پيرمرد ناي راه رفتن هم ندارد...
مدام نفسش كم ميآورد و مجبور مي شود گوشه اي را پيدا كند تا كمي نفسش چاق شود و دوباره شروع به حركت كند.
بايد دست و بدن خميده اش را به جايي تكيه دهد تا خستگي اين همه سال را از تنش به در كند.
پيرمرد بايد دهانش را بر دهان بادكنكها بگذارد و نفس هاي خستهاش را به آنها هديه كند تا بادكنكها زنده شوند.
اما نه. او نفسهاي نصفه و نيمهاش را به بادكنك ها مي بخشد تا خودش بتواند زندگي كند.
داستان غريبي است.