یک
پیشگفتار
همه ما با انتخابهاي سخت در زندگی مان رو به رو ميشویم. تعدادی از انسانها بیش از سهمشان با مشکلات روبهرو ميشوند. ما باید تصمیم بگیرم که چگونه بین خواستههاي کاری و خانواده تعادل برقرار نماییم. مراقبت از یک کودک بیمار یا سرپرستی از پدر یا مادر سالخورده. حل کردن نحوه پرداخت شهریه دانشگاه. یافتن یک شغل خوب و اینکه اگر آن را از دست دادی چه باید بکنی. متاهل شدن یا متاهل ماندن. چگونگی دادن فرصتهايي به کودکانمان که رویایش را در سر ميپرورانند و لایق آن هستند. زندگی گرداگرد چنین تصمیماتی است. انتخابهاي ما و نحوه رسیدگی به آنها، شخصیت ما را شکل ميدهد. برای رهبران و ملتها، تصمیمها به معنای تفاوت بین جنگ و صلح، فقر و رفاه است. من از اینکه از والدینی عاشق و حمایتگر و در کشوری که به من هر فرصت و موهبتی را ارائه کرده است به دنیا آمدهام، تا ابد سپاسگزارم - اینها عواملی خارج از کنترل من بودند که زمینه را برای زندگی تحت هدایت من آماده کردند و ارزشها و ایمانی بودند که پذیرفتهام. هنگامی که من در جوانی تصمیم گرفتم شغل وکالت را در واشنگتن کنار بگذارم و برای ازدواج با «بیل» و تشکیل خانواده به آرکانزاس بروم، دوستانم پرسیدند: «آیا عقلت را از دست دادهای؟» هنگامی که به عنوان بانوی اول آمریکا اصلاحات بیمه درمانی را به عهده گرفتم، شخصاً در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کردم و پیشنهاد رئیسجمهور باراک اوباما برای پست وزیر امور خارجه کشورمان را پذیرفتم، سوالات مشابهی را شنیدم.
برای اتخاذ این تصمیمها، هم به احساسم و هم به عقلم مراجعه کردم. برای رفتن به آرکانزاس من به احساسم مراجعه کردم؛ که با عشق ناشی از تولد دخترمان چلسی، سر ریز شد؛ و با از دست دادن پدر و مادرم جریحهدار گردید. عقل من، مصرّانه پیشرفت در تحصیل و انتخابهاي حرفهاي را خواستار بود. عقل و احساسم با هم من را به سوی خدمت به جامعه گسیل ميداشتند. در همین حین، من سعی کردهام یک اشتباه را دو بار تکرار نکنم، سعی کردهام یاد بگیرم، سازگاری کنم و برای فرزانگی دعا کنم تا در آینده تصمیمهاي بهتری بگیرم.
آنچه که در زندگیهاي روزانه ما صحت دارد، در بالاترین سطوح دولت نیز صحت دارد. نگه داشتن آمریکا به شکلی مطمئن، قوی و کامیاب مجموعهاي از انتخابها را ارائه ميدهد که بسیاری از آنان با اطلاعات ناقص و دستورات متناقض همراه است. شاید، مشهورترین مثال از چهار سال وزیر خارجه بودنم، دستور رئیسجمهور اوباما برای فرستادن تیمی از «فوکهای» نیروی دریایی به شبی تاریک در پاکستان برای آوردن اسامه بنلادن در برابر عدالت بود. مشاوران عالی رئیسجمهور (در اینباره) اختلاف داشتند. اطلاعات، مجبورکننده اما از قطعیت به دور بود. ترس از شکست موجب بيجرات کردن ميگردید. هزینه این قمار، برای امنیت ملی آمریکا، نبرد ما علیه القاعده و رابطه ما با پاکستان، مهم بود. مهم تر از همه، جان «فوکهای» شجاع و خلبانان بالگردها در میان بود. دستور اوباما برای دستگیری بنلادن، نمایشی جانانه و دلیرانه از رهبری بود که من تاکنون دیدهام.
این کتاب درباره انتخابهايي است که من به عنوان وزیر امور خارجه گرفتم و تصمیمهايي که رئیسجمهور اوباما و سایر رهبران سراسر دنیا گرفتند. بعضی از فصول درباره رویدادهایی است که سرتیتر خبرها را ساخت؛ دیگر فصول درباره روندهایی است که برای تعریف کردن جهان خود برای نسلهاي آینده، ادامه خواهد داشت.
البته، تعداد کاملاً کمی از انتخابهاي مهم، شخصیتها، کشورها و رویدادها در اینجا گنجانده نشده است. برای اختصاص دادن فضایی که سزاوار آنان است، من به صفحات بیشتری احتیاج خواهم داشت. ميتوانم یک کتاب کامل برای تشکر از همکاران با قریحه و خاصی که در وزارت خارجه به آنان تکیه داشتم، به نگارش در آورم.
دو
سخن هيلاري با خوانندگان
همانطور که معمولاً برای موفقیت آمریکا، درک اتفاقاتی که واقع شده مفید است، من مایل بودم به گذشته بازگردم و انتخابهای مشخصی را مجدداً بازبینی کنم. اما من از آنچه که انجام دادهایم، احساس غرور ميکنم. این قرن با ضرباتی به کشورمان آغاز شد، از جمله حملات تروریستی در یازده سپتامبر، جنگهای طولانی پس از آن و بحران بزرگ اقتصادی. ما نیاز داشتیم که بهتر عمل کنیم و من معتقدم بهتر عمل کردیم.
این سالها همچنین یک سیاحت شخصی برای من بود، هم به معنای واقعی کلمه (من از ۱۱۲ کشور بازدید کردم و نزدیک به یک میلیون مایل سفر کردم) و هم به جهت مجازی، از پایان دردناک مبارزه انتخاباتی سال ۲۰۰۸ گرفته تا شراکت و رفاقت با رقیب سابقم باراک اوباما. من برای دهها سال با استفاده از هر روشی به کشورم خدمت کردم. با این حال در طول سالیان وزیر خارجه بودنم، من حتی نکات بیشتری درباره قدرت استثنایی کشورمان و آنچه که برای رقابت و رونق در داخل و خارج در اختیارمان قرار خواهد داد، فرا گرفتم.
امیدوارم این کتاب برای هر کسی که ميخواهد بداند آمریکا در اوایل قرن بیست و یکم نماینده چه چیزی است، مورد استفاده واقع گردد و همچنین اینکه چگونه دولت اوباما در دورهاي مخاطره آمیز، با چالشهای بزرگ مقابله کرد.
در حالی که دیدگاهها و تجربیات من یقیناً از سوی هواداران برنامههای قدیمی تلویزیونی و رادیویی پر احساسات و کم ارزش واشنگتن مورد مداقّه قرار ميگیرد - چه کسی از چه کسی طرفداری کرد، چه کسی با چه کسی مخالفت کرد، چه کسی ترقی کرد و چه کسی پسرفت - لازم است یادآور شوم من این کتاب را برای آنان به نگارش در نیاوردم.
من این کتاب را برای آمریکاییها و برای مردمان سراسر جهان که سعی ميکنند درباره دنیای به سرعت متغیر ما، منطقی باشند، کسانی که ميخواهند بفهمند چگونه رهبران و ملتها ميتوانند با یکدیگر کار کنند و چرا گاهی آنان با یکدیگر درگیرند و چگونه تصمیمات آنان بر زندگی ما تاثیر ميگذارد، به رشته تحریر در آوردم: چگونه یک اقتصاد متلاشی در آتن یونان بر تجارت در آتن و گرجستان تاثیر ميگذارد. چگونه یک انقلاب در قاهره مصر، زندگی در قاهره و ایلینویز را تحت فشار قرار ميدهد. چگونه یک رویارویی شدید دیپلماتیک در سن پطرزبورگ روسیه برای خانوادههای سن پطرزبورگ و فلوریدا معنا پیدا ميکند.
هر روایت این کتاب، پایانی مسرت بخش ندارد و حتی ممکن است تاکنون پایانی نداشته باشد - این دنیای مورد انتظار، دنیایی نیست که در آن زندگی ميکنیم - اما تمام داستانهای آن درباره مردمی است که ميتوانیم از آنان بیاموزیم چه موافقشان باشیم و چه مخالفشان. در جهان ما هنوز قهرمانانی وجود دارند: مصلحانی که برای مواقع یأس از موفقیت، ذخیره شدهاند، رهبرانی که سیاست و فشارها برای گرفتن تصمیمات سخت را نادیده ميگیرند، زنان و مردانی که شجاعت فراموش کردن گذشته برای شکل دادن یک آینده جدید و بهتر را داشتهاند.
من این کتاب را به افتخار دیپلماتهای استثنایی و کارشناسان توسعه که به عنوان شصت و هفتمین وزیر امور خارجه افتخار راهبری آنان را داشتهام، نگاشتهام. من این کتاب را برای هر کسی در هر جایی که مشتاق دانستن جواب این سوال است که آیا ایالات متحده هنوز واجد لوازم رهبری است، نوشتهام. جواب من، یک «بله» پژواکدار است. سخن از زوال آمریکا یک بحث همه جایی شده است اما اعتقاد من به آینده کشورمان هرگز بیشتر از حالا نبوده است. در حالی که در دنیای امروز ما مشکلات کمی وجود دارد که ایالات متحده به تنهایی ميتواند آنها را حل کند، حتی مشکلات کمتری وجود دارند که بدون ایالات متحده ميتوانند حل شوند. هر چیزی که من انجام دادهام و دیدهام، متقاعدم کرده است که آمریکا «ملتی ضروری» باقی ميماند. همانطور که نسبت به این مطلب متقاعد شدهام، در عین حال به همان اندازه متقاعد شدهام که رهبری ما یک حق مادرزادی نیست. حق رهبری باید توسط هر نسلی کسب شود.
و حق رهبری توسط تمام نسلهای ما کسب خواهد شد - مادامی که ما خالصانه بر ارزشهایمان باقی بمانیم و به یاد داشته باشیم، پیش از اینکه جمهوریخواه یا دموکرات، لیبرال یا محافظهکار باشیم یا هر برچسب دیگری که هر بار ما را با تعاریف، جدا کرده باشد، آمریکایی و همه ما دارای سود شخصی در کشورمان هستیم.
هنگامی که اندکی پس از ترک وزارت خارجه شروع به نگارش این کتاب کردم، به تعدادی از عناوین فکر کردم. روزنامه واشنگتن پست به طرز یاریگرانهاي از خوانندگانش خواست تا پیشنهادات خود را ارسال کنند. یکی از خوانندگان برای اسم کتاب، عنوان «به اندازه سختی یک دنیا» که دنبالهاي مناسب برای کتاب قبلی من «به اندازه سختی یک روستا» است را پیشنهاد کرده بود. اسم مورد علاقه من برای کتاب این بود: «تاریخچهاي مانند کش موی سر: ۱۱۲ کشوری که همه به دور موهایم بسته شدهاند»
در پایان، بهترین اسمی که در برگیرنده افکار، احساساتم و تجارب من در بالاترین درجه دیپلماسی بینالمللی درباره آنچه که هدف رهبری آمریکا را در قرن بیست و یک تامین ميکند بود، عنوان «انتخابهای سخت» بود. چیزی که هرگز برایم یک انتخاب سخت نبوده است، خدمت به کشورم است. بزرگترین افتخار زندگیام، خدمت به کشورم بوده است.
سه
چرا اين كتاب را نوشتم؟
به عنوان وزیر امور خارجه، من به انتخابها و چالشهایمان در سه دسته فکر کردهام: مشکلاتی که ما به ارث بردیم، از جمله دو جنگ و یک بحران اقتصادی جهانی، رویدادهای جدید و غیرمنتظره و تهدیدهای پدیدار شده، از شنهاي روان خاورمیانه تا آبهاي متلاطم اقیانوس آرام تا سرزمین ناشناخته فضای سایبر؛ و فرصتهايي که توسط جهان رو به شبکه شدن ارائه گردید و کمک کرد تا بنیان موفقیت و رهبری آمریکا در قرن بیست و یکم بنا نهاده شود.
من رویکرد کارم را با اطمینان به قدرتها و هدف بردبارانه کشورم و فروتنی درباره اینکه چه مقدار از آن در ماورای دانش و کنترلمان باقی ميماند، تنظیم کردم. من برای جهتدهی مجدد سیاست خارجی آمریکا در حول آنچه که «قدرت هوشمند» مينامم، کار کردم. برای موفقیت در قرن بیست و یکم، لازم است ما ابزارهای سنتی سیاست خارجی - دیپلماسی، کمکهاي ناشی از رشد و توسعه اقتصادی و نیروی نظامی - را در عین تمرکز بر انرژی و ایدههاي بخش خصوصی و قدرتمند کردن شهروندان به خصوص فعالان، سازماندهندگان و گرهگشایان که ما آنان را جامعه مدنی مينامیم، به منظور حل کردن چالشهایشان و شکل دادن به آیندهشان، یکپارچه کنیم. ما باید از تمام قدرت آمریکا برای ساختن جهانی با شرکای بیشتر و رقبای کمتر، مسئولیتهاي مشترک بیشتر و اختلافات کمتر، شغلهاي خوب بیشتر و فقر کمتر، رفاه بر مبنای گستردگی بیشتر با آسیب کمتر به محیطزیست، استفاده کنیم.
همانطور که معمولاً برای موفقیت آمریکا، درک اتفاقاتی که واقع شده مفید است، من مایل بودم به گذشته بازگردم و انتخابهاي مشخصی را مجدداً بازبینی کنم. اما من از آنچه که انجام داده ایم، احساس غرور ميکنم. این قرن با ضرباتی به کشورمان آغاز شد، از جمله حملات تروریستی در یازده سپتامبر، جنگهاي طولانی پس از آن و بحران بزرگ اقتصادی. ما نیاز داشتیم که بهتر عمل کنیم و من معتقدم بهتر عمل کردیم.
این سالها همچنین یک سیاحت شخصی برای من بود، هم به معنای واقعی کلمه (من از ۱۱۲ کشور بازدید کردم و نزدیک به یک میلیون مایل سفر کردم) و هم به جهت مجازی، از پایان دردناک مبارزه انتخاباتی سال ۲۰۰۸ گرفته تا شراکت و رفاقت با رقیب سابقم باراک اوباما.
من برای دهها سال با استفاده از هر روشی به کشورم خدمت کردم. با این حال در طول سالیان وزیر خارجه بودنم، من حتی نکات بیشتری درباره قدرت استثنایی کشورمان و آنچه که برای رقابت و رونق در داخل و خارج در اختیارمان قرار خواهد داد، فرا گرفتم.
امیدوارم این کتاب برای هر کسی که ميخواهد بداند آمریکا در اوایل قرن بیست و یکم نماینده چه چیزی است، مورد استفاده واقع گردد و همچنین اینکه چگونه دولت اوباما در دورهای مخاطرهآمیز، با چالشهاي بزرگ مقابله کرد.
در حالی که دیدگاهها و تجربیات من یقیناً از سوی هواداران برنامههاي قدیمی تلویزیونی و رادیویی پر احساسات و کم ارزش واشنگتن مورد مداقّه قرار ميگیرد - چه کسی از چه کسی طرفداری کرد، چه کسی با چه کسی مخالفت کرد، چه کسی ترقی کرد و چه کسی پسرفت - لازم است یادآور شوم من این کتاب را برای آنان به نگارش در نیاوردم.
من این کتاب را برای آمریکاییها و برای مردمان سراسر جهان که سعی ميکنند درباره دنیای به سرعت متغیر ما، منطقی باشند، کسانی که ميخواهند بفهمند چگونه رهبران و ملتها ميتوانند با یکدیگر کار کنند و چرا گاهی آنان با یکدیگر درگیرند و چگونه تصمیمات آنان بر زندگی ما تاثیر ميگذارد، به رشته تحریر در آوردم: چگونه یک اقتصاد متلاشی در آتن یونان بر تجارت در آتن و گرجستان تاثیر ميگذارد. چگونه یک انقلاب در قاهره مصر، زندگی در قاهره و ایلینویز را تحت فشار قرار ميدهد. چگونه یک رویارویی شدید دیپلماتیک در سن پطرزبورگ روسیه برای خانوادههاي سن پطرزبورگ و فلوریدا معنا پیدا ميکند.
هر روایت این کتاب، پایانی مسرت بخش ندارد و حتی ممکن است تاکنون پایانی نداشته باشد - این دنیای مورد انتظار، دنیایی نیست که در آن زندگی ميکنیم - اما تمام داستانهاي آن درباره مردمی است که ميتوانیم از آنان بیاموزیم چه موافقشان باشیم و چه مخالفشان. در جهان ما هنوز قهرمانانی وجود دارند: مصلحانی که برای مواقع یأس از موفقیت، ذخیره شدهاند، رهبرانی که سیاست و فشارها برای گرفتن تصمیمات سخت را نادیده ميگیرند، زنان و مردانی که شجاعت فراموش کردن گذشته برای شکل دادن یک آینده جدید و بهتر را داشتهاند.
من این کتاب را به افتخار دیپلماتهاي استثنایی و کارشناسان توسعه که به عنوان شصت و هفتمین وزیر امور خارجه افتخار راهبری آنان را داشتهام، نگاشتهام. من این کتاب را برای هر کسی در هر جایی که مشتاق دانستن جواب این سوال است که آیا ایالات متحده هنوز واجد لوازم رهبری است، نوشتهام. جواب من، یک «بله» پژواکدار است. سخن از زوال آمریکا یک بحث همه جایی شده است اما اعتقاد من به آینده کشورمان هرگز بیشتر از حالا نبوده است.
در حالی که در دنیای امروز ما مشکلات کمی وجود دارد که ایالات متحده به تنهایی ميتواند آنها را حل کند، حتی مشکلات کمتری وجود دارند که بدون ایالات متحده ميتوانند حل شوند. هر چیزی که من انجام دادهام و دیدهام، متقاعدم کرده است که آمریکا «ملتی ضروری» باقی ميماند.
چهار
مینیون آبیرنگ با شیشههای دودی
همانطور که نسبت به این مطلب متقاعد شدهام، در عین حال به همان اندازه متقاعد شدهام که رهبری ما یک حق مادرزادی نیست. حق رهبری باید توسط هر نسلی کسب شود.
و حق رهبری توسط تمام نسلهاي ما کسب خواهد شد - مادامی که ما خالصانه بر ارزشهایمان باقی بمانیم و به یاد داشته باشیم، پیش از اینکه جمهوریخواه یا دموکرات، لیبرال یا محافظه کار باشیم یا هر برچسب دیگری که هر بار ما را با تعاریف، جدا کرده باشد، آمریکایی و همه ما دارای سود شخصی در کشورمان هستیم.
هنگامی که اندکی پس از ترک وزارت خارجه شروع به نگارش این کتاب کردم، به تعدادی از عناوین فکر کردم. روزنامه واشنگتنپست به طرز یاریگرانهاي از خوانندگانش خواست تا پیشنهادات خود را ارسال کنند. یکی از خوانندگان برای اسم کتاب، عنوان «به اندازه سختی یک دنیا» که دنبالهاي مناسب برای کتاب قبلی من «به اندازه سختی یک روستا» است را پیشنهاد کرده بود. اسم مورد علاقه من برای کتاب این بود: «تاریخچهاي مانند کش موی سر: ۱۱۲ کشوری که همه به دور موهایم بسته شدهاند.»
در پایان، بهترین اسمی که در برگیرنده افکار، احساساتم و تجارب من در بالاترین درجه دیپلماسی بینالمللی درباره آنچه که هدف رهبری آمریکا را در قرن بیست و یک تامین ميکند بود، عنوان «انتخابهاي سخت» بود.
چیزی که هرگز برایم یک انتخاب سخت نبوده است، خدمت به کشورم است. بزرگترین افتخار زندگیام، خدمت به کشورم بوده است.
پاورقی: کتاب «به اندازه سختی یک روستا It takes a village» نوشته هیلاری کلینتون درباره دشواریهاي تربیت تنها فرزند دخترش، چلسی کلینتون به نگارش درآمده است. این اسم از اصطلاحی در زبان انگلیسی گرفته شده است بدین مضمون که «یک روستا باید یک کودک را بزرگ کنند» و منظور از آن این است که افراد زیادی لازم است تا آنچه را که باید یک کودک یاد بگیرد، به او یاد بدهند.
بخش اول - آغازی تازه سال ۲۰۰۸: تیمی از رقبا
چرا من در صندلی عقب یک مینیون آبیرنگ با شیشههای دودی نشسته بودم؟ سوال خوبی است. سعی ميکردم خانهام در واشنگتن دیسی را بدون دیده شدن توسط خبرنگارانی که در مقابل منزلم تجمع کرده بودند، ترک کنم.
غروب پنجم ژوئن سال ۲۰۰۸ بود و من عازم دیداری محرمانه با باراک اوباما بودم - اما این جلسه، جلسهاي نبود که تا چند ماه پیش، امید آن را داشته و یا پیشبینی کنم. من باخته بودم و او برده بود.
هنوز فرصتی دست نداده بود که با این حقیقت کنار بیایم. اما اکنون ما در آن وضعیت بودیم. مبارزات مقدماتی انتخابات ریاست جمهوری به لحاظ نژاد اوباما و جنسیت من، تاریخی بود، اما در عین حال بسیار شدید، پر حرارت، طولانی و نزدیک نیز بود. من ناامید و خسته بودم. من به سختی تا انتها مبارزه کردم اما باراک برنده شده بود و اکنون زمان حمایت از او بود.
پنج
تیک زدن یک مربع کوچک
انگیزهها و مردمی که من برای آنها مبارزه میکردم، آمریکاییهایی که شغل و بیمه خدمات درمانی خود را از دست داده بودند، کسانی که نمیتوانستند از عهده هزینههای بنزین، خوار و بار یا دانشگاه خود بر بیایند، افرادی که احساس میکردند طی هفت سال گذشته توسط دولتشان دیده نمیشوند، اکنون به اوباما به عنوان چهل و چهارمین رئیسجمهور تکیه کرده بودند.
این امر برای من، ستاد انتخاباتی من و هواداران من که همه چیز خود را برای آن باخته بودند، آسان نبود. بیطرفانه بگویم، پیروزی اوباما در انتخابات ریاست جمهوری برای باراک و هودارانش هم ساده نبود. هشیاری و ملاحظه او در مبارزات انتخاباتی نسبت به من و تیم من به همان اندازهای بود که ما از آنها ملاحظه میکردیم. در هر دو طرف سخنرانیهای تند و احساسات جراحت خورده وجود داشت و علیرغم فشار زیادی که از طرف حامیان وی به من وارد میشد، تا زمان شمارش آخرین رای، از کنارهگیری امتناع کردم.
من و باراک دو روز پیش از آن و پس از پایان یافتن رقابتهای مقدماتی در مونتانا و داکوتای جنوبی تا پاسی از شب صحبت کرده بودیم. وی به من گفت: «هر زمان که برای شما منطقی است، بیایید بنشینیم و با هم صحبت کنیم.» روز بعد ما به طور اتفاقی در پشت سن کنفرانس طولانی کمیته امور عمومی آمریکا و اسرائیل (ایپک) واشنگتن با یکدیگر ملاقات کردیم. گرچه سخت بود اما این ملاقات تصادفی به نزدیکترین دستیاران ما شانس گفتگو درباره جزئیات یک جلسه را داد. دستیار من، «هما عابدین» رئیس ستاد انتخاباتی همیشه در حال مسافرت ایرانی، زنی جوان، زرنگ و دانا، خستگی ناپذیر و مهربان بود که از زمان ورودم به کاخ سفید برایم کار کرده بود. دستیار اوباما «رگی لاو» بازیکن سابق دانشگاه «دوک» بود که بعدها با مهارت ویژه ای، (برای ادامه تحصیل) از اوباما کناره گرفت. «رگی و هما» یک خط ارتباطی را حتی در روزهای سخت مبارزات انتخاباتی باز نگه داشتند، نوعی از یک خط تماس اضطراری زیرا پس از هر انتخابات مقدماتی فارغ از اینکه چه کسی برنده شده بود یا باراک یا من به یکدیگر زنگ میزدیم تا شکستمان را قبول کرده و تبریک بگوییم. ما تماسهایی رد و بدل میکردیم که صمیمانه و گاهی همراه با نشاط و سبکباری بود چون حداقل یکی در آن سوی خط دلیلی برای سرخوش بودن داشت. اما به طور متوسط، تماسهایمان مانند تیک زدن یک مربع کوچک، کوتاه و اجمالی بود. مانند مربیان فوتبال که پس از بازی، به میانه زمین میآیند اما همیشه یکدیگر را در آغوش نمیگیرند.
ما به مکانی نیاز داشتیم که به دور از توجه رسانهها با یکدیگر ملاقات و صحبت کنیم، بنابراین من به دوست خوبم سناتور خانم «دایان فاینشتاین» از کالیفرنيا زنگ زدم تا بپرسم آیا میتوانیم از منزل وی در واشنگتن استفاده کنیم. من قبلاً به آن خانه رفته بودم و فکر کردم مکان مناسبی برای رفت و آمد بدون جلب توجه باشد.
شش
معامله مقرون به صرفه در قلب رویای آمریکایی
نقشه ما گرفت. من در صندلی عقب ون لم دادم و پس از گذشتن از پیچ تند خیابان منزلمان به سمت خیابان ماساچوست، به طرف محل ملاقات حرکت کردیم.
من پیش از اوباما به آنجا رسیدم، وقتی باراک هم رسید، سناتور دایان به هر کدام از ما یک لیوان نوشیدنی انگور «شاردونی» تعارف کرد و سپس ما را در اتاق پذیرایی تنها گذاشت، رو به روی هم مقابل شومینه و روی مبلهاي چوبی نشستیم. علیرغم درگیریمان طی دو سال گذشته، ما برای یکدیگر احترامی قائل بودیم که ریشه در تجارب مشترکمان داشت. شرکت در انتخابات ریاست جمهوری به طور عقلانی بسیار طاقت فرسا، از لحاظ احساسات، خستهکننده و از جهت فیزیکی دشوار است. اما در عین اینکه مبارزات انتخاباتی می تواند دیوانهوار باشد، با این حال این دموکراسی ماست که با همه خوب و بدش در جریان است.
من تا قبل از زمان ملاقاتمان، چهار سال باراک اوباما را میشناختم، که دو سال از آشنایی را با یکدیگر مناظره میکردیم. مانند بسیاری از آمریکاییها من تحت تاثیر سخنرانی او در مجمع ملی حزب دموکرات در بوستون در سال ۲۰۰۴ قرار گرفتم. پیش از آن تاریخ من از مبارزات انتخاباتی او در مجلس سنا به وسیله میزبانی از یک جمعآوریکننده کمکهاي مالی در منزلم در واشنگتن و همراهی با یک حامی مالی دیگر در شیکاگو، حمایت کرده بودم.
همانطور که زمان پیش میرفت، برای سورپرایز کردن افراد بسیاری، یک عکس از او، همسرش میشله، دخترانش و من که در مبارزات انتخاباتی در شیکاگو گرفته بودیم را در دفتر کارم در سنای آمریکا نگه داشته بودم. عکس مربوط به زمانی است که من پس از مبارزات انتخاباتی مقدماتی به عنوان سناتور به شکل تمام وقت به مجلس سنا بازگشتم. به عنوان همکار ما در مورد تعدادی از اولویتها و قوانین مشترک با یکدیگر همکاری کرده بودیم. پس از طوفان کاترینا، بیل و من از باراک برای پیوستن به ما در هوستون با رئیسجمهور جورج بوش و باربارا بوش به منظور ملاقات با آوارگان طوفان و مقامات مدیریت بحران، دعوت به عمل آوردیم.
ما هر دو وکلایی بودیم که کارمان را به عنوان فعالان مردمی برای عدالت اجتماعی آغاز کردیم. در اوایل کارم، برای صندوق دفاع از کودکان، رأی دهندگان ثبتنام کرده اسپانیایی در تگزاس کار کردم و به عنوان وکیل کمک حقوقی افراد فقیر، نمایندگی داشتم. باراک در منطقه «ساوث ساید» شیکاگو به عنوان سازماندهنده اجتماعات مشغول به کار بود. ما ماجراها و تجربیات بسیار سخت زیادی داشتیم، اما هر دوی ما این ایده قدیمی را داشتیم که خدمت به جامعه یک تلاش نجیبانه است و ما عمیقاً به این معامله مقرون به صرفه در قلب رویای آمریکایی اعتقاد داشتیم: مهم نیست که شما چه کسی هستید یا از کجا آمدهاید، اگر شما سخت کار کنید و قوانین را رعایت کنید، شما باید یک زندگی خوب برای خودتان و خانوادهتان داشته باشید.
اما مبارزات انتخاباتی براساس برجسته کردن تفاوتها انجام میشود و تفاوتهاي ما دو نفر نیز مستثنی نبود.
هفت
مثل دو نوجوان ناشی در قرار اول
علیرغم توافق کلّی ما در بسیاری از موضوعات، دلایل بسیاری را یافتیم که مخالفت کنیم و از هر فاصلهای برای ایجاد مغایرت استفاده کردیم. اگرچه من فهمیده بودم که مبارزات سیاسی پر هزینه و مناسب افراد ترسو و کمرو و لطیف نیست، هم باراک و هم من و کارکنانمان لیستهای طولانی از شکوه و گِلِه داشتیم. زمان خلاصی از احساسات منفی و شبهات بود. یک کاخ سفید برای بردن وجود داشت و برای کشور و برای شخص من مهم بود که رو به جلو گام بردارم.
من و باراک مانند دو نوجوان ناشی در قرار اولی که با یکدیگر دارند، به یکدیگر نگاه میکردیم و چند جرعه از نوشیدنی انگور «شاردونی» خوردیم. سرانجام باراک، یخ سکوت را با چند جمله کوتاه درباره مبارزه انتخاباتی سختی که در برابر وی داشتم، شکست. سپس او از من خواست تا به اتحاد حزبمان کمک کنم و برنده انتخابات شویم. وی خواستار این بود که هر دوی ما در انظار با یکدیگر ظاهر شویم و میخواست «مجمع ملی دموکراتیک» در «دنور» متحد و پرقدرت باشد. وی همچنین تاکید کرد خواستار کمک همسرم «بیل» است.
من پیشتر تصمیم گرفته بودم با درخواست وی برای کمک موافقت کنم اما نیاز هم داشتم تا بعضی از لحظات ناخوشایند سال گذشته را از بین ببرم. جدای از اکثر طرفداران احساساتی ما یا نشریات سیاسی از جمله تعداد انبوهی از وبلاگنویسان، هیچکدام از ما نیز کنترل تمامعیار بر هر چیزی که در مبارزاتمان گفته میشد یا انجام داده میشد را نداشتیم.
سخنان هر دو طرف، از جمله بعضی از اظهارات من، به خارج از فضای بحث کشیده میشد اما اتهام مهمل نژادپرستی علیه همسرم «بیل» دردناک بود. باراک به وضوح این موضوع را روشن کرد که نه وی و نه تیمش به آن اتهام، اعتقادی ندارند. در بحث تبعیض جنسیتی که در طول رقابتها مطرح کردم، میدانستم که طرح آن نشأت گرفته از گرایشات فرهنگی و روانشناختی درباره نقش زنان در جامعه است اما هیچ زمان دیگری مطرح نمودن آن به آن سادگی در انتخابات، برای من و هوادارانم ممکن نبود. در پاسخ، باراک به طور موثر درباره تلاش سخت مادربزرگش در کسب و کار سخن گفت و افتخار بزرگی که به همسر و دخترانش، میشله، مالیا و ساشا میکرد و اینکه چگونه وی قویاً احساس میکند که آنان لایق حقوق کامل و برابر در جامعه هستند.
صراحت و خلوص گفتگوی ما، اطمینان دادن و تاکید بر تصمیم برای حمایت از او بود. در حالی که من قاطعانه ترجیح میدادم به جای درخواست وی برای حمایتم، من از او درخواست حمایت کنم، اما میدانستم موفقیت کنونی او، بهترین راه برای پیشبرد ارزشها و برنامه سیاستهای مترقی است که طی دو سال گذشته روی آن وقت گذاشته بودم و یک عمر برایشان جنگیده بودم.
وی از من پرسید برای متقاعد کردن طرفدارانم به جهت پیوستن من به مبارزات انتخاباتی او، چه چیزی نیاز است. من به او گفتم او نیاز دارد تا به آنان وقت بدهد، اما یک تلاش درست برای اینکه در آنان احساسی خوشایند ایجاد شود، اکثریت قریب به اتفاق آنان را به تغییر مسیر، ترغیب خواهد کرد.
هشت
فرداي گفتوگوی کنار شومینه من با باراک
اگر من میتوانستم به جای اینکه نهایت تلاشم را بکنم تا او را شکست بدهم، هر کاری که از دستم بر میآيد برای انتخاب باراک به عنوان رئیسجمهور، انجام دهم، هوادارانم نیز میتوانستند. سرانجام تقریباً همه آنها هوادار باراک شدند و برایش تبلیغ کردند.
پس از یک ساعت و نیم گفتوگو، هر دوی ما هر آنچه که میخواستیم بگوییم گفتیم و درباره اینکه چگونه رو به جلو حرکت کنیم گفتوگو کردیم. بعد از آن شب، باراک یک بیانیه پیشنهادی مشترک که توسط تیم انتخاباتی وی قرار بود منتشر شود و متن آن، مفاد جلسه و گفتوگوهای سازنده ما درباره آنچه که باید برای موفقیت در ماه نوامبر انجام شود را تایید میکرد، با پست الکترونیک برایم ارسال كرد. وی همچنین شماره تلفن «بیل» را از من خواست تا بتوانند با یکدیگر به طور مستقیم گفتوگو کنند.
روز بعد، ۶ جولای، بیل و من میزبان ستاد انتخاباتی ام در قسمت حیاط خلوت منزلمان در واشنگتن دیسی، بودیم. آن روز، روز بسیار بسیار گرمی بود. همه ما سعی میکردیم همزمان با یادآوری پیچ و خمهای باورنکردنی فصل رقابتهای مقدماتی انتخابات ریاست جمهوری، برافروخته نشویم. نشستن در حلقه تیم اختصاصی مبارزات انتخاباتی که به سختی برای من جنگیده بودند، الهامبخش و موجب فروتنی بود. تعدادی از آنان دوستانی بودند که در مبارزات انتخاباتی با ما کار کرده بودند و حالا باید به آرکانزاس باز میگشتند. برای بسیاری از افراد جوانتر، این اولین رقابت آنان بود. من نمیخواستم که با شکست یا مخالفت با سیاستهای انتخاباتی و خدمت به جامعه، موجبات دلسردی آنان را فراهم کرده باشم، بنابر این به آنان گفتم به مبارزاتی که انجام دادیم، افتخار کنند و به کار خود برای اهداف و کاندیداهایی که به آنان اعتقاد داریم، ادامه دهند. من همچنین میدانستم باید برای آنان الگویی عملی باشم و در حالی که گفتوگوی کنار شومینه من با باراک در شب پیش از آن یک آغاز بود، تنها کار عملی من در حمایت از اهداف دموکراتها، تنها همان گفتوگو بود.
برای بسیاری فراموش کردن آنچه در گذشته اتفاق افتاده بود، زمانبر بود و من میدانستم ستاد انتخاباتی من برای حل این مشکل به سخنان من توجه خواهند کرد. بنابراین پس از آن به صورت شفاف اعلام کردم که من ۱۰۰ درصد از باراک اوباما حمایت میکنم.
علیرغم شرایط پیش آمده، افراد ستاد انتخاباتی من راحت بودند و اوقات خوشی داشتند. دوست عزیزم «استفانی تابز جونز»، نماینده زن کنگره بیباک آفریقاییتبار از اوهایو که در برابر فشارهای شدید مقاومت کرده بود و در سراسر رقابتهای مقدماتی انتخابات در کنارم مانده بود، در کنار استخر شنا، نشسته بود و در حالی که پاهایش را تکان میداد، داستانهای سرگرمکننده تعریف میکرد. دو ماه بعد ناگهان وی در اثر سکته مغزی از دنیا رفت که مرگ وی فقدانی وحشتناک برای خانوادهاش، نمایندگان کنگره، من و خانوادهام بود. حداقل برای آن روز ما خواهران همراهی بودیم که برای روزهای بهتر، به آینده نظر داشتیم.
نه
فضايي شبیه به مراسم عزاداری
من برای استفاده از وقت و کار کردن بر روی متن سخنرانی در آخرین رقابت انتخاباتیام در روز پس از آن، آنجا را ترک کردم.
نوشتن این متن، پیچیده بود. من باید از حامیانم تشکر میکردم، از اهمیت تاریخی مبارزات انتخاباتیام به عنوان اول زنی که برنده رقابتهای مقدماتی گردید، تجلیل میکردم و باراک اوباما را به نحوی که در انتخابات عمومی کمک کرده باشم، تصدیق مینمودم.
همه اینها بار سنگینی برای یک سخنرانی بود و من زمان زیادی برای پرداختن مناسب به آنها را نداشتم. من مبارزات تلخ مقدماتی که همیشه تا سرانجام در مجمع حزب دموکرات برگزار میگردید را به یاد میآوردم، به خصوص نبرد شکست خورده «تد کندی» با رئیسجمهور کارتر در سال ۱۹۸۰ را و من به نوبه خودم نمیخواستم اجازه دهم تا دوباره تاریخ تکرار شود. تکرار این شکست برای حزبمان و برای کشور پسندیده نبود، بنابراین من در حال حرکت سریع برای حمایت آشکار از باراک و مبارزه برای او بودم.
من میخواستم تعادل صحیحی بین احترام به حمایت از هوادارانم و نگاه به آینده برقرار کنم. من به صورت حضوری و تلفنی با نویسندگان متن سخنرانی و مشاوران برای استفاده از تن صدا و ادبیات صحیح، در رفت و آمد و تعامل بودم.
«جیم کندی» دوست قدیمی من که در استفاده از ادبیات مهیج در سخنرانیها جادو میکند، نیمه شب از خواب بلند شده و با خودش در اینباره فکر کرده بود که چگونه ۱۸ میلیون نفری که به من رای دادند، هر کدام با آراء خود روشن کرده بودند که نباید هیچ مانعی برای دستیابی زنان به جایگاههای رفیع قدرت مانند ریاست جمهوری وجود داشته باشد.
فکر او باعث جرقه زدن ایدهای برای من شد. من نمیخواستم سخنان پیش افتاده مرسوم را تکرار کنم. تصدیق من باید به زبان خودم گفته میشد، یک گفتمان شخصی متقاعدکننده درباره اینکه چرا همه ما باید برای انتخاب باراک کار کنیم. ما تا اولین ساعات صبح بیدار مانده و سر میز آشپزخانه با «بیل» نشسته بودیم و پیشنویسها را یکی پس از دیگری بازبینی میکردیم.
روز شنبه، ۷ ژوئن، من سخنرانیام را در ساختمان موزه ملی در واشنگتن ایراد کردم. ما برای یافتن مکانی که تعداد مورد انتظار از هواداران و مطبوعات را در بر گیرد، مشکل داشتیم. هنگامی که ما در محلی که «ساختمان پانسیون» نامیده میشد، با ستونهای بلند و سقف مرتفعش مستقر شدیم، خیالم راحت شد.
این ساختمان در اصل برای استفاده «کهنه سربازان جنگ داخلی»، بیوهها و یتیمان استفاده میشد و بنایی بود که برای یادبود روح مسئولیتپذیری مشترک آمریکائیان بنا گردیده بود.
همسرم «بیل»، دخترم «چلسی» و سپس «دوروتی رودهام» مادر هشتاد و نه سالهام، هنگامی که به طرف سن حرکت میکردم همراه من بودند. حتی قبل از آغاز سخنانم، مردم در حال فریاد زدن بودند. فضا کمی شبیه مراسم عزاداری بود که با ناراحتی و عصبانیت همراه بود، اما با غرور و عشق هم قرین بود.
ده
هیلاری باید پاپ شود!
زنی روی یک دگمه بزرگ که به تن داشت نوشته بود: «هیلاری باید پاپ شود!» اگرچه این کار غیرممکن بود، اما من تحت تاثیر احساسات وی قرار گرفتم.
اگر نوشتن سخنرانی سخت بود، ایرادش نیز حتی سختتر بود. من احساس میکردم میلیونها نفر را مایوس کردهام، مخصوصاً زنان و دخترانی که رویاهایشان را روی من سرمایهگذاری کرده بودند. سخنرانیام را با تشکر از کسانی که برای من تبلیغ کرده و به من رای داده بودند، آغاز کردم؛ به آنان گفتم به خدمت کردن به جامعه اعتقاد دارم و برای «کمک به مردم به منظور حل مشکلاتشان و زندگی برای رؤیاهایشان» متعهد باقی میمانم.
من همچنین سخنرانی قرّایی برای زنان نسل مادرم که حتی پیش از زنان دارای حق رای زاده شده، اما آنقدر عمر کرده بودند که مبارزات انتخاباتی من برای ریاست جمهوری را ببینند، ایراد کردم. یکی از آنان زن هشتاد و هشت سالهای از «فلورانس استین» داکوتای جنوبی بود، که اصرار میکرد دخترش یک صندوق رای سیار را به آسایشگاهش منتقل کند تا بتواند در رقابتهای مقدماتی حزب دموکرات رای دهد.
به هر جهت او قبل از انتخابات نهایی فوت کرد، بنابراین طبق قانون ایالتی رای او در رقابتهای مقدماتی شمارش نگردید. دخترش به یک خبرنگار گفته بود «پدرم یک کابوی پیر بداخلاق است و وقتی شنیده بود رأی مادرم شمارش نخواهد شد، مکدّر شده بود. من فکر نمیکنم او طی ۲۰ سال گذشته رای داده باشد. اما او به جای مادرم رای داد.» مجرای امیدها و دعاهای میلیونها نفر بودن، مسئولیتی ترسآور بود، اما من هرگز سعی نکردم که فراموش کنم بیشتر از آنکه مبارزات انتخاباتی برای من باشد، برای آنان است.
من دلشکستگی هوادارانم را اینگونه التیام دادم: «اگر چه این بار ما نتوانستیم مرتفعترین و سختترین مانع انتخاب شدن یک زن به ریاست جمهوری را بشکنیم و در آن پیروز شویم، به خاطر وجود شما، ۱۸ میلیون تَرَک در آن ایجاد کردیم. نوری که میتابد هیچگاه تابندهتر از حالا نبوده است و همه ما را سرشار از امید و علم قطعی میکند که مسیر برای دفعه بعد، اندکی آسانتر خواهد بود. این موضوع، تاریخ همیشگی پیشرفت در آمریکا بوده است.»
به آنان وعده دادم «شما همیشه من را در صفوف مقدم دموکراسی خواهید یافت - که برای آینده میجنگد» سپس افزودم «اکنون مسیر ادامه دادن مبارزه، به اتمام رساندن اهدافی است که برای آن ایستادهایم، برای ادامه مسیر، انرژی، احساسات و قدرتمان را جزم میکنیم و هر آنچه که میتوانیم، برای کمک به انتخاب شدن باراک اوباما به عنوان رئیسجمهور بعدی ایالات متحده، انجام خواهیم داد.»
در حالی که تمام این اتفاقات برایم سخت بود، اما درسهای بسیاری از باختن آموختم.
من سهم ناامیدیهای شخصی و عمومی خود طی چندین سال را تجربه کردم اما از سال ۲۰۰۸ موفقیتهای غیرمعمول انتخاباتی ریاست جمهوری را شاهد بودم. اولین موفقیت من در قسمتی از مبارزات انتخاباتی همسرم در آرکانزاس و برای ریاست جمهوری و سپس در رقابت خودم برای انتخابات مجلس سنا در سال ۲۰۰۰ و ۲۰۰۶ بود.
یازده
بازندهاي كه «ناک اوت» نميشود
شبی که در انجمنهاي حزبی آیووا، در رتبه سوم قرار گرفتم، شرایط برایم شکنجهکننده بود.
همانطور که به نیو همپشایر و سپس به سراسر کشور سفر ميکردم، شالوده و بیان خود را ميیافتم. روحیهام اوج گرفته بود و عزمم به خاطر دیدار با آمریکاییهاي زیادی که در مسیرم ملاقات ميکردم، استوارتر شده بود. من پیروزیام در انتخابات مقدماتی اوهایو را به هر کسی که در سراسر آمریکا در انتخابات «بازنده شد اما از ناک اوت شدن خودداری کرد و به هر کسی که مانند حریف ضربه خورده در بازی بوکس، تلوتلو خورد ولی دوباره روی پای خود ایستاد و به هر کس که سخت کار کرد و هرگز تسلیم نشد» تقدیم کردم. داستانهاي افرادی که من با آنان ملاقات کردم ایمانم را به پیمان نامحدودی که با کشورم بسته بودم، راسختر ميکرد اما در عین حال این سوال را در ذهنم تداعی مينمود که ما چقدر باید کار بکنیم تا مطمئن شویم که میثاق کشورمان، سهم همه شده است. اگرچه مبارزات انتخاباتی طولانی، انرژیبر و هزینه طی کردن مسیر آن گران بود اما در پایان روند کار، موفق شدم به رأیدهندگان یک انتخاب واقعی درباره آینده کشور را ارائه دهم.
قسمت امیدبخش شکست آنجا بود که من به این تجربه ادراکی رسیدم که دیگر درباره آنچه منتقدین در مورد من گفتهاند، اهمیتی زیادی قائل نمیشوم. من آموختم که محتوای انتقاد را جدی بگیرم نه شخص منتقد را و مبارزات انتخاباتی مطمئناً باعث این شد این موضوع روی من امتحان شود. انتخابات همچنین باعث راحتی من گردید. من واقعاً ميتوانستم احساسات و اسرار درونیام را بازگو کنم. یکبار در مصاحبه با «جیل دائردی» خبرنگار سیانان، او از من درباره علاقمندی بیش از حد رسانهها درباره نحوه حضورم در پایتخت کشورهای خارجی پس از پروازهای طولانی با عینک و بدون آرایش سوال کرد.
او من را به خاطر نحوه حضورم، به زبان فرانسه «هیلاری طبیعی» نامید. من مجبور به خندیدن بودم. در پاسخ گفتم: «جیل، من به گونهای پشت تریبون راحتم که گویی الان در خانهام هستم، زیرا اگر بخواهم عینکم را بزنم، ميزنم. اگر بخواهم موهایم را به پشتم بریزم، ميریزم.» بعضی از خبرنگارانی که اظهاراتم را در وزارت خارجه پوشش ميدادند، گهگاهی از اینکه من نکات ادبیات دیپلماتیک را کنار ميگذاشتم و دقیقا آن چه را که در ذهنم بود ميگفتم، تعجب ميکردند، چه این ادبیات در توبیخ کردن رهبر کره شمالی به کار گرفته ميشد و یا فشار آوردن به مقامات پاکستان درباره محل اختفای بنلادن استفاده ميگردید. اما من دیگر صبر زیادی برای لفظ قلم صحبت کردن نداشتم.
شکست در انتخابات همچنین این شانس را به من داد تا با رهبران دیگر ملتها درباره پذیرش اینکه چگونه احکام سنگین دادگاه کشورم را بپذیرند و برای خیر کشورشان رو به جلو گام بردارند، گفتگو کنم. در سراسر جهان رؤسای کشورهایی وجود دارند که ادّعا ميکنند که طرفدار دموکراسی هستند، امّا هنگامی که رأیدهندگان اعتراض ميکنند یا تصمیم ميگیرند به برکناری آنان رأی دهند، برای سرکوب دموکراسی هر آنچه که بتوانند انجام ميدهند.
دوازده
دختري در اتوبوس توريستي
من دریافتم که شانسِ پیشنهاد دادنِ یک مدلِ متفاوت را دارم. البته، من خوش شانس بودم که انتخابات را به کاندیدایی باختم که دیدگاههایش دقیقاً همسان با من بود و تلاش بسیار سختی کرد تا من را در تیمش بگنجاند.
این حقیقت که ما مخالفین تند یکدیگر بودیم و در عین حال اکنون با هم کار ميکردیم، دلیل بسیار تاثیرگذاری برای دموکراسی بود. به خصوص از این زاویه که من به کرّات، در شغلی که هیچ ایدهاي برای ایفای آن نداشتم، در طول چندین سال به کشورهای مختلف سفر کردم.
سه هفته پس از آخرین سخنرانیام در رقابتها در «ساختمان موزه»، به سمت شهر «یونیتی» در «نیو همپشایر» حرکت کردم، شهری که برای اولین حضور مشترک من با باراک اوباما، نه به دلیل اسمش بلکه به خاطر تعداد دقیق آراي مشترکی که ما در رقابتهاي انتخاباتی در آنجا کسب کرده بودیم، انتخاب شده بود. ۱۰۷ رأی به نفع باراک و ۱۰۷ رأی به نفع من. ما یکدیگر را در واشنگتن ملاقات کردیم و با هواپیمای مخصوص مبارزات انتخاباتیاش به آنجا پرواز كردیم. هنگامی که فرود آمدیم، اتوبوس توریستی بزرگی آنجا منتظر ما بود تا ما را در مدت تقریباً دو ساعت به شهر «یونیتی» ببرد.
من در آن موقع به یاد اتوبوس شگفتانگیزی افتادم که پس از سخنرانی در «مجمع حزب دموکرات»، بیل، من، «ال گور» و همسرش «تیپر» سوار آن شدیم و به یاد کتاب مشهور «تیموتی کروز» درباره مبارزات انتخاباتی سال ۱۹۷۲ به نام «پسرها در اتوبوس» افتادم. این بار من «دختری» بودم که در اتوبوس بود و کاندیدا، من یا همسرم نبود. من نفس عمیقی کشیدم و سوار اتوبوس شدم.
من و باراک کنار یکدیگر نشستیم و با آسودگی با هم صحبت کردیم. من تجربیاتی از بزرگ کردن دخترم در کاخ سفید را با او در میان گذاشتم. وی و همسرش میشله، پیشتر درباره اینکه اگر او برنده شود، زندگی برای دخترانش «ملیا و ساشا» چگونه خواهد بود، فکر کرده بودند. اجتماع مردم شهر در یک روز مجلل تابستانی و در مکانی بزرگ، فینفسه برای ارسال یک پیام روشن طراحی شده بود: رقابتهاي مقدماتی به پایان رسیده و ما اکنون یک تیم هستیم. هنگامی که ما به سمت جایگاه سخنرانی حرکت ميکردیم، مردم اسم هر دوی ما را شعار ميدادند و ترانه راک «روز زیبا» توسط گروه «یو ۲» در حال اجرا بود. حروف بزرگ کلمه «UNITY» (وحدت) در پشت جمعیت قرار داشت و در پشت جایگاه هم بنری آبی بود که روی آن نوشته شده بود «برای تغییر به هم ميپیوندیم.»
من خطاب به جمعیت گفتم: «امروز و هر روز رو به جلو حرکت ميکنیم، برای ایدههايي که با یکدیگر سهیم هستیم، برای ارزشهايي که گرامی ميداریم و کشوری که به آن عشق ميورزیم، ما شانه با شانه یکدیگر ميایستیم.»
هنگامی که سخنانم را به پایان رساندم جمعیت با فریاد و هلهله ميگفتند: «هیلاری متشکریم، هیلاری متشکریم.» حتی باراک هم همین را ميگفت. وی به شوخی به مردم گفت: «شما سخنرانی من را مخفیانه دیدید. شما قبلاً ميدانستید خط اول آن چیست.»
سیزده
جنگی است که ما باید باهم برنده آن شویم
او سپس با فصاحت و بلندنظری درباره رقابتی که من داشتم سخن گفت. چند روز پیش از این، همسرم «بیل» و باراک گفتگویی طولانی درباره موارد رفع تردید در رقابتهای انتخاباتی و توافق بر سر مبارزه مشترک داشتند.
بزرگترین رویداد تابستان، «مجمع ملی حزب دموکرات» در «دنور» در پایان ماه آگوست بود. من از سال ۱۹۷۶ در تمام همایشهای حزب دموکرات شرکت کرده بودم، در گردهماییهای سال ۱۹۹۲ در نیویورک و سال ۱۹۹۶ در شیکاگو بنا به دلایلی روشن، خاطرات خوشی داشتم. اینبار باراک از من خواست تا به صورت رسمی برای نامزد کردن وی به عنوان نماینده حزب دموکرات، در ساعت پربیننده سخنرانی کنم، من نیز پذیرفتم.
هنگامی که زمان سخنرانی فرا رسید، «چلسی» من را معرفی کرد. من هیچ زمانی دیگر بیشتر از آن موقع نمیتوانستم به او افتخار کنم یا به خاطر اینکه چگونه در تمام مدت رقابتهای طولانی مقدماتی، سخت کار کرده بود، از او سپاسگزار باشم.
وی به تنهایی به تمام کشور سفر کرد و برای جوانان سخن گفت و هر جایی که می خواست به جمعیت نیرو و انرژی میداد. وقتی که او را در آنجا و در مقابل جمعیت فشرده گردهمایی دیدم، نمیتوانستم از فکر اینکه او چگونه این همه با وقار و بزرگ شده است، بگذرم.
خیلی زود نوبت من شد. مردم با دریایی از پرچمهای آمریکا که روی آن نوشته شده بود «هیلاری» و با فریاد از من استقبال کردند. این یکی از بزرگترین سخنرانیهای بیشماری بود که من داشتم، زیرا در مقابل جمعیت عظیمی از شنوندگان در صحنه و چندین میلیون دیگر بیننده تلویزیونی ایراد میشد. باید اذعان کنم که دستپاچه بودم. (پیش از آغاز سخنرانی) من تا لحظه آخر مشغول تغییر متن سخنرانی بودم تا وقتی که کاروان ماشینها برای بردن من به محل سخنرانی آمدند.
وقتی که ماشینها رسیدند، من توانستم فلشمموری که در آن متن سخنرانی خود را ذخیره کرده بودم به یکی از دستیارانم که از یکی ونها بیرون پریده بود تا آن را از من بگیرد، برسانم. دستیارم سرانجام توانسته بود به سرعت فلش مموری را به مسئول «تلپ رامپتر» (دستگاهی که متن سخنرانی یا خبر را برای گوینده به نحوی که شنونده نبیند، نمایش میدهد) برساند.
تیم انتخاباتی اوباما خیلی پیشتر از من خواسته بودند تا متن سخنرانیام را ببینند و هنگامی که آن را در اختیار آنان قرار ندادم، تعدادی از مشاورانش نگران بودند که من حتماً چیزی را از آنان مخفی میکنم. اما من تنها میخواستم از هر ثانیه که در اختیار داشتم برای تصحیح سخنرانیام استفاده کنم.
سخنرانی من در این گردهمایی، آن گونهای نبود که مدتها انتظار آن را داشتم اما یک خطابه مهم بود. من رو به جمعیت گفتم: «چه به من رای داده باشید و چه به باراک، الان زمان آن است که به عنوان یک حزب با یک هدف متحد شویم.
ما در یک تیم هستیم و هیچ یک از ما نمیتواند از عهده هزینه حاشیهنشینی بر بیاد. این نبردی برای آینده است. و جنگی است که ما باید باهم برنده آن شویم. باراک اوباما کاندیدای من است. و او باید رئیسجمهور ما باشد.»
چهارده
اتاق زرد رنگ بیضی شکل طبقه دوم کاخ سفید
پس از آن، «جو بایدن» بیرون از اتاق صوت محل سخنرانی با من احوالپرسی کرد و برای بوسیدن دستم زانو زد. (چه کسی گفته جوانمردی مرده است!) باراک هم از شهر «بیلینگ» واقع در ایالت مونتانا برای تشکر از من، تماس گرفت.
پیش از آن روز من با «میشله» همسر اوباما در مراسمی در اتاق انتظار برخورد داشتم و او هم برای هر کاری به جهت کمک به باراک از من سپاسگزار بود. البته، «بیل» تنها همسر حاضر در رقابتها نبود و باراک و من فهمیده بودیم این خانواده است که غالباً سختترین حملات گفتاری و نوشتاری را از ما دفع میکند. اما من و میشله در مقابله با چالشهای پیشروی گردهم آوردن خانواده در انظار عمومی، مقیّد بودیم.
چند ماه بعد در ضیافت ناهار خصوصی در اتاق زرد رنگ بیضی شکل طبقه دوم کاخ سفید، من و میشله درباره این صحبت کردیم که چگونه «خانواده اول» آمریکا (عنوان غیر رسمی خانواده رئیسجمهور) در کاخ سفید ساکن شوند و نیز درباره برنامه او برای مبارزه با چاقی دوران کودکی دخترانش در دوران کودکی از طریق تغذیه سالمتر و ورزش گفتوگو نمودیم.
ما روی یک میز کوچک نشسته بودیم و از پنجرهای که رو به جنوب و بالای «بالکن ترومن» قرار داشت به بنای یادبود واشنگتن نگاه میکردیم. این اولین بازدید من از قسمتهای اسکان خانواده رئیسجمهور در کاخ سفید پس از بیستم ژانویه سال ۲۰۰۱ بود. من نگاه کردن به کارکنان اقامتگاه را که به خانواده هر رئیسجمهوری کمک میکردند تا احساس در خانه بودن را داشته باشند، بسیار دوست داشتم.
هنگامی که من در سال ۱۹۹۳ بانوی اول آمریکا شدم، برایم بسیار مهم بود تا از همسران رؤسای جمهور پیشین، ژاکلین کندی، لیدی بِرد جانسون، بتی فورد، روزالین کارتر، نانسی ریگان و باربارا بوش، درباره تجاربشان بشنوم. تنها تعداد کمی از ما امتیاز مخصوص زندگی در کاخ سفید را داریم و من میخواستم هرگونه حمایتی که میتوانستم را فراهم کنم.
من فکر کرده بودم که سخنرانی من در گردهمایی حزب دموکرات تنها نقش من در آنجا خواهد بود اما گروهی مصمم از نمایندگانم قصد داشتند در رأیگیری به وسیله اعلام شفاهی اسامی نامزدهای ریاست جمهوری و رایگیری روی برگه در ایالتها، به من رأی بدهند.
تیم انتخاباتی اوباما از من سوال کرد آیا روز بعد به همایش حزب دموکرات خواهم رفت، در روند این شکل از رایگیری به نفع خودم وقفه ایجاد خواهم کرد و در عوض بیانیهای فوری مبنی بر اینکه باراک اوباما نامزد حزب ماست، خواهم داد؟
من موافقت کردم اما فهمیدم که چرا تعداد کمی از دوستان، هواداران و نمایندگانم مصرّانه از من میخواستند که چنین کاری نکنم. آنان میخواستند آنچه را که آغاز کردهاند، به پایان برسانم. آنان همچنین میخواستند تاریخ ثبت کند که یک زن حدود ۲۴ رقابت انتخاباتی و انجمنهای حزبی را برنده شده و نزدیک به یک هزار و نهصد نمایندگی داشته است، چیزی که هرگز در گذشته اتفاق نیفتاده بود.
پانزده
ناشناخته براي معتادان سیاست
استدلال آنها این بود که اگر رأیگیری ایالتی، پیش از موقع متوقف گردد، هرگز تلاشهاي ما به درستی به رسمیت شناخته نخواهد شد. من نمیتوانستم کمکی بکنم اما تحت تاثیر وفاداری شدید آنان قرار گرفتم، اگر چه که فکر ميکردم نشان دادن اینکه ما کاملاً متحد هستیم، اهمیت بیشتری دارد.
همچنین تعدادی از هوادارانم به علت اینکه باراک اوباما به جای من، «جو بایدن» را به معاونت انتخاب کرده بود، ناراحت بودند. اما من هرگز به معاون بودن، علاقه نداشتم. من به بازگشت به مجلس سنا نظر داشتم، جایی که برای کمک به تصدّی مسئولیت اصلاحات بیمه درمانی، کارآفرینی و سایر چالشهاي ضروری به آنجا امید داشتم. من قلباً انتخاب باراک را تایید ميکردم و ميدانستم «جو» در انتخابات و در کاخ سفید، سرمایه خواهد بود.
من به طور پنهانی به شکستن نرخ خودم ادامه دادم، بنابراین هنگامی که ناگهان در میان هزاران دموکرات هیجان زده مانند هواداران نیویورک برای اعلام رأی حزب حاضر ميشدم، باعث آشفتگی زیاد نمایندگان و خبرنگاران ميشدم. من در حالی که در حلقه دوستان و همکاران بودم اعلام کردم «با چشمانی دوخته شده به آینده، در سایه وحدت، با هدف پیروزی، با اعتقاد به حزب و کشورمان، اجازه بدهید باهم یکصدا همین جا و همین حالا اعلام کنیم، باراک اوباما کاندیدای ماست و رئیسجمهور ما نیز خواهد بود.»
سپس من به تعلیق رایگیری به وسیله اعلام شفاهی اسامی نامزدها و رایگیری روی برگه به نفع خودم و نامزد کردن باراک اوباما در مجمع حزب دموکرات به صورت شفاهی اقدام کردم. «نانسی پلوسی» که رئیس مجلس نمایندگان آمریکا نیز بود از حضار مجمع ملی حزب دموکرات سوال کرد آیا برای بار دوم به اوباما رای شفاهی خواهند داد که در اینجا تمام حاضران تایید خود را فریاد زدند.
فضای جلسه از انرژی و تاریخ در حال رقم خوردن، در آن هنگام که ما با هم پشت سر اولین نامزد آفریقاییتبار یک حزب مهم صفآرایی کرده بودیم، در حال انفجار بود.
یک اتفاق شگفتانگیز دیگر هم در آن هفته اتفاق افتاد. صبح آن روزی که باراک برای مجمع حزب دموکرات صحبت کرد، سناتور «جان مک کین»، نامزد احتمالی جمهوریخواهان، اعلام کرد «سارا پالین» فرماندار آلاسکا، انتخاب او برای معاونت است. صدای پژواکدار «چه کسی» معاون «مک کین» شده است؟ در سراسر کشور پیچید.
همه ما باید طی ماههاي آتی او را ميشناختیم اما در آن مقطع او حتی برای معتادان سیاست هم تقریباً به طور کامل ناشناخته بود. تیم انتخاباتی اوباما به این موضوع مظنون بود که نامزدی وی تلاشی رسوا برای نابود کردن امید آنان درباره استقبال از زنانی است که با تمام نیرو از من حمایت کرده بودند. آنان بلافاصله اطلاعیهای که حاکی از بی اعتنایی به انتخاب «پالین» بود صادر کردند و از من هم انتظار داشتند تا در این مرافعه، پیرو آنان باشم. اما من متابعت نکردم. من قصد نداشتم به «پالین» به دلیل اینکه زنی با علاقه به حمایت از زنان دیگر بود، حمله کنم. من فکر نمیکردم که این کار، معنای سیاسی ایجاد کند و احساس نمیکردم صحیح باشد.
شانزده
پيادهروي در «میانوس ریور جورج»
بنابراین به آنان پاسخ منفی دادم و گفتم زمان برای انتقاد، بسیار است. چند ساعت بعد، تیم انتخاباتی اوباما از موضع خود برگشت و به فرماندار «پالین» تبریک گفت.
طی چند هفته پس از آن، من و همسرم «بیل» در بیش از یکصد جلسه سیاسی و جلساتی که برای جمعآوری کمک مالی برگزار شده بود شرکت کردیم که در آنها با طرفداران و رأیدهندگان مردّد گفتوگو کرده و از «جو بایدن» و اوباما دفاع نمودیم. صبح روز رأیگیری، چهارم نوامبر، ما به یک مدرسه ابتدایی در محلهمان، نزدیک منزل در «چاپا کوآ» نیویورک رفتیم تا رأی بدهیم.
آن روز پایان یک سفر طولانی باورنکردنی بود. آن شب «بیل» به تلویزیون چسبیده بود و در حال انجام دادن آن چیزی بود که او همیشه در شبهاي انتخابات انجام ميداد یعنی تحلیل تمام دادههايي که ميتوانست در مورد میزان مشارکت مردم به دست آورد و نظرسنجیهاي زود هنگام درباره پیروز انتخابات.
اکنون کار دیگری برای کمک به پیروزی اوباما از دستمان بر نميآمد، من سعی کردم تا زمان اعلام نتایج خودم را با چیزهای دیگر سرگرم کنم. بدون در نظر گرفتن طولانی شدن بازی انتظار اعلام نتایج، که ما در سال ۲۰۰۴ یا مخصوصاً در سال ۲۰۰۰ شاهد آن بودیم، مشارکت مردم یک پیروزی قاطع بود. دستیار من «هما عابدین»، به دستیار اوباما «رگی لاو» زنگ زده بود و اندکی پس از آن، من انتخاب رئيسجمهور را تبریک گفتم.
(هم دوره پیش از انتخابات و هم پس از آغاز به کار دولت اوباما که به آقای رئيسجمهور مبدّل گردید، نحوه فکر کردنم، ارجاع دادنم و صحبت کردنم درباره باراک یکسان بود.) من سربلند، پرافتخار و صریح بگویم راحت شده بودم. زمان این بود که نفس راحتی بکشم و به بازگشت به زندگی و کاری که عاشق آن بودم، نظر داشته باشم.
توضیح: Roll Call نوعی از رایگیری است که در آن اسامی نامزدها در مجمع حزب به صورت شفاهی اعلام ميشود و حاضرین روی برگههاي رای، نام نامزد خود را مينویسند.
Acclamation نوعی دیگری از رایگیری است که طی آن نام نامزدها به صورت شفاهی اعلام و حاضرین با صدای بلند تایید و تکذیب خود را اعلام ميکنند. در این نوع رایگیری از برگه رای استفاده نميشود و هم اعلام نام نامزدها و هم رایگیری هر دو شفاهی است، برخلاف روش اول که اعلام نام نامزدها شفاهی ولی رایگیری کتبی است.
پنج روز پس از انتخابات، بعدظهر یک روز یکشنبه فوقالعاده عالی بود که فرصتی کامل برای تخلیه فشارهای روحی و فکری دست داد.
هوای پاییزی لطیف بود و من به همراه همسرم «بیل» تصمیم گرفتیم به منطقه طبیعی حفاظت شده «میانوس ریور جورج» که یکی از چندین مکان پیادهروی در طبیعت در نزدیکی محل اقامتمان در بخش «وست چستر» بود، برویم. ما با زندگی پرفشاری که داشتیم، غالباً به دنبال خالی کردن ذهنمان از طریق پیادهرویهاي طولانی به همراه یکدیگر بودیم. من آن پیادهروی را به یاد دارم که به شکل خاصی، خلاصکننده بود.
هفده
او میخواهد به تو پیشنهاد وزارت خارجه را بدهد
انتخابات به پایان رسیده بود و من میتوانستم به کارم در مجلس سنا بازگردم. من به نماینده بودن از طرف مردم نیویورک عشق میورزیدم و مبارزات انتخاباتی فهرست کاملی برایم باقی گذاشته بود که مشتاق بودم آنها را پیگیری کنم. من سرشار از ایده و طرحهایی بودم که امید داشتم به واسطه رابطه نزدیک با رئیسجمهور جدید، آنها را تقویت کنم.
من از اینکه این ارتباط چقدر میتواند نزدیک باشد، مقدار خیلی کمی میدانستم. در میانه پیادهرویمان، تلفن همراه «بیل» زنگ زد. هنگامی که او پاسخ داد، صدای رئیسجمهور منتخب را شنید که به وی گفت میخواهد با هر دوی ما صحبت کند. «بیل» توضیح داد که در وسط یک منطقه طبیعی محافظت شده هستیم و وقتی به خانه رسیدیم، تماس میگیرد. چرا او تماس گرفت؟ شاید او خواستار اطلاعات ما درباره تیمی که قصد گردهم آوردن آن را داشت، بود یا میخواست در مورد چالش یک خطمشی مهم مانند رونق اقتصادی یا اصلاحات بیمه درمانی، تدبیر کند. یا شاید او فقط میخواست کمکهای ما را برای فعالیتهای متوالی قانونگذاری در فصل بهار، لیست کند. «بیل» با یادآوری دوران سخت انتقال مسئولیت به وی، حدس زد اوباما میخواهد مسئولیتهای کاخ سفید و پستهای کابینه را با مشورت ما تعیین کند.
هنگامی که به خانه برگشتیم، ثابت شد پیشبینی «بیل» درباره تماس اوباما دقیق بوده است. رئیسجمهور منتخب درباره اعضای احتمالی تیم اقتصادی که برای مقابله با بحران اقتصادی پیشروي کشور گرد هم آورده بود، فکر کرده بود. سپس به «بیل» گفته بود میخواهد یک جلسه سه نفره با حضور من و «بیل» ترتیب دهد. فرضیه من این بود که او میخواهد درباره همکاری صمیمی و نزدیک در مورد بسته قانونیاش در مجلس سنا صحبت کند.
اما من کنجکاو بودم بنابراین به چند نفر از کارمندانم در مجلس سنا از جمله «فیلیپ رینز» زنگ زدم تا بدانم آنان چه فکری میکنند. «فیلیپ» پرحرارت، وفادار و زرنگ بود. او معمولاً میدانست سیاستمداران قدرتمند واشنگتن به چه چیزی فکر میکنند، حتی قبل از اینکه اقدام کنند. من همیشه میتوانم عقاید و نظرات او را به صراحت بیان کنم. اینبار هم با گذشته فرقی نداشت. فیلیپ دو روز قبل، درباره شایعاتی مبنی بر اینکه اوباما من را نامزد هر پستی، از وزیر دفاع گرفته تا رئیس سازمان پست کشوری کرده است، به من اطلاع داده بود اما او با اطمینان پیشبینی کرده بود «او میخواهد به تو پیشنهاد وزارت خارجه را بدهد.» من بلافاصله جواب دادم: «این مضحک است و به هزار و یک دلیل امکان ندارد!»
این اولینبار نبود که فکر میکردم فیلیپ دچار توهم شده است. باید به صراحت بگویم من به کار کردن در کابینه علاقمند نبودم. میخواستم به مجلس سنا و کارم به عنوان نماینده نیویورک بازگردم. از حادثه یازده سپتامبر تا بحران مالی در سال ۲۰۰۸، دوره هشت ساله سختی به مردم نیویورک گذشت. آنها شانس خود را در سال ۲۰۰۰ با انتخاب من آزمودند و حالا به حمایتگری قوی و متعهد در واشنگتن نیاز داشتند.
هجده
خانهاي پر از یادگاریهاي شگفتآور
من مایل بودم رئیس خودم باشم، کارها و برنامههایم را خودم طراحی کنم. پیوستن به کابینه به این معنا بود که میزانی از خودمختاریام را واگذار کنم.
هنگامی که روز یکشنبه به فیلیپ زنگ زدم، او من را از اینکه رسانهها دور تازهاي از گمانهزنیها را آغاز کردهاند، آگاه کرد. برنامه «این هفته» شبکه «ایبیسی» به شایعاتی پرداخت که رئیسجمهور منتخب اوباما، در حال بررسی من به عنوان وزیر امور خارجه است. آن برنامه اضافه کرده بود که اوباما جذب ایده داشتن «تیمی از رقبا» در کابینه شده است. این خبر گریزی بود به پرفروشترین کتاب تاریخی سال ۲۰۰۵ به قلم «دوریس کارنز گود وین» که ماجرای انتخاب شدن «ویلیام هنری سوارد» سناتور نیویورک توسط آبراهام لینکلن در سال ۱۸۶۰ را بازگو ميکند. لینکلن پس از شکست دادن «سوارد» از وی خواسته بود وزیر امور خارجهاش باشد.
به مرور زمان، من از طرفداران مشهور «سوارد» شده بودم، بنابراین، تشبیه کردن من به «سوارد» به خصوص برایم جذاب بود. او یکی از چراغهاي رهبری، یک اصلاحطلب اصولگرا، منتقد قدرتمند بردهداری، فرماندار و سناتور و در نهایت وزیر خارجه زمان خودش بود. او همچنین به رئیسجمهور لینکلن کمک کرد تا پیشنویس اعلامیه «روز شکرگزاری» را که تعطیل رسمی در آمریکاست را تهیه کند. او توسط یکی از معاصرانش، فردی که «هرگز دمدمی مزاج یا هیجانی نبود، دقیق و موشکاف، علاقمند به مزاح، قدردان چیزهای خوب و علاقمند به خوردنیهاي خوب بود» توصیف شده است. من نیز ميتوانستم مانند او باشم.
«سوارد» پیش از اینکه یک سیاستمدار چند شغله و به احتمال زیاد موفق در ایالت «ایلینویز» شود، در زمانی که سعی کرده بود نامزد ریاست جمهوری گردد، یک سناتور خوشنام از نیویورک بود. این تشابه بین من و «سوارد» کامل نبود، و من امیدوارم که هیچکس من را «طوطی دانا» توصیف نکند، آنگونه که «هنری آدامزِ»، مورخ آمریکایی، «سوارد» را اینگونه وصف نمود. من در خلوتم متحیّر بودم مردی که بیشتر از هر کس در مقابل شانس ریاست جمهوری «سوارد» مخالفت ميکرد روزنامهنگاری به نام «هورس گیریلی»، چهرهاي سرشناس از منطقه «چاپاکوآ» یعنی محل سکونت من بود.
«سوارد» همچنین به دلایلی عمیقتر از اقتران تاریخی، برایم جذاب بود. من از خانه او در شهر «آبرن» نیویورک که یکی از توقفگاههاي سازمان «راه آهن زیرزمینی» برای برنامهریزی در مورد آزاد کردن بردهها بود، بازدید کردم. این گروه توانسته بود با موفقیت بردهها را از ایالتهاي جنوبی به سمت کانادا و ایالتهاي شمالی فراری دهد. خانه «سوارد» پر از یادگاریهاي شغل شگفتآور او و سفر چهارده ماههاش به دور دنیا پس از ترک مسئولیتش بود. گالری دیپلماتیک او، شامل تابلوهایی برای ادای احترام به وی تقریباً از طرف سران تمام دنیا بود و اکثرشان پادشاهان تاجگذاری شده بودند که به یک خادم فروتن دموکراسی، ادای احترام کرده بودند.
به دلیل تمام کمالاتی که داشت، «سوارد» عمیقاً وقف موکّلینش شده بود و آنان نیز وقف «سوارد» شده بودند.