ظهر، پشت فرمان به سمت دفتر روزنامه در حرکتم. رادیو باز است و اخبار ساعت ۱۴ از آیین تشییع شهدای اهواز میگوید. از حضور «ملت» که همیشه هستند و هیچوقت (مثل برخی مسئولان) جاخالی نمیدهند. از مسئولانی که پشت تریبون قرار گرفتند و از «انتقام» گفتند.
دلم کمی آرام میشود و از امروز تا روز «موعود» منتظرم تا ببینم ضرب شست «ایران» چیست که میتواند کمی از آتش دل داغداران بکاهد و دل ما را هم «خنک» کند.
بعد از آن نوبت به صدای زنی است که از صدایش میشود چشمهای سرخ و صورت خیس از اشکش را حس کرد. بغض میکند، میگرید و خاطره تعریف میکند. از خیلی وقت پیش که نه. از همین چند شب پیش که پسرکش توی هیئت «لبیک یا حسین(ع)» میگفته از اینکه معنیاش را هم نمیدانست. از اینکه میپرسید «مامان بگم؟» و...
دلم آتش میگیرد. «مادر طه» روی تخت بیمارستان و پسرکش روی دست مردم میرود تا به خاک بخوابد.
راستی دقت کردهاید که آخرین «پیراهن» بر تن طه چه بود؟ همان پیراهن مشکی عزای حسین(ع). همان که چند شب قبل بر تن کرد تا فریاد بزند «لبیک یا حسین(ع)». بر سینه بزند و عزادار پسر فاطمه(س) باشد. چقدر این پیراهن مشکی به او میآمد.
حالا پیراهن مشکی را درآورده و لباس «سپید» بر تن کرده است.
چقدر این پسر شبیه روضه است. چقدر مرا یاد «عبداللهبن حسن(ع)» میاندازد. او هم مثل پسر امام مجتبی(ع) بدون وداع به میدان خون رفت و بدنش غرق سرخی شد.
چقدر دلم میخواست «اهواز» بودم و وسط این سیل مردم همیشه شجاع و «مقاوم» بر سر و سینه میزدم.
چقدر دلم میخواست پیراهن مشکی «طه» را به عنوان تبرک بگیرم و بر چشم و صورت بگذارم و غرق بوسهاش کنم.
نویسنده: مهدی رجبی