سوار تاکسیای شدم که از هر فضای خالی برای نوشتن حدیث استفاده کرده بود، نقل قولها از قرآن و ائمه درباره سبک زندگی و پوشش و رفتار زن و مرد به چشم میخورد. هر کدام را میخواندی میتوانستی نگرانی پیرمرد تاکسیران را که شاید پدرانه برای جوانان نوشته بود درک کنی. معلوم بود در شهر چه چیزهایی را دیده است و درست همان مسایل و ناهنجاریها را در اتومبیل خود به نقل از احادیث آورده بود.
در آخر اما حدیثی با مضمون این بود که اگر در جامعهای امر به معروف و نهی از منکر وجود نداشته باشد خوبان و گناهکاران با هم عذاب میشنود.
تلاشش را کرده بود تا به اندازه توان خود این امر را انجام دهد تا در آتش گناهکاران نسوزد. ماشین تمیز خودش متناسب با آنچه نقل کرده، لباس پوشیده بود. در ماشین هم احساس امنیت میکردی هم احساس رضایت از آموختن سبک زندگی. تو را هم به مقصدت میرساند و هم کمک میکرد به مقصود اصلی به معبود همیشگی گره بخوری و تلنگری به روحت بخورد تا از گناه معصیت ندانسته دست بکشی.
آنقدر غرق خواندن احادیث شدم که رسیدن به مقصد را فراموش کردم، پیر مرد حتی کرایه اش را کمتر از بقیه رانندگان میگرفت و وقتی با اعتراض من برای کم برداشتن مواجه شد، نگاهی عمیق انداخت و زیر لب گفت همین مقدار کفایت میکند.
شاید از زمان سوار و پیاده شدنم کمتر از نیم ساعت گذشت اما بیشتر از چند ساعت است که درگیر کار زیبای این راننده بودم. نمیتوانم از این فکر دست بکشم که اگر همه ما به اندازه این راننده تاکسی به اندازه توانمان نسبت به محیط پیرامونمان احساس تکلیف میکردیم چه میشد؟! شاید نه کودکی از ترس غم نان سر راه گذاشته میشد و نه شاهد واردات بیرویه و رکود تولیدات بودیم و نه شاهد بستن قراردادی عجولانه برای رونقی کاذب! کاش همه ما به اندازه همین راننده تاکسی احساس مسئولیت کرده و نسبت به اطرافمان بیتوجه نباشیم.
مائده شیرپور