضاع مساعدی نداشتند، از نظر صدام هوایی ما تعطیل و دریایی و زمینی هم هیچ بود، این شد که برای جبران، قرارداد ۱۹۷۵ را برگرداند.»
نفوذیهایی که سلاحها را برگشت زدند
«گفتند انقلاب کردیم اسلحه نمیخواهیم و سلاحهای پیشرفتهمان را پس دادند.» این جمله را میگوید و با حالت حزنآمیزی ادامه میدهد؛ «دولت موقت اسلحههایی که خریده بودیم پس داد مثل اف۱۶ و قطعات هواپیمای پیشرفته و حتی هواپیمای اف۱۴ که مدرنترین هواپیمای ما بود، دولت موقف برنامهریزی کرده بود به هلندیها و امریکاییها بدهد. مقام معظم رهبری که در آن زمان نماینده امام خمینی(ره) بودند به پایگاه اصفهان آمده و گفتند که به امام خمینی(ره) اطلاع دادند نیروی هوایی توان راهاندازی هواپیمای اف۱۴ را ندارد، همان موقع نیروهای فنی تقبل کردند هواپیما را آماده و خلبانها اعلام کردند با وجودی که آموزش در این زمینه کامل نبوده اما توان پرواز با این پرنده جنگی را دارند، همان شد که اعلام کردند هواپیماها فروشی نیست و آنها را نگه داشتند و تا امروز هم ما از همانها استفاده میکنیم.»
از نفوذیهایی میگوید که با سوءاستفاده از صلحطلبی انقلابیها تلاش میکردند انبار اسلحه را خالی و سلاحهای جدید را از ما دور کنند تا انقلاب ضربهپذیر شود؛ «قبول ندارم که برخیها میگویند همه این اتفاقات به دلیل کماطلاعی بود، به نظرم یک سری به دلیل عدم اطلاع و یک سری هم مغرض بودند که باعث شدند تجهیزات پیشرفته به دست خودمان برگشت بخورد، همانطور که در همان زمانها یک سری جاسوس بودند و یواش یواش پاکسازی شدند. این اتفاقات دست به دست هم داد تا صدام برای جنگ مصمم شود.»
اخراج از دزفول و اخذ پایه یک در تهران
از هجمهها علیه ارتش میگوید که سازمانیافته پیش میرفت تا دیوار دفاع از مردم را بشکنند؛ «خیلیها شعار میدادند ارتش باید منحل شود و تا حضرت امام(ره) در ۲۹ فروردین ۱۳۵۸ دستور ابقای ارتش را داد، چپیها قصد انحلال ارتش را داشتند و برخی دانسته و ندانسته انحلال ارتش را پیشنهاد میدادند، در دزفول اوضاع برای خلبانها مساعد نبود، میگفتند دو سه خلبان کافی است همین شد که عدهای را بازنشسته، عدهای را اخراج کردند و عدهای را به پایگاههای دیگر از جمله تهران فرستادند، برخی جاها به حق و برخی موارد به ناحق و براساس اطلاعات اشتباه یک سری پاکسازی شدند، اما عدهای از همین افرادی که پاکسازی شدند به محض اینکه جنگ شد، برگشتند و جنگیدند و برخی شهید شدند.»
از اوضاع نامساعد خودش در پایگاه دزفول میگوید؛ «اواخر تیر ۱۳۵۹ خلبان اف۵ بودم که ما را از پایگاه دزفول به تهران فرستادند. به ما گفتند بروید تهران نمیخواهیم شما را؛ من حقیقت امر حساب کردم ممکن است قرعه نخواستن روزی به نام من بیفتد و برای همین وقتی با برخورد سرد در تهران مواجه شدم از آنجایی که پدرم کامیون داشت و کار حملونقل میکرد، رفتم گواهینامه پایه یک گرفتم برای اینکه اگر اخراج شدم زندگیم را بگردانم، در کنار این شرایط البته کلاسهای مرسوم خلبانی را هر چند تکراری بود شرکت میکردم.»
بمباران مهرآباد و بازگشت به دزفول
از روزهای تلخ آغاز جنگ هم خاطراتی دارد، از روزهایی که بمبهای صدام شادی پیروزی انقلاب را به تلخی مبدل کرد، «۳۱ شهریور تهران بودم که جنگ شد، همه تیم ۳۵ نفره تهران بودیم و کلاس میرفتیم ساعت دو بعدازظهر اول مهر آمدیم مهرآباد و از آقای سرگرد مافی که فرمانده تیپ بود، خواستیم ما را به دزفول بفرستد که قبول نکرد، مصطفی طباطبایی با اتوبوس به دزفول رفت و روز بعد با اخبار بد شهادت دوستان و وضعیت نابسامان پایگاه برگشت، گفتیم سرگرد مافی ما را بفرستید و گفت نمیشود اما بالاخره اصرارمان و آشنایی او با زعیم نتیجه داد، اما به اهواز رفتنمان سه روز بابت اوضاع جنگی عقب افتاد، یکبار تا فرودگاه اهواز هم رفتیم و بازگشتیم اما روز سوم بالاخره هواپیما در اهواز نشست، اهواز از ۴ بعدازظهر به بعد تاریکی مطلق بود و اوضاع نابسامانی داشت.»
اولین پرواز بعد از آغاز جنگ و انتخاب توسط شهید بابایی
از پروازهای پوششی و بمباران دوران جنگ خاطرات عجیبی دارد اما اولین پروازش را هنوز با جزئیات بازگو میکند؛ «دهم مهر بود که به همراه سروان ایرج امامی پوشش هوایی برد پرواز را انجام و تمرین تاکتیک کردیم، بعد از این اقدامات ما را به اصفهان فرستادند تا هم پوشش هوایی اصفهان و هم چند بمباران انجام دهیم. پرواز گانری و تیراندازی هم در دستور کار بود و تا پایان جنگ همینطور در پایگاههای هوایی مختلف حضور داشتیم.»
از روزی میگوید که برای پرواز با اف۱۴ انتخاب شد تا جزو معدود افرادی لقب گیرد که با دو جنگنده اف۵ و اف۱۴ پرواز کرده است؛ «سال ۶۵ توسط شهید بابابی برای اف۱۴ انتخاب شدم، به تبع آن برای این مأموریت از اصفهان راهی بوشهر شدم.»
بمباران اجلاس عدم تعهد با درخواست ولایتی
از هنرنمایی نیروی هوایی در جنگ میگوید، آنجایی که شهید دوران حماسهای بزرگ آفرید: «آقای ولایتی نامهای خطاب به رئیسجمهور وقت حضرت آیتالله خامنهای مینویسد به این مضمون که صدام در نظر دارد غیرمتعهدها را در بغداد برگزار نماید و برگزار شدن این اجلاس اهمیت بالاتری از آزادی خرمشهر دارد، بر همین اساس راهکار نظامی پیشنهاد میشود، این دستخط جناب ولایتی با پینویس رئیسجمهوری به ستاد مشترک و از آنجا به نیروی هوایی ارسال میشود که براساس آن به اسکادرانهای اف۴ و اف۵ ابلاغ شد؛ طرحش را آماده کردیم، اف۵ خیلی تیزتر بود و دیده نمیشود از این بابت مزیت داشت اما قابلیت حمل بمب کمتری نسبت به اف۴ داشت، برای اف۵ من با امیر اغوانیان فعلی برگزیده شدم که بررسی کنم. اف۴ چون بنزین بیشتری داشت میتوانست از همدان مستقیم پرواز کند و در آسمان هم سوختگیری کند گزارشها ارسال شد و نهایتاً قرار شد اف۴ برای این مأموریت برگزیده شود، در این میان شهید دوران برای هدایت این عملیات انتخاب شد.»
از اعتقادات شهید دوران میگوید و اینکه خودش انتخاب کرده بود ایجکت نکند و به دست بعثیها نیفتد؛ «هنگام پرواز شهید دوران به کاظمی که در کابین عقب نشسته بود میگوید اگر ما را زدند من را نپران چون نمیخواهم اسیر بعثیها شوم، همین بود که وقتی هواپیما را زدند، از کابین عقب آقای کاظمی میپرد بیرون و اسیر میشود؛ اما شهید دوران هواپیما را تا لحظه سقوط جلوی هتل محل اقامت خبرنگاران هدایت میکند، همین شد که خبرنگاران عکس و فیلم میگیرند و میفهمند بغداد دژ نفوذناپذیر نیست و اجلاس به هم میخورد. این شاهکار نیروی هوایی بود که به دست شهید دوران انجام شد.»
پاسخ به توهین صدام و بمباران پالایشگاه بصره
از روزی میگوید که خلبانان جنگی ایران به توهینهای مکرر صدام واکنش نشان دادند و دو ساعت بعد از سخنرانیاش بصره را بمباران کردند. «صدام اعلام کرد اگر هر جوجه کلاغ ایرانی (هواپیماهای ما را میگفت) بتواند وارد بصره شود من بودجه یک سال نیروی هوایی عراق را به او پاداش میدهم، از این سخن دو ساعت نگذشته بود که شهید یاسینی از بوشهر بلند میشود پالایشگاه بصره را بمباران میکند همین میشود یک تودهنی خیلی محکم به صدام، و نشان میدهد که جنگندههای ایرانی نه جوجه کلاغ بلکه عقاب هستند.»
منهدم کردن میراژ عراقی مقابل ناو امریکایی
از درگیری با جنگنده فوقپیشرفته عراقی مقابل ناو امریکایی میگوید، آن زمان که هر موشکی که شلیک میشد باید حتما به هدف میخورد و برای این مهم خلبانها جانشان را به خطر میانداختند. «میراژ هواپیمای فوقپیشرفته به روز با تکنولوژی دهه ۸۰ است و اف۱۴ ما برای دهه ۶۰ میلادی بود، به فرمان شهید بابایی در بوشهر مستقر شدم، رگ حیاتی ما در خارک بود باید نفت را اسکورت میکردیم تا از خارک به تنگه هرمز برای فروش برسد تا هزینه جنگ تامین شود. مسئولیت اسکورت نفتکشها را برعهده داشتیم و من و نصیرزاده پرواز کردیم به سمت دو جنگنده مهاجم دشمن که میراژ پیشرفته بود، روی هواپیما لاک و قفل کرد با تاکتیک در پوزیشن هستیم اما در موقعیت ماکسیمم که اصلا شلیک نمیکردیم در موقعیت آپتیم هم برای کمبود موشک تشخیص دادم شلیک نشود و نزدیک موقعیت مینیمم بودیم که تقریباً برخورد موشک صد درصد میشود اما جان خلبان را به خطر میاندازد، در این موقعیت شلیک کردیم و هواپیما منهدم شد. ما نزدیک جزیره فارسی بودیم، نزدیک آبهای بینالمللی و مقابل ناو امریکایی، همان موقع خلبان عراقی که بیرون پریده بود توسط هلیکوپتر امریکایی که به صحنه نزدیک بود نجات یافت و با وجود هشدارهای ما امریکا یکبار دیگر از عراق در جنگ ایران آشکارا حمایت کرد.»
آزمایش عملیاتی موشک سجیل
آزمایش سجیل را عملیاتی انجام داده حتی با همه خطراتی که ممکن بود برای خودش پیش آید؛ «موشک مورد نیازمان را به ما نمیدادند برای همین به ما دستور داده بودند هواپیماها را نزنید و فقط در صحنه باشید همکاران من موشک هاگ که زمین به هوا بود، به هوا به هوا تغییر دادند و با نام سجیل بر روی اف۱۴ نصب کردند و با توجه به اینکه فرصت تست نبود، از این موشک عملیاتی و در مقابله با دشمن استفاده کردم، علیرغم اینکه ممکن بود برای هواپیما مشکلاتی را پیش آورد چون اگر موشک جدا نمیشد میتوانست هواپیما را منهدم کند یا بالش را بکند. این را علیه دشمن شلیک کردیم و کار بزرگی بود.»
آخرین پرواز و امضای قطعنامه
از شوخی در اوج تلخی میگوید آنجا که آخرین پرواز را قبل از اجرایی شدن توافق انجام داده است؛ «قبل از اجرایی شدن قطعنامه من و امیر نسب آخرین پرواز را صبح خیلی زود انجام دادیم و بعد که برگشتیم میگفتیم کار را که کرد آنکه تمام کرد، همین باعث شعف و البته دلخوری برخیها شد. به ما به شوخی میگفتند این چه حرفی است شما حالا حالا باید کار کنید.»
خاطرات تلخ و شیرین
از عشقش به خانواده و کار میگوید که هیچیک بر دیگری خللی وارد نکرد البته ایثار خانواده را هم در پیشرفتش نادیده نمیگیرد، خاطرات شیرینش را به فتح خرمشهر گره میزند و از تلخیها هم یاد شهدایی میکند که درست در لحظه سال تحویل پر کشیدند؛ اما یکی را بیشتر از دیگری به یاد دارد شهید رستم ابراهیم زاده که مأمور شده بود خبر شهادتش را او به خانوادهاش آن هم در شب سال تحویل بدهد؛ «برادر شهید ابراهیمزاده ارومیه بود قرار بود خبر شهادت را ابلاغ کنم از زخمی شدن شروع و بالاخره اصل ماجرا را گفتم، او کُرد بود و تلاش میکرد اشکی از چشمش سرازیر نشود اما به چشم، خم شدن و شکستن او را در این غم بزرگ دیدم.»
گفتوگو: قاسم غفوری - مائده شیرپور